『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_هشتادودوم2⃣8⃣ اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم.
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_هشتادوسوم3⃣8⃣
دوست دارم زمان كش بيايد. تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه كردم، اما باز هم دلم نمي خواهد كهزمان برسد. حالت تهوع هم كه دست از سرم برنمي دارد.
زنگ در خانه به صدا در مي آيد. به در اتاقم نگاه مي كنم، بسته است. خيالم راحت مي شود.
استقبال از آينده اي كه برايم قطعي نيست و من از روبه رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچ كس هم كاري با من ندارد. حتي علي كه مخالف بوده، سكوت كرده و آرام گرفته است. كاش مخالفت مي كرد و من در اين برزخ نمي افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايدها و نبايدهايي كه ذهنم را پر كرده است، روحم را هم به غليانوا داشته. نمي خواهم مثل الكي خوش ها شوم.چند فصل نشده به بن بست ها برسم.از يك بن بست برگردي عيبي ندارد، اما اگر هر باز بخواهي اشتباهي بن بست ها را بروي و برگردي، خستگي نمي گذارد ديگر راه را ادامه بدهي. مثل گلبهار قيد همه چيز را مي زني. يك بار درست انتخاب كردن شرف دارد به بي قيدانه جلو راندن زندگي. خدايا! چرا هر وقت شروع يك فصل جديد مي شود، من اين قدر احساس ناتواني مي كنم؟
كاغذي مقابلم از طراحي هاي متضاد و ناهماهنگ پر شده است. مدام نوكش
چند بار تمام شده و من هر بار رنگ ديگري را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگي است.كاغذ را روي ميز گذاشته ام و به جاي سياه مشق، رنگين نقش كاركرده ام. تقه اي به در مي خورد. دري كه آهسته باز مي شود و چشمان ملتمس من كه به علي دوخته مي شود.دلم گريه مي خواهد كه مي چكد. علي دررا مي بندد و مي آيد طرفم. اشكم را كه مي بيند، خم مي شود و مي گويد:
-ليلي!
صداي تعحبش خيلي بلند است. دستم را مي گيرد و مرا از روي صندلي پايين مي كشد و كنارم مي نشيند و مي گويد:
-دختر خوب!خبري نيست كه. تازه اومدن خواستگاري.
سرم را بالا مي آورم و به صورت علي نگاه مي كنم. حرفم را مي خواند.
اين علي را بايد آب طلا گرفت.
-مطمئن باش بابا اين قدر كه هواي تو رو داره، اين قدر كه دوست داشتني ها و دوست نداشتني هاي تو رو مي شناسه، به هيچ كدوم از ما چهار تا اين طوري دقت نكرده. اين بنده خدا رو هم كه راه داده، صد پله از من بهتره، من يه داداش قلدر، بد اخلاق، خود خواه كجا؟ و اين شادوماد كجا؟
علي را بايد كتك مفصلي زد. حيف از آب طلا.
-ببين، من خيلي با بابا صحبت كردم.حتي ديروز باهاش رفتيم كوه. من به تو كاري ندارم؛ اما به دل من خيلي نشسته، و الا عمرا اگه مي ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلا بهت نگم.
اشكم يادم مي رود. با خودم مي گويم:
-اين علي عجب موجود خواهرپرستي است. همان آب طلا لياقتش است
علي نگاهش را مثل نگاه من به پرزهاي قالي مي دوزد.
-ليلا! من تو رو آن قدر مي شناسم كه خود رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر مي شناسه. تمام خواستگارهايي كه براي تو زنگ مي زدن و اصرار مي كردن، باهاشون صحبت مي كرده، اينو مي دونستي؟
با تعجب سرم را تكان مي دهم. علي دستش را از زيرچانه اش آزاد مي كند، به صورتش مي كشد و مي گويد:
-به بابا اعتماد كن.ريحانه هم انتخاب باباو مامان بود. من نمي دونم چه جوري بهت بگم كه اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول كن كه حداقل با طرفت رو به رو بشي.
حالاهم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن.
در صدايي مي كند و بابا آهسته سرش را داخل مي آورد و مي گويد:
-ليلا جان!بابا!
شرمنده مي شوم از اين كه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعني كه...و علي مي گويد:
-چايي را كه من به جات تعريف كردم. اگه نمي آي، چادر هم به جات سر كنم و برم بگم: ليلا شكل من است.
پدر خنده اي مي كند و مي گويد:
-علي! دخترمو اذيت نكن. بيا برو بيرون.
و هر دو مي روند. صورتم را با آب ليوان مي شويم. سلول هايم زنده مي شوند حوله را محكم روي صورتم مي كشم تا سلول هايم را به تقلا وادار كنم ورنگ پريده ام برگردد. مي دانم الان مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب مي كنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين مي كشم. خودم را كه مقابل آنها مي بينم، يك لحظه پشيمان مي شوم. وقتي به خودم مي آيم كه مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمي روبوسي مي كنم. مادرش خوش برخورد است و حتما آن دو نفر هم خواهر هايش هستند. راحتم مي گذارند كه با چشمان و انگشتانم دور تا دوربشقاب خط بكشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس كنم. بابا مرا صدا مي زند. دلم نمي خواهد بلند شوم. چون مي دانم كه مي خواهد چه
بگويد، اما به سختي مي روم كنارش. علي هم مي آيد.
-مي خواهيد يه چند دقيقه اي با همديگه صحبت كنيد.
دوباره سرخ مي شوم و حرفي نمي زنم.
-شما برو توي اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد.
تندي مي گويم:...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_هشتادوسوم3⃣8⃣ دوست دارم زمان كش بيايد. تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم.
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_هشتادوچهارم4⃣8⃣
-نه، اتاق من نه.
-اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما.
اتاق سه پسرها، عمرا اگه مرتب باشد. مگر اين كه...
-مامان، عصر مثل دسته گلش كرده. باباخيالتون راحت.
- باشه هر طور ميل ليلاست.
همراهش مي روم. در اتاق را برايم بازمي كند و با هم وارد مي شويم. همزمان يا الله پدر هم بلند مي شود. سلامي را كه مي كند آن قدر آرام جواب مي دهم كه خودم هم نمي شنوم؛ اما صداي در اتاق كه بسته مي شود، مرا بر مي گرداند. با ترس، سرم را بالا مي آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه مي كند. سرم را پايين مي اندازم. هر دو ايستاده ايم....دستش را آرام در جيبش مي كند. مي نشينم و او هم مي نشيند...
سكون، ترجمان تمام لخظات حيرت است كه انسان در مقابل آن لحظات نه تدبيري دارد و نه راهي. وا ماندگي روح است و جسمي كه تنها علامت حضور فرد است.
من الان اول راهي قرار گرفته ام كه مي شود طولو عرض مابقي عمرم.نقش جديد پيدا مي كنم و سبك و سياقم را بر يك زندگي ديگر سوار مي كنم. شايد هم درمقابل سبك ديگري با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا كدام راه به سلامت است؟
سكوت بينمان را علي با آمدنش مي شكند...فرشته هازن بودند يا مرد؟ درذهنم دنبالش مي گردم. جنسيت نداشتند اما فعلا كه علي، فرشته نجات من است.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#ݕہۅڨٺڪٺٵݕ🌈
✨امام صادق(ع) مردِ مبارزه بود،
مردِ علم و دانش بود؛
و مردِ تشکیلات بود...
یکی از مجهولات شخصیتِ
امام صادق(ع) همین بحثِ
تشکیلاتی بودنِ حضرت است!
کتابانسان۲۵۰ساله📚
شناخت امام صادق(ع)🌱
•| @shohaadaae_80 |•
#تلنگر_روزانه🔎
اعتماد به نفس و حرکت
رمز پروازه✈️
و پرواز رمز پیشرفته
پس اگر آینده ات مهمه
خودتو باور کن و حرکت کن👊🏻
#التماستفکر...🤔
○| @shohaadaae_80 |○
📞از #شهدا
به جامانده ها؛
هنوز هم #شهادت❣ مےدهند
اما بہ "اهل درد"
نه بے خیال ها
فقط دم زدن ازشهـدا
افتخار نیست...🖐🏻♥️
☝️🏻باید...
✨ زندگےمان،
✨حرفمان، نگاهمان،
✨لقمه هایمان، رفاقتمان
♡| @shohaadaae_80 |♡
سلام🌈
ازامشب به کلی روال کانال عوض خواهد شد😍
باکلیبرنامهباحال درخدمتتونهستیم✨
نمے فهـمد ڪسے حال مرا این روزهـا آقا
دلم تنگ است تنگ روضہ هـاے ڪربلا آقا
شدم دور از بهـشت روضہ ات، تنهـا و سرگردان
شبیہ پیرمردے خستہ حال و بے عصا آقا
•✨| @shohaadaae_80 •|✨•
شهید زین الدین:↯♥
هرگاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.