eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از خواب به بحث محفل امشبمون فکر کنید🛌
🌺|به نام خـدای سیدعلـے|🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوسیزدهم3⃣1⃣1⃣ چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد:
🍀 ⃣1⃣1⃣ - یه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بدید. - جون بخواهید. - نه. فقط می خوام بدونم چیزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلا تمام چیزهایی رو که درباره من گفته چیه؟ می خوام بدونم الآن دقیقا کجا هستم؟ می خندد. خیلی می خندد. لابه لای خنده هایش هم می گوید که دارد می آید؛ وخداحافظ ... وسواس می گیرم در لباس پوشیدن. این حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همین است تا پیری. کی خلاصی می آورد؟ هرروز چه قدر باید درگیر این وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که این طور کیفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بیرون آمدن این قدر به سر و وضعشان می رسند... باید مواظب باشم زیبایی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعا دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهایم کنند از این قید و بندها، دوست دارم بروم کویرگردی. لذت دیدن ستاره ها و تحلیل درونیات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چیزاست. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خیالات شیرین بیرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آینه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بینم بس که دسته گلی که آورده زیباست. سرم را خم می کنم ولپم را به طراوت گلها می مالم. - بریم خانمم. در ماشین را باز می کند. بوی گل مریم می خورد توی صورتم. یک شاخه سرجایم روی صندلی است. برمی دارم و می نشینم. تا مصطفی بیاید عمیق بو می کنم . می بوسمش و روی چشم هایم می گذارم. - خوش به حال گل. امروز سکوت بهتر از هر چیزی است. نشنیده می گیرم. - اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنیم. بریم کیف و کفش بخریم. بعد هم آیینه و شمعدون و بعد هم بقیه خریدها؟ یا اینکه کلا همه اینا رو ولش کن به راست بریم کوه ؟ با تعجب سرم را بر می گردانم: - کوه؟ با خنده می گوید: - نه از جونم که سیرنشدم خرید نکنم. ولی یه چیزی بگم؟ پشت چراغ قرمز رسیده ایم. صدوپنجاه ثانیه. می چرخد سمت من. - می دونستی معجزه صورت آدمها چیه؟ - کلاس فلسفه است؟ - نه عزیزم. معجزه صورت که حالایی ها می گن... روان شناسی چهره است. خنده ام می گیرد. قبلا فقط خودم جعل کلمه می کردم. ایشون از من جاعل تر است. معجزه صورت ؟! جای مسعود خالی. - بگم؟ این جایید؟صدو پنجاه ثانيه تموم شد ها. - هستم، هستم. - ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانیت، بی حوصلگی. - هرکدوم صورت رویه جور میکنه. چراغ سبز شده و ماشین ها راه می افتند. مصطفی راست می نشیند و راه می افتد. - محبت، دلسوزی. - اینا هم مدلای مختلف دارند، خب؟ - نه اینجا نه. توی دسته ی اول هرکدوم یه قالب دارند و آدم تشخیص می ده. ولی دسته ی دوم یک نقاب بیشتر ندارد. اون هم محبته. خیلی تشخیص سخت میشه.آدم دور می خوره... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدوچهاردهم4⃣1⃣1⃣ - یه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بدید. - جون بخواهید.
🍀 ⃣1⃣1⃣ مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقیه ی حرفم رو بگم یا نه؟ به تقلا می افتم تا حرفی بزنم. - یه بحث رو که شروع می کنید سرگردانم می کنید. چون شما با پیش زمینه ی ذهنی و آمادگی برای گفت وگو می آیید، من در معرض ناگهانی قرار می گیرم. - حتما هم بین هدف من از بحث و جوابی که می خواید بدید. سرم را تکان می دهم. می خندد. - آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت دادید. مسعودی بسازم که چهارتا مسعود از آن طرفش بزند بیرون. باید مصطفی رااز ارتباط بیشتر محروم کنم. هرچند فکرنکنم حیثیتی مانده باشد که قابل دفاع باشد. - کاش دقیقا می دونستم برادرام درباره ی من به شما چی گفتن؟ - کدومشون چی گفتند؟ در کدوم دیدارمون ؟ در کدوم مرحله از آشنایی؟ - تا این حد؟ با خنده ادامه می دهد: - هرکدوم یه گفت وگوی خاص دارن ، یه مدل خاص دارن، به دیدگاه خاص، دیدار اول و دوم هم کار رو به جایی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم باید لباس ضد گلوله می پوشیدم. حرف نزنم سنگین ترم. پارک می کند. پیاده می شویم برای خرید آيينه وشمعدان. زود می پسندم. آیینه قدی که می شود مقابلش راحت ایستاد و نگاه کرد. مصطفي پشت سرم می ایستد . - وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه . خسته می شی ، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره یه کاری بکنه که آروم بشی . بی حوصله گی ت رو ندیدم، لجاجت هم که خدا نکنه... بی اختیار خیره می شوم به صورت خودم . - سه روزه همه اینها رو دیدید؟ - نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم دیدنیه. چشمانم را می بندم. . - حالا باشه خانومم. بقیه ی تحلیل ها شاید وقتی دیگر. دارد سرقیمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه ی عروس و داماد می رفتیم همیشه سؤالم این بود که چرا شمعدان کنار آیینه ها خالی است. یک بارهم نشد یکی جوابم را درست بدهد و خاصیت این ها را بگوید. آستین مصطفی را می کشم. هنوز صدایش نکرده ام. نمیدانم دقیقا باید چه بگویم. سرخم می کند: - جانم؛ چیزی شده؟ - من شمعدون دوست ندارم. - ا چرا؟ زشته؟ - نه کلا! - یعنی اینا رو دوست ندارید یا کلاشمعدونی دوست ندارید؟ - گزینه دو - نمی خواید یه دور بزنید شاید به دلتون نشست، مدل دیگه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آیینه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست وجو کنم و بعد تغییرات صورتی را ببینم، فایده ندارد؛ اما مصطفی درست می گوید. دقیقا من هم در مورد《سه تفنگدار》همین حالت ها را درک می کنم ومتناسب با آن ها برخورد می کنم. برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم می دانستم دارم جواب یک ناشناس را می دهم و كاش برنداشته بودم! -سلام لیلا خانم ؟ - سلام بفرمایید. - شما من رو نمی شناسید... می نشینم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گویم: - صداتون برام آشنا نیست. امری دارید؟ با تمسخر جواب می دهد: - عیب نداره ، من خودم رو معرفی می کنم. امیدوارم که از اشتباه بزرگی که دارید توی زندگیتون می کنید جلوگیری کنم. از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با تردید می پرسم : - اشتباه ؟ ببخشید می شه خودتون رو معرفی کنید؟ - چرانشه ؟ من نامزد سابق مصطفی هستم. حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم. - کدوم ... کدوم مصطفی؟ 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
آماده اید که.... شروع کنیم!؟😉
بسم الله الرحمن الرحیم
۱. خانواده ۲. دوستامون ۳. معلم هامون و ...
چقدر حواسمون بهش هست!؟😅
😍اهمیت خانواده رو حس کنیم😍
آخه...😔 ما نسبت به خانواده مون ؛ مسئول هستیم!✨
اینو باهم گوش کنیم👂🏻
اهمیت خانواده رو احساس کردین!؟✨
بعد اونوقت تو جمع خانواده بحثهایی درمورد انقلاب ونظام حضرت آقاو ... پیش میاد حال نداریم جواب بدیم!!!!😔
یا بلد نیستیم جواب بدیم!
اگه از حق دفاع نکنیم و مظلوم واقع بشه ماهم باید جوابگو باشیم هااا🇮🇷!!¡¡¡
یکم دغدغه داشته باشیم...
مثلا یک حکم شرعی رو یاد بگیرید و به خانواده هم یاد بدین یا مثلا وقتی میرین مسجد داداش و آبجی کوچیک تون رو با خودتون ببرید و بهش یاد بدید و....💪🏻
ازهمین کارهای کوچیک شروع کنیم بعد یواش یواش بریم واسه کارهای بزرگ تر😍