eitaa logo
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
298 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
343 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بیستم‌فروردین ماه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم شهیدسید مرتضی آوینی روز هنر انقلاب اسلامی و روز بسیج هنرمندان گرامی باد. 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ طوفان به پا کنید! 🔸شاید ما در آستانه خط پایان‌ هستیم! باید ببریم این بازی را ... 👤 تاکید استاد پناهیان در مورد طوفان توییتری در شب نیمه شعبان با هشتگ: 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad ‌‌
انتظار حرکت است انتظار سکون نیست 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🌹﷽🌹 🌺🌺🌺سلام ولادت با سعادت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو به همه تبریک عرض میکنم. 💐 این ایام که در خونه هستیم چه خوبه که قسمتی از وقتمون رو برا مطالعه بذاریم. ❤️ از امشب با رمان عاشقانه‌ای متفاوت در دل بحران و و با یادی از شهدای در خدمت شما خوبان هستیم 🌹هر شب دو قسمت تقدیم خواهد شد 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
🌹﷽🌹 🌺🌺🌺سلام ولادت با سعادت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو به همه تبریک عرض میکن
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
🌹﷽🌹 🌺🌺🌺سلام ولادت با سعادت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو به همه تبریک عرض میکن
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
Banifatemeh-Milade Emam Zaman1398-003.mp3
5.51M
🎼دل و دلدارم ، یارِ وفا دارم .. |⇦• سرود زیبا ویژۀ میلادِ منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله اعظم روحی له الفدا به نفسِ حاج سید مجید بنی فاطمه •✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ یَحبِسُنا عَنهُم إلاّ مایَتَّصِلُ بِنا مِمّا نُکرِهُه... چیزى جز کارهاىِ ناشایستِ ما ایشان را از ما مخفی نمی‌سازد... 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
برگنبد افلاک اذان می پیچد گلبانگ نماز عرشیان می پیچد برکل سماوات صدای صلوات درمقدم صاحب الزمان می پیچد ✍ 👉 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ امروز دلم را از هر عشقےخالےمیکنم و سندِ دلم را به نامِ تو مےزنم. امروز روزِ توستــ روزِ تو ، ڪہ پیرترین جوانِ تاریخے ... امروز و هر روز روزِ توستــ؛ هر روز که به یادت باشیم بهار و هر لحظه که برایمان دعا کنےعید است. امروز و هر روز روزِ توست و ما منتظرِ آمدنت میمانیم تا دیگر هیچ غروبے بدونِ تــو سخت و تلخ و دلگیر نباشد. در افق آرزوهایم تنها «أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج» را میبینم... ✋ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
حال دنیا خوب نیست! گرفتاری و غم، ترس و اضطراب، ظلم و فساد... گلوی دنیا را می‌فشارد!! و در این میان همه‌‌ی دل‌ها و فکرها، در جستجوی منجی بشریت و موعود همه ادیان‌اند!!! باید همه برای آمدنش دعا کنیم... ▪️مرا بدون تو حالی برای شادی نیست ▫️اللهم عجل لولیک الفرج هیئت شهدای گمنام نوش آباد🌹🌹🌹🌹🌹 @shohada_gomnam_noushabad
📝 بیائیم به عنوان یک ، در این روزهای نفس‌گیری که وحشت و اضطراب غیرعادی در دل و جان مردم جهان افتاده است، با زبان، پیام، قلم و رفتارمان، همگان را متوجّه یگانه منجی الهی عالم بشریّت سازیم و تنها راه‌حل قطعی برای رفع همه‌ی مشکلات، بیماری‌ها و نابسامانی‌ها، را خلاصه در وجود مقدّس مولایمان عجّل‌الله‌ فرجه‌ الشریف و ظهور آن بزرگوار بدانیم و از خدا ظهورش را تمنا کنیم. هیئت شهدای گمنام نوش آباد🌹🌹🌹🌹🌹 @shohada_gomnam_noushabad
🔸 رهبر معظم انقلاب در سخنرانی تلویزیونی به مناسبت نیمه شعبان : 🔹شاید در تاریخ بشر کمتر دوره‌ای اتفاق افتاده باشد که آحاد بشری و جامعه بشری به قدر امروز احساس نیاز به منجی داشته باشد. 🔹احساس نیاز به یک منجی، به یک مهدی، احساس نیاز به یک دست قدرت الهی، امامت مظلوم، عصمت و هدایت الهی. 🔹بشر با این همه پیشرفت‌های علمی حیرت آور، احساس خوشبختی نمیکند، بشریت دچار فقر، بیماری، فحشا و گناه است، دچار بی عدالتی، نابرابری و شکاف طبقاتی بسیار وسیع است. 🔹بشر دچار سوء استفاده از علم است و دولت‌ها از علم سوء استفاده می‌کنند، این‌ها موجب شده انسان‌ها در همه جای دنیا احساس خستگی و دست نیاز به یک نجات بخش کنند. 🔹البته خرد انسانی نعمت بزرگی است و می‌تواند بسیاری از مشکلات حیات را حل کند، عدالت به وسیله علم امروز فابل حل شدن نیست، گره آن قابل حل شدن نیست، امروز بی عدالتی در دنیا از علم تغذیه می‌کند. 🔹ماموریت بزرگ حضرت بقیه الله (عج)، عبارت از قسط و عدل است، در بسیاری از روایات و زیارت‌ها به این موضوع اشاره شده است، عدلی هم که انتظار است که حضرت به وجود بیاورند، در بخش خاصی نیست و در همه وجوه است. 🔹آحاد بشر چه آن‌هایی که نخبه هستند و می‌توانند حوادث را تشخیص دهند و چه مردم که گرفتار زندگی هستند، همه این احساس نیاز را دارند، منتهی برخی آگاهانه و برخی غیرآگاهانه. 🔹برای اینکه این نیاز جهت پیدا کند و مفید فایده باشد، در اسلام خواسته شده از ما که انتظار داشته باشیم، انتظار فراتر از نیازمندی است،انتظار یعنی امید به اینکه آینده قطعی وجود دارد. هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🔸 رهبر معظم انقلاب در سخنرانی تلویزیونی به مناسبت نیمه شعبان 2 🔹انتظار فرج داشته باشید، انتظار فرج امید است. 🔹انتظار فرج، خود یک نوع فرج است، انسان را از حالت درماندگی نجات می‌دهد. 🔹انتظار به معنی نشستن و چشم به در دوختن نیست، انتظار به معنای آماده شدن و اقدام کردن است، به معنای این است که انسان احساس کند که عاقبتی وجود دارد. 🔹باید تلاش کنیم در راه ایجاد جامعه مهدوی، هم خودسازی کنیم و هم به قدر توانمان دگرسازی کنیم، و بتوانیم محیط پیرامونی خود را به حد توان به جامعه مهدوی نزدیک کنیم. 🔹جامعه مهدوی؛ جامعه، قسط، عدالت و برادری است. 🔹آرامش روانی ناشی از انتظار فرج را میشود به وسیله دعا و مناجات با پروردگار افزایش داد. 🔹راز و نیاز با ائمه که نزدیک‌ترین آحاد عالم وجود به پروردگار هستند، به انسان آرامش و امکان و اطمینان می‌دهد. 🔹دیشب قطعا میلیون‌ها نفر دست به دعا شده و همین موضوع برکات زیادی خواهد داشت، دیشب میلیون‌ها نفر موفق شدند با خدا حرف بزنند که این برکاتش را در جامعه نشان خواهد داد. 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
بیست و یکم فروردین ماه سالگرد شهادت شهید رضا شمس آبادی نوش آبادی 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ امروز سالگرد شهادت شهید سپهبد علی صیاد شیرازی بود یکی از سه سپهبد شهید ایران 🔻شاید جالب باشد بدانید ایران تاکنون ۳شهید سپهبد داشته که هر سه نیز ترور شده‌اند جالب تر اینکه هر سه شهید به فاصله ۲۰سال از یکدیگر به شهادت رسیدند در این میان سپهبد شهید قرنی و سپهبد شهید صیاد شیرازی ارتشی بودند و سپهبد شهید سلیمانی نیز سپاهی بود 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
📷 پامنبری های جلسه دیشب در شب نیمه شعبان __ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
👇👇👇 ادامه ی رمان دمشق شهر عشق قسمت سوم و چهارم 👇👇👇
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
کتاب انتظار عامیانه،عالمانه،عارفانه - پناهیان.pdf
3.52M
📚 نسخه پی‌دی اف و کتاب "انتظار عامیانه، عالمانه، عارفانه" ✍ به قلم علیرضا پناهیان 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
مهدی جان کاش هنگامه‌ی جمع شدنمان امشب بود می آمدید تکیه زنان بر دیوار کعبه به نام ارباب حسین تمامی عالم را خبر می‌ساختید به سعادتی دائمی در کنار عزیزان خدا... ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ ▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🌺حضرت مهدی(عج): "ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم، که اگر جز این بود گرفتاری ها به شما روی میآورد و دشمنان، شما را ریشه کن میکردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید." ❤️میلاد پر برکت حضرت مهدی (عج) مبارک❤️ 📚بحار، ج۵۳،ص۱۷۵ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
⭕️ سربازان گمنام امام زمان (عج) 🔻امروز که گذشت ، روز سربازان گمنام امام زمان(عج) بود. 🔺کسانی که در گمنامی، کارهای بزرگی انجام می دهند و بعضی اوقات به صورت ناجوان مردانه از طرف بعضی ها زخم زبان میخورند و در عرصه ی میدان مبارزه از دشمن تیر. 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
⭕️ماشین بیت‌المال بعضی از قوم و خویش‌هایمان که از شهرستان می‌آمدند، رسیده و نرسیده گله می‌کردند: «آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم» اما گوشِ پدر به این حرف‌ها بدهکار نبود؛ می‌گفت: «طوری نیست؛ فوقش دلخور می‌شن. اونا که نمی‌خوان جواب بِدن، منم که باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین بیت‌المال چیکار کردم». ⭕️وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را... 🗓 به مناسبت ۲۱ فروردین، سالروز شهادت 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
آقـای من کاش فریاد "لبیک یا مهدی" منتظرانت زودتر به ندای "أنا المهدی" تو رنگ زیبای ادرکنی بگیرد ... که آخر به سر آید تنهایی منتظر و منتظران ... ▪️اللهم عجل لوليک الفرج ▫️بحق سيدتنا الزينب علیها السلام 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad