『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_نودوهفتم7⃣9⃣ على حسابی مخم را کار گرفته برای این که به مصطفی جواب بدهم، دیروز خ
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_نودوهشتم8⃣9⃣
خودم مانده ام آخرین نفر تصمیم گیرنده .
حتی سعید و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفایی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختیار ذهنم درگیر شده است. چرا من باید روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟
موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نیست. می دانم که دوباره این ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بیرون می زنم.
مادر نشسته است و از روی کتابی یادداشت برمی دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه میروم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم، بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را میبوسم ولپم را جلومی برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نیشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم.
میروم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بیند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد.
- 《آتش بس، آتش بس!》
ببین چه کسی هم میگوید آتش بس ! دزدی اش را میکند، خون و خونریزی راه می اندازد، تازه
می گوید آتش بس! با حرص میگویم:
- 《مسعودجان بیست صفحه مانده جلد اول رو تموم کنم. بعد میدم بهت.》
فقط به سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دومیش رو میخوای چه کار؟
- 《گفتم ناقص نباشه.》
قیافه اش آن قدر حق به جانبه و جدی ست که علی و سعید را به خنده می اندازد. على سرش توی گوشی اش است و سعید قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به على نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بیند می رود جلو و کتاب را می گیرد. جلد کتاب را نگاه می کند.
-《 رمان چی هست؟ 》
نه خیر، امشب شب کتاب خواندن من نیست، دستم را ستون در میکنم و می گویم:
- 《من از دست جنس شما به کی شکایت کنم؟ على كتاب رو بده .》
کتاب را می گذارد روی میز و مسعود می گوید:
- 《سازمان ملل .》
اون که خودش شریک دزده و رفیق قافله .
- حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چیه ؟
میروم سمت میز کتاب را برمی دارم؛
- 《یک دانشجوکه عاشق استادش، فيروزه، میشه. خيالتون راحت شد؟》
هرسه باهم میگویند: «اوه!» و تابخواهم
عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست این سه تا۔
سعید میگوید:
- 《چشم بابا رو دور دیدی! چشمم روشن.》
مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گیرد و
می گوید:
- من مرده هرچی قصه عاشقی وتحولی ام، جلد یک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم.
و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته
- همین کتابا رو میخونی که نمیتونی به مصطفی جواب مثبت بدی.
مصطفی هم شده چماق على بالای سر من.
- بابا تاريخيه!
على خیلی جدی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. باید منتظر بمانم تا خوابشان ببرد.
توی پارک منتظر نشسته ایم تا مادر بیاید. علی می خواست برای بچه های مسجد جایزه بخرد. همه را بسیج کرده بود تا دنبال جایزه بگردیم منتهی جنس ایرانی. الآن هرسه کارگرعلی شده ایم . در هر مغازه که میگفتیم آقا جنس ایرانی داری، مثل یک موجود فضایی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کردیم در این بازار وانفسا. چقدرتماس گرفتیم تا جواب داد و قرار است بیاید. سعیدبا برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسایلی که خریدیم. چهره های این بردارهای دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش همیشگی خیلی تودلبرو است. فرصت خوبی پیدا کرده ام برای این که سؤالاتم را بپرسم
- على توبرای چی ازدواج کردی؟
مسعود می خندد.
- تو چرا این جوری سؤال میکنی؟ آخه کی می خوای یاد بگیری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای ؟ همین خودِ بدجنست، منو مجبور کردید و الآن گرفتار اینم که خودم این جام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جایی می کند.
مسعود تند میگوید:
- ا... برادر من تمیز صحبت کن، خانواده این جا نشسته.
- نه اینکه تو خودت خیلی پاستوریزه هستی آقای خانواده !
-《 من که مهم نیستم، اما بالاخره این سعید اهل هیچ حرفی نیست. من با این حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. 》
ولشان کنم همین طور کَل کَل می کنند.
- مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهیم
بزنیم ها. میدونی منظورم اینه که شما مردا نگاهتون به زن چیه ؟ زاویه دیدتون به خلقت و جایگاه زن رو می خوام.
علی با ریشه های روفرشی بازی می کند.
دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و میگوید:
- 《این که جوابش سخت نیست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست.》
- يا شيخ می شود این فقره را توضیح مفصل برما مرحمت کنی؟
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_نودوهشتم8⃣9⃣ خودم مانده ام آخرین نفر تصمیم گیرنده . حتی سعید و مسعود هم شده ان
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_نودونهم9⃣9⃣
مسعود ابرو بالا می اندازد و میگوید:
- 《نه ای فرزند. دیگر این قدر پیشرفته نیستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم دیگه.》
سعید میگوید:
- 《فکر کن این سؤال رونامزدت ازت بپرسه》.
- نامزد این قدر پیشرفته نمیگیرم . اصلا زن رو چه به این حرفا. بعد هم صدایش را کلفت میکند:
- 《میگم زن برو چاییتوبريز! بچه روساکت کن !نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چایی ریزش.》
سنگی از کنار روفرشی برمیدارم و پرت میکنم طرفش. خم میشود و جاخالی می دهد و تند می گوید:
- 《غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش!》
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که میگیرد با خنده میگوید:
- 《نه خداوکیلی لیلا اون جوکه هست که: زنه به شوهرش میگه خوش به حال حضرت حوا ... !شوهر بیچاره ش از همه جا بی خبر میپرسه چرا؟ زنه میگه چون شوهرش آدم بود!》
مسعود جو سؤال را به هم زده است؛ اما على حواسش هست. کمی که میگذرد میگوید:
- 《زن و مرد شاید تو شکل خلقتی ویا نقشی که دارن با هم تفاوت هایی داشته باشن، اما جایگاهشون پیش خدا و نتیجه ی نهایی مقام و درجه ی یکسان دارن. حالا یکی نقش پدر داره، یکی نقش مادر.》
سعید میگوید:
- 《خیلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زیردست مرد نشون میدن.》
بعد اشاره میکند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهی صدای خنده شان می آید.
- 《چرا باید این جوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر میکنند ما پسرها باید اونها رو انتخاب کنیم. محلشون اگه نذاریم احساس سرخوردگی میکنند.》
وسری به ناراحتی تکان میدهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند؛
- 《چراما مردها نمی پرسیم نگاهتون به مرد چیه اما شما می پرسید؟ من هرچی کتاب تاریخی و سیره خوندم اصلا ندیدم امامای ما تفاوت خلقتی بین زن و مرد قائل باشند. همون قدر که یه مرد جایگاه داشته، زن هم جایگاه داشته. همون قدرکه یه مرد باید درست باشه یه زن هم ... اصلا نگاه خدا یکسانه.》
- هیچی دیگه... اگه قبلامی گفتیم زن چایی بیار، حالا زن میگه مرد پول بده كلفت بگیر، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه میگه برو بمیر.
علی می گوید:
-《خدا یه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدمیزاد مثل همه چی که گند میزنه، زده تمام این مناسبات رو به هم ریخته. 》
- اوهوم... کاش من یک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمیدم... چند مدت صبرکردم اگر آدم بودی یه گنجینه دارم میدم نگهش داری.
علی میگوید:
- 《چه عجب بالاخره یک حرف خوب زدی! 》
سعید میگوید:
-《بحث محبت و رشد روحی زن هم خیلی جلوتر از مرده .》
مسعود میگوید:
- 《فعلا که خانم های محترم خودشون این طور فکر نمیکنن. بریم یه مطب پیدا کنیم. 》
- واا چرا؟
در جوابم میگوید:
- 《میخوام تغییر جنسیت بدم، من طاقت این همه تحقیر رو ندارم. تازه احساس شخصیت کرده بودم، اما حالا که فهمیدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشیمان گشته ام!》
سعید دستش را میکشد و میگوید:
- 《لازم نکرده تو یکی تغییر جنسیت بدی.》
مسعود می نشیند.
- باشه چون تو گفتی، وگرنه تصمیمم جدی بود.
- تو که آدم نشدی. بعد از تغییر جنسیت هم حوا نمی شی...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
هدایت شده از 『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#تلنگر_روزانه🔎
👤یه بنده خدایی می گفت :
همه می گن :شهدا رفتن تا ما بمونیم...!
ولی من می گم : شهدا رفتن تا ما دنبالشون بریم.💫
آره..!✅
جا موندیم :) 💔
دل رو باید صاف کرد...!
#التماس_تفکر...🤔
•○| @shohaadaae_80 |○•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
سلام شب همگی بزرگواران بخیر 🌙 این کانال به چندین آدمین فعال نیاز دارد تا سربازی امام زمان رو در فض
👆🏻گوشه ای از زحمات شبانهروزی ڂٵڋݦێن😉
#جهترونقوتزریقانرژیمثبت🦋
به شما همراهان همیشگی😍
ازفردا فعالیتهای پرشور آغاز میشود🌈
#منتظرماباشید⏳
#ڂٵڋݦ_نۅݜٺ✍🏻
#حرف_خوب💚
👤شیخ رجبعلی خیاط :
اگر مواظب دلتان باشید و #غیر_خدا را در آن راھ ندهید . .
آنچھ را دیگران نمیبینند ، میبینید !
آنچھ را دیگران نمیشنوند ، میشنوید !
•○| @shohaadaae_80 |○•
ببخشید...🌱
میشه نظرتون رودرباره این متن[👆🏻] بهمون بگید!؟؟🤩
روی متن اندکی فکر کنید🧠
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
https://harfeto.timefriend.net/272309392
#نٵݜنٵس_نۅێس✍🏻👆🏽
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
ببخشید...🌱 میشه نظرتون رودرباره این متن[👆🏻] بهمون بگید!؟؟🤩 روی متن اندکی فکر کنید🧠 ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇
تو مسیری که هستیم بمونیم⛑
یعنی تا آخرش انقلابی بمونیم😍
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
ببخشید...🌱 میشه نظرتون رودرباره این متن[👆🏻] بهمون بگید!؟؟🤩 روی متن اندکی فکر کنید🧠 ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇
اولین ها آخرند و آخرین ها اولند🥥
باید اولین باشیم و اول هم بشیم🤩
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
ببخشید...🌱 میشه نظرتون رودرباره این متن[👆🏻] بهمون بگید!؟؟🤩 روی متن اندکی فکر کنید🧠 ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇
حواسمون باشه توی بزنگاهها⚡️
👈🏻مخصوصا ما دهه هشتادیها🌈
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_نودونهم9⃣9⃣ مسعود ابرو بالا می اندازد و میگوید: - 《نه ای فرزند. دیگر این قدر پی
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدم0⃣0⃣1⃣
گاهی این قدر رسم و رسومات دست و پا گیر می شوند، که پشیمان می شوی.
به نظرم باید از زندگی محوشان کرد. کاری که دقیقا ریحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند.
برای خودم طرح و برنامه می ریزم که از این سدّ عظیم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آینده در دلم نشسته است، برای آینده برنامه ریزی می کنم.
قول دادم برایشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم.
بسم الله می گویم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. یاد مصطفی می افتم که امروز باید آمده باشد. توی این مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و یک بار هم روضه گرفته بود.
مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ایجاد کنم.
هنوز متحیرم بین همه ی نکات مثبت و ترس هایم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، باید درست و راست بشود. اگر هم نه که نه.
اصلا مثل رمان های خیابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هیجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوء ظن ها و اشتباهات بسیار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگریم. او هم سر به خیابان بگذارد و فرت و فرت سیگار بکشد. از تصویر مصطفای پریشان سر کوچه ی سیگار به دست خنده ام می گیردکه صدایی می گوید:
- سلام... این غذا با نشاط درست بشه خوردن داره.
هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گوید:
- خدایی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی یا به مصطفی... عه عه! ببخشید آقا مصطفی فکر می کردی؟
دویدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پایین می اندازم و مشغول خرد کردن خیارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها.
با دسته ی چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد.
تکیه می دهد به صندلی زل می زند به صورتم:
- باشه باشه.
و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکی مان را حالا دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتیاج شان به حضور او. ناخنکی می زند به غذایی که تمام و کمالش از محبت بر می آید. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خریدها، پختن ها و چیدن ها، اگر از کوچه ی محبتی نتراویده باشد، بدون طعم و دور ریختنی می شود.
و حالا علی نیامده بود ناخنک بزند. می خواست پیغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد.
بلدم با نگاهی تمام همّ و غمش را جا به جا کنم. علی برادر من است... هرچند که این مدت کاری کرده که بگویم: ((علی وکیل وصی مصطفی است در خانه ما.))
از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تخم کرده تا جواب بدهم. ریحانه با علی هم جرّ بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر.
سکوت خانه را مادر می شکند:
- علی برو ریحانه رو بیار برای شام...
و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نیاید برای چرایی سکوت
عزیز کرده اش، اما مادر دنبالم می آید و این یعنی که هیچ کس مثل مادر بچه هایش را نمی شناسد. در را می بندد و من چشمم را.
-بشینم؟
دستم را به نشانه ی بالای اتاق نشان می دهم.
-اختیار دارید سرورم، تاج سرم.
- دیگه زبون نریز که من نپرسم. حواسم هست.
مادرها همیشه حواسمان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران رادیو هم می گفت که یکی از گزینه های تربیتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهایی که ندید گرفته می شود تا حیای بین مادر و بچه از بین نرود. در حالی که مادر بیش تر از آن که به فکر خودش باشد، غصه ی فرزند خطاکار را می خورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثریا دیوارش کج بالا می رود. هرچند ما بچه ها در خیال خودمان آن قدر مواظبیم که مادر و پدر نفهمند و آبرو همیشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خیلی وقت ها ترک خطا کنیم. اما مادر این بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشینم. امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم.
- با علی سر مصطفی بحث کردید؟
- آقا مصطفی.
مادر خنده ی شیرینی می کند و من بی خیالی در پیش می گیرم.
- تو که این قدر هوادارش هستی، پس چرا خواهانش نیستی؟
این بار بغض می کنم. مادر تکیه گاه عاطفی خوبی است.
- نمی دونم...
منتظر و ساکت می ماند.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدم0⃣0⃣1⃣ گاهی این قدر رسم و رسومات دست و پا گیر می شوند، که پشیمان می شوی. به
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدویکم1⃣0⃣1⃣
- می ترسم. از زندگی و اینده ای که این قدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش. خیلی می ترسم. می دونم که همه ی زندگی ها مبهمه. چون هزار گره و پیچ توی آینده پیش می آد که آدم اصلا اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعید و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنویسم. ولی یه مرد دیگه با یه فرهنگ دیگه، یک ایده و یک فکر دیگه. خیلی می ترسم.
- حرفت درسته لیلی جان؛ اما تمام گفت و گو ها و رفت و آمدها و تحقیق ها و توسل ها برای همینه که آدم نزدیک ترین به خودش رو پیدا کنه. ولی این که شبیه هم و یک سان باشید خیلی دور از انتظاره. غیر از اینه که دو تا خواهر و برادر که توی یک خونه هستند شبیه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غریبه. این توقع بی جاییه.
مادر دستمال کاغذی روی میزم بر می دارد می گیرد مقابلم. بر می دارم و اشکی که نمی دانم کی سر ریز شده پاک می کنم.
- لیلا جان! هر کسی عیب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسیم بر دو می شه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبیر همچاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عیب ها رو طلا کنی. طرف مقابل هم دقیقا همین طوره. این یه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک این وسط چیه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گوید:
- بعد از ازدواج دیگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختیار خیلی از بدی هات، خلقیاتت، روحیاتت رو کنار می گذاری. اون هم با میل و رغبت. اینه که پروانه می شی. آینده رو هم که هیچ کس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازیش.
کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد:
- من نمی گم آقا مصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعا بهترین همسفر بین تمام اون هایی که دیدم ایشونه. اصرار علی هم برای همینه. علی بهت نگفته، اما اینا هر روز با هم تماس دارند. خیلی هم ارتباط دیداری شون زیاد شده. چند باری با علی حرف زدم تجزیه و تحلیل خوبی از روحیات شما دو تا داره.
کاش قالی ام رنگ دیگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذیت میکند.
یادم باشد برای
جهیزیه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آینده ای که از آن فرار می کنم.
واقعا اگردوست ندارم که قدم در آینده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برایش برنامه می چیند، با دقت تنظیم می کند، کم و زیاد می کند. این برایم عجیب است. فرار رو به جلو. سياستمدارها هم گاهی تیترهایی درست میکنند که فقط از عقل چپ بشر درمی آید. فراری که من از ترس آینده مبهمم دارم و رو به آینده دارد که دلم میخواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلد می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد.
دفترم را از روی میز برمی دارم و می نویسم:
زمان تو را همراه خودش میبرد چه بخواهی چه نخواهی. هرچند میتوانی تنظیمش کنی و این تنظیم بسته به دست نو، به فکرتو، به تلاش توست. من مجبورم که روحیات جوانی ام را داشته باشم، اما میخواهم این روحیات را در قالبی بریزم که زیباتر از آن نباشد.
انسان مجبور مختار است که باید تلاش کند در فصل بهار و زمین حاصلخیز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کویری می شود پر از برهوت. با روزهای سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و برباد می رود.
خدایا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزینم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بیاورد. مرا دوست خود بدار و دریابم.»
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
صبحت بخیر اقا ✨
مرا میبخشی اقا؟؟
تو چه ساده هر روز به من سلام میکنی،
وچه ساده تر من جواب تو را نمیدهم !
میدانی اقا ، دروغ چرا؟ فرصت برای جواب سلام تو را دادن زیاد هست ،
اما؛
کار هایم با گوشی دیر میشود...😔
•○| @shohaadaae_80 |○•
30_ahd_01.mp3
1.82M
چهخوبهکهدارمتآقا(عج)🌱🎈
#دعآیعهد:)🔖
•○| @shohaadaae_80 |○•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
چهخوبهکهدارمتآقا(عج)🌱🎈 #دعآیعهد:)🔖 •○| @shohaadaae_80 |○•
ببخشیدچونامتحانداشتمیکمدیرشد😅
#ویژهکسانیکه هنوز دعای عهد نخوندن
سخنان_حجت_الاسلام_انصاریان_به_مناسبت_دهه_کرامت_auto.mp3
3.65M
#ݦڢێڋ_ݜنێڋن👂🏻
《به مناسبت دهه کرامت》
🎙حجت الاسلام انصاریان
•♥️| @shohaadaae_80 |♥️•