🤔 میپرسند #حجاب براے چیست⁉️
ما اینگونہ #راحت تریم
اما خواهرم #فلسفہ حجاب چیز دیگریست...
حجاب کن به نیت #غیرتِ آن کس که در آینده #همسر تو خواهد شد❗️
حجاب کن به #نیتِ غیرتِ همسرت قُربةَ اِلےَ الله ...
بگذار فقط او #وارث دارایے ها و #زیبایے هایت باشد❗️
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
روزی خواهد رسید
که دیگر هیچ جشن و هیچ خبر و اتفاقی
شیعه را شاد نخواهد کرد!!
جز یک خبر
جز یک ندا ...
الا یا اهل العالم انا المهدی
ألا يا أهل العالم أنا الإمام القائم
ألا يا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم
ألا يا أهل العالم إن جديالحسين قتلوهعطشانا
پرچم هایتان را برافرازید
و آماده یاری امامتان شوید،
که بانگ اناالمهدی از کعبه به گوش رسید ...
▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
📸 تشویق به نماز
حضرت امام خامنه ای :
نماز همه چیز است. آن کسی که همهی رابطههایش قطع شده، اگر توانسته باشد رابطهی نماز را نگه دارد، این او را نجات میدهد. نماز خیلی مهم است. مخاطبانتان را به نماز تشویق کنید، راههای شرکت آنها در نمازهای جماعت را آسان کنید.
۱۴۹۰/۷/۲۰
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
#همه_بخونن
زندگی در دو حالت قشنگ میشه:
اول پیدا کردن شباهتها
دوم احترام گذاشتن به تفاوتها
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفدهم 💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
42.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 پویانمایی «داستان راستان»
🔹 تازه مسلمان
#تصویری #پویانمایی #داستان_راستان
-
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
باز پنج شنبه و یاد شهدا❤️
تصویر زیبا از قبور مطهر شهدای گمنام شهر نوش آباد🌷🌷🌷
شادی روح شهدا صلوات🌺
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
دعای کمیل_101217161158.mp3
14.47M
💠 مناجات دعای کمیل #شب_جمعه
🎤🎤 حاج منصور ارضی
✍ حضرت علی (علیه السلام):
ای کمیل! هر شب جمعه و یا حداقل یک بار در طول عمرت این دعا را بخوان تا روزی ات زیاد شود و مورد آمرزش قرار گیری!
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
⭕️استاد حاج منصور ارضی:
💢بعد از هزار و چهارصد سال که از تاریخ گذشته است و ملائکه آمده اند و رفته اند، پیغمبر و امامان ما رنج هایی را متحمل شده اند، هرکدام به نحوی به شهادت رسیده اند، در خانه ی اهل بیت علیهم السلام آتش گرفته، سرها بریده شده و حالا ما نوکر این خانواده شده ایم و قدر این نوکری را نمی دانیم و آن را در اثر بی معرفتی خیلی از مردم گذشته و حال، و به علت بی توجهی خودمان یک امر کوچک می دانیم و خیلی جاها مخفی می کنیم که ما نوکر امام حسین علیه السلام هستیم و در عوض مطرح می کنیم که ما تحصیل کرده ایم و دارای فلان مدرک تحصیلی هستیم.
❗️ما باید بدانیم که شغل اول و اصلی ما نوکری امام حسین علیه السلام است. شاید این نوکری در انظار مردم سبک باشد اما این نظر مردم نباید برای ما معنایی داشته باشد. اشاره به همان صحبت حضرت امام (ره) که فرمود:اگر مردم شب بگویند زنده باد و صبح بگویند مرده باد، برای من فرقی نمی کند.
برای ما هم باید اینچنین باشد، چون ما به نتیجه ی نوکری رسیده ایم.
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
اینو به کسانی که میگن چرا انقلاب کردیم نشون بدید...
در دوره پهلوی ارزش سگ آمریکایی بیشتر از شاه ایران بود و کسی حق نداشت به آمریکایی حرفی بزنه، حالا سپاه سربازان متجاوز آمریکایی رو بازداشت میکنه و پاسدار ایرانی در چند متری ناو آمریکایی تهدیدشون میکنه
این یکی از کارهایی بود که انقلاب کرد، تبدیل شدن از وابستهترین کشور دنیا به مستقلترین کشور دنیا...
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
990119-Panahian-AshnaieBaBakhiMazaminMonajateShabaniye-05-64k.mp3
5.91M
🎙 آشنایی با برخی مضامین دلنشین مناجات شعبانیه(۵)
📅 قسمت پنجم | چه چیزی حس مناجات را از انسان گناهکار میگیرد؟ | ۹۹/۰۱/۱۹
🕌 جلسات مجازی
🔻موضوعات:
- چرا باور قدرت خدا در قلب ما جاری نمیشود؟
- چرا در بلا انسان بیشتر اهل دعا می شود؟ در حالیکه ما در اوج آسایش و امکانات هم کسی را غیر از خدا نداریم.
- چه چیزی حس مناجات را از انسان میگیرد؟
- چرا ما عمیقاً حس نمیکنیم که هر لحظه به کمک خدا احتیاج داریم؟
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
#امشب_شب_جمعه_است 🕊
نمیدانم کمیل را کجا میخوانی!
نجف،کربلا،شاید هم در تاریکی بقیع😔
#آقای_من...
امشب کمیل را هر کجا خواندی به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن:
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء...
#آری_آقای_خوبم...
کاش گناهانم می گذاشت دعاهایم از سقف دهانم بالاتر روند تا آسمانها .....
و به اجابت برسند که زیاد دعا کرده ام...
#آری_اقای_خوبم...
زندانی شده ام.زندانی نفس، زندانی گناهانم ،زندانی دنیا......
و من را بگو که می خواهم یارت باشم...
#آقای_خوبم
کمیل خواندی یادمان کن امشب...
#شب_بخیرمولای_غریبم
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال و هوای رزمندگان در شب عملیات
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
كاش
آمدنتان به دلم نزديك ميشد ...
آن وقت
لحظه به لحظه
خاطرم را
با نام زيبايتان
آسوده میكردم ...
كه نام شما
شيرين تر از قند و عسل است ...
▪️اللهم عجل لوليک الفرج
▫️بحق سيدتنا الزينب علیها السلام
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
«چـادرانه
تـاج بهشتـے است کـه بـرســردارم...
یـادگـاری از حضـرت «مـოـادر♥️ دارم
تیــرها بـردل دشمـن زده بـا هرتـارش
من محـال است کـه آنـرا ز سـربـردارم
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
51.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 پویانمایی «سلمان فارسی»
🔹 قسمت چهارم
🔸 در میان قبایل یهود
#تصویری #پویانمایی #سلمان_فارسی
-
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
روز ارتش مبارک🌹
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
✅ خاطره استاد فاطمینیا از اوج لطافت علامه طباطبایی
◾من اهل قسم نیستم ولی مجبورم، دلم می سوزد، یک کلمه می گویم: خانم ها، آقایان! بشنوید! به حضرت زهرا (س) قسم، اگر لطیف نباشید، چیزی گیرتان نمی آید، خودتان را معطل نکنید. هی روزی چند تا اوقات تلخی راه می اندازد، عصبانی می شود، از این طرف هم می خواهد بشود، زبده العارفین، عمده المکاشفین، یک بار این قسم را خوردم که تا لطیف نشوید چیزی گیرتان نمی آید.
◾آقای علامه طباطبایی (ره) سراسر لطافت بود، لطافت این مرد به جایی رسیده بود که به عمرش دعوا نکرده بود. زمانی که ما در قم بودیم این بچه های قم از هشت سالگی دوچرخه ٢٨ سوار می شدند، از بغل رکاب می زدند، یک بچه ای آمد، زد علامه را لت و پار کرد، افتاد رو زمین، حالا ما باشیم چه می گوییم، خیلی آدم خوبی باشیم یک چیزی می گوییم دیگر. این آقا بلند شد، خیلی راحت، اول رفت سراغ بچه، گفت: طوریت نشد؟! گفت: نه، گفت: الحمدلله، خداحافظ.
◾لطافت لازم است، تا لطافت حاصل نشده منتظر چیزی نباشی ها! ...
شادی روح علمای گذشته صلوات
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
خدایا آسان کن برای ما
رسیدن به آنچه آرزومندیم ...
▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
💐 با شهدای شاخص ارتش جمهوری اسلامی ایران آشنا شویم
🌷شادی روحشان صلوات❤️
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نوزدهم 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
38.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 پویانمایی «داستان راستان»
🔹 مردی که اندرز خواست
#تصویری #پویانمایی #داستان_راستان
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
04.MP3
1.04M
🌹 #مناجات با امام حسین علیه السلام
🔹حاج منصور ارضی
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad
🌸🌿🌸🌿
#علامه_حسن_زاده_آملی
هیچگاه جهان
خالی از انسان کامل عنصری نیست
آن شخص در این زمان
در این زمان که زمان غیبت میگوییم
این عصر
قائم آل محمد است.
صلوات الله علیم.
┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄
🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد
@shohada_gomnam_noushabad