eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
[هرجا ڪه میتونیم و هرچقدر توان داریم باید ڪار ڪنیم..!]👊🏻
حرف آقا نباید روی زمین بمونه ها..!
نه به اون آدم چهل پنجاه ساله!
[ هم ،بالاترین سرمایه اش یعنی جونش رو میزاره..! توام باید تموم جونت رو بزاری!]♥️
حرفم تمام👋🏻 [واسه منم دعا کنید]💫
به رسم ادب✨ صلّی الله علیک یافاطمه الزهرا‌(س)
🌈جایی برای حرفهای شما👂🏻 https://harfeto.timefriend.net/784494228 دردل‌شب هرچه دل‌تنگت دارد بگو🎈 ✍🏻
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 ✨تاریخ تولد و تاریخ وفات دست خودت نیست🚫 ولی تاریخ تحول دست خودته...✅ کی میخوای بشی⁉️ همونی که خدا می خواد‼️ 👆🏻کمی به‌خودمون‌ این‌ حرفا رو بزنیم... ...🤔 •○| @Shheed_BH_80 •○|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
⭕️ شهید بهشتی :آن مسئولی که بی توجه به انتقادها باشد طاغوتی است که بر مستند کبریایی تکیه زده ! و شایسته اطاعت و فرمانبری نیست. جامعه اسلامی جامعه هشیارها و زبان دار هاست.
💚 گاھی وقتا آرامش زندگیمون گم میشھ ! تا دیر نشدھ بگردین پیداش کنین :)🌱 •○| @shohaadaae_80 |○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_نودوهفتم7⃣9⃣ على حسابی مخم را کار گرفته برای این که به مصطفی جواب بدهم، دیروز خ
🍀 ⃣9⃣ خودم مانده ام آخرین نفر تصمیم گیرنده . حتی سعید و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفایی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختیار ذهنم درگیر شده است. چرا من باید روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟ موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نیست. می دانم که دوباره این ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بیرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی یادداشت برمی دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه میروم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم، بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را میبوسم ولپم را جلومی برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نیشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. میروم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بیند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد. - 《آتش بس، آتش بس!》 ببین چه کسی هم میگوید آتش بس ! دزدی اش را میکند، خون و خونریزی راه می اندازد، تازه می گوید آتش بس! با حرص میگویم: - 《مسعودجان بیست صفحه مانده جلد اول رو تموم کنم. بعد میدم بهت.》 فقط به سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دومیش رو میخوای چه کار؟ - 《گفتم ناقص نباشه.》 قیافه اش آن قدر حق به جانبه و جدی ست که علی و سعید را به خنده می اندازد. على سرش توی گوشی اش است و سعید قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به على نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بیند می رود جلو و کتاب را می گیرد. جلد کتاب را نگاه می کند. -《 رمان چی هست؟ 》 نه خیر، امشب شب کتاب خواندن من نیست، دستم را ستون در میکنم و می گویم: - 《من از دست جنس شما به کی شکایت کنم؟ على كتاب رو بده .》 کتاب را می گذارد روی میز و مسعود می گوید: - 《سازمان ملل .》 اون که خودش شریک دزده و رفیق قافله . - حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چیه ؟ میروم سمت میز کتاب را برمی دارم؛ - 《یک دانشجوکه عاشق استادش، فيروزه، میشه. خيالتون راحت شد؟》 هرسه باهم میگویند: «اوه!» و تابخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست این سه تا۔ سعید میگوید: - 《چشم بابا رو دور دیدی! چشمم روشن.》 مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گیرد و می گوید: - من مرده هرچی قصه عاشقی وتحولی ام، جلد یک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم. و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته - همین کتابا رو میخونی که نمیتونی به مصطفی جواب مثبت بدی. مصطفی هم شده چماق على بالای سر من. - بابا تاريخيه! على خیلی جدی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. باید منتظر بمانم تا خوابشان ببرد. توی پارک منتظر نشسته ایم تا مادر بیاید. علی می خواست برای بچه های مسجد جایزه بخرد. همه را بسیج کرده بود تا دنبال جایزه بگردیم منتهی جنس ایرانی. الآن هرسه کارگرعلی شده ایم . در هر مغازه که میگفتیم آقا جنس ایرانی داری، مثل یک موجود فضایی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کردیم در این بازار وانفسا. چقدرتماس گرفتیم تا جواب داد و قرار است بیاید. سعیدبا برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسایلی که خریدیم. چهره های این بردارهای دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش همیشگی خیلی تودلبرو است. فرصت خوبی پیدا کرده ام برای این که سؤالاتم را بپرسم - على توبرای چی ازدواج کردی؟ مسعود می خندد. - تو چرا این جوری سؤال میکنی؟ آخه کی می خوای یاد بگیری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای ؟ همین خودِ بدجنست، منو مجبور کردید و الآن گرفتار اینم که خودم این جام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جایی می کند. مسعود تند میگوید: - ا... برادر من تمیز صحبت کن، خانواده این جا نشسته. - نه اینکه تو خودت خیلی پاستوریزه هستی آقای خانواده ! -《 من که مهم نیستم، اما بالاخره این سعید اهل هیچ حرفی نیست. من با این حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. 》 ولشان کنم همین طور کَل کَل می کنند. - مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهیم بزنیم ها. میدونی منظورم اینه که شما مردا نگاهتون به زن چیه ؟ زاویه دیدتون به خلقت و جایگاه زن رو می خوام. علی با ریشه های روفرشی بازی می کند. دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و میگوید: - 《این که جوابش سخت نیست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست.》 - يا شيخ می شود این فقره را توضیح مفصل برما مرحمت کنی؟ 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_نودوهشتم8⃣9⃣ خودم مانده ام آخرین نفر تصمیم گیرنده . حتی سعید و مسعود هم شده ان
🍀 ⃣9⃣ مسعود ابرو بالا می اندازد و میگوید: - 《نه ای فرزند. دیگر این قدر پیشرفته نیستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم دیگه.》 سعید میگوید: - 《فکر کن این سؤال رونامزدت ازت بپرسه》. - نامزد این قدر پیشرفته نمیگیرم . اصلا زن رو چه به این حرفا. بعد هم صدایش را کلفت میکند: - 《میگم زن برو چاییتوبريز! بچه روساکت کن !نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چایی ریزش.》 سنگی از کنار روفرشی برمیدارم و پرت میکنم طرفش. خم میشود و جاخالی می دهد و تند می گوید: - 《غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش!》 سنگ بزرگ تری پرت می کنم که میگیرد با خنده میگوید: - 《نه خداوکیلی لیلا اون جوکه هست که: زنه به شوهرش میگه خوش به حال حضرت حوا ... !شوهر بیچاره ش از همه جا بی خبر میپرسه چرا؟ زنه میگه چون شوهرش آدم بود!》 مسعود جو سؤال را به هم زده است؛ اما على حواسش هست. کمی که میگذرد میگوید: - 《زن و مرد شاید تو شکل خلقتی ویا نقشی که دارن با هم تفاوت هایی داشته باشن، اما جایگاهشون پیش خدا و نتیجه ی نهایی مقام و درجه ی یکسان دارن. حالا یکی نقش پدر داره، یکی نقش مادر.》 سعید میگوید: - 《خیلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زیردست مرد نشون میدن.》 بعد اشاره میکند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهی صدای خنده شان می آید. - 《چرا باید این جوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر میکنند ما پسرها باید اونها رو انتخاب کنیم. محلشون اگه نذاریم احساس سرخوردگی میکنند.》 وسری به ناراحتی تکان میدهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند؛ - 《چراما مردها نمی پرسیم نگاهتون به مرد چیه اما شما می پرسید؟ من هرچی کتاب تاریخی و سیره خوندم اصلا ندیدم امامای ما تفاوت خلقتی بین زن و مرد قائل باشند. همون قدر که یه مرد جایگاه داشته، زن هم جایگاه داشته. همون قدرکه یه مرد باید درست باشه یه زن هم ... اصلا نگاه خدا یکسانه.》 - هیچی دیگه... اگه قبلامی گفتیم زن چایی بیار، حالا زن میگه مرد پول بده كلفت بگیر، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه میگه برو بمیر. علی می گوید: -《خدا یه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدمیزاد مثل همه چی که گند میزنه، زده تمام این مناسبات رو به هم ریخته. 》 - اوهوم... کاش من یک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمیدم... چند مدت صبرکردم اگر آدم بودی یه گنجینه دارم میدم نگهش داری. علی میگوید: - 《چه عجب بالاخره یک حرف خوب زدی! 》 سعید میگوید: -《بحث محبت و رشد روحی زن هم خیلی جلوتر از مرده .》 مسعود میگوید: - 《فعلا که خانم های محترم خودشون این طور فکر نمیکنن. بریم یه مطب پیدا کنیم. 》 - واا چرا؟ در جوابم میگوید: - 《میخوام تغییر جنسیت بدم، من طاقت این همه تحقیر رو ندارم. تازه احساس شخصیت کرده بودم، اما حالا که فهمیدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشیمان گشته ام!》 سعید دستش را میکشد و میگوید: - 《لازم نکرده تو یکی تغییر جنسیت بدی.》 مسعود می نشیند. - باشه چون تو گفتی، وگرنه تصمیمم جدی بود. - تو که آدم نشدی. بعد از تغییر جنسیت هم حوا نمی شی... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔎 👤یه بنده خدایی می گفت : همه می گن :شهدا رفتن تا ما بمونیم...! ولی من می گم : شهدا رفتن تا ما دنبالشون بریم.💫 آره..!✅ جا موندیم :) 💔 دل رو باید صاف کرد...! ...🤔 •○| @shohaadaae_80 |○•
💚 👤شیخ‌ رجبعلی خیاط : اگر مواظب دلتان باشید و را در آن راھ ندهید . . آنچھ را دیگران نمی‌بینند ، می‌بینید ! آنچھ را دیگران نمی‌شنوند ، می‌شنوید ! •○| @shohaadaae_80 |○•