eitaa logo
شوق پرواز🕊🇮🇷
355 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
899 ویدیو
36 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون لینک و نام نویسنده #جایز_نیست. #ادمین_تبادل @Mousavii7 #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk @Eliidooz #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راستی سلام علیکم
‏به حکمِ محکمه‌ات عاشقانه‌هایم سوخت در انقلابِ دلت شعرم اعتراضی شد
إن كان لك نصيب في شيء، سيقلب الله كل الموازين لكي تحصل عليه.” 🌱🌱🌱🌱🌱 اگر در چیزی سهمی داشته باشی، خداوند همه ترازوها را برمی گرداند تا آن را به دست آوری.» @ShugheParvaz
«قرار بر پرواز بود. ولی بال شکسته را چه به پرواز سراغی از ما بگیرید ای پرستوهای عاشق طریق ‎» @ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
از تو چه پنهون آقاجون... #اربعین🚩 @ShugheParvaz
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من... ‌ @ShugheParvaz
دلِ من شد چه بی‌جان تو کجایی بهارم به خزانی گرفتار شده‌ام ای نگارم تو بگو دل چه دارد که تو را هم ندارد تو بخوان خفته جان را که طبیبی تو یارم @ShugheParvaz
سلام علیکم میشه ۵ تا صلوات بفرستید. 🌱🌸
«تعلقات» یادم می‌آید اواخر ماه رمضان، حس و حال دم عید داشت؛ منم از همان کودکی عاشق لباس بودم؛ خصوصا لباس نوی عید. مدام با خودم می‌گفتم: یعنی ایندفعه لباسم چه رنگیه؟سبز؟ آبی؟ نه اصلا من صورتی دوست دارم... خانه پدربزرگ، مانند دل پدربزرگ، وسیع و زیبا بود... هر گاه مناسبتی پیش می‌آمد، آنجا دور هم جمع می‌شدیم، این دورهمی‌ها برای ما بچه‌ها حکم عروسی داشت چون تا می‌رسیدیم وسط حیاط خانه بساط خاله بازی و گرگم به هوا را راه می‌انداختیم. مادر صدایم کرد. می‌دانستم که مادر به خاکی بودن دست و پا حساس است. کمی آن طرف‌تر، زیر نخل‌های حیاط، حوض را دیدم و سریع خودم را رساندم تا دستی به آب بزنم و بعد بروم پیش مادر. خدای من؛ لباس چین دار... مادر مثل همیشه لبخندی شیرین بر لب داشت، و لباس چین دار سبز را با دو دستش بالا گرفته بود و به من گفت: زود بیا بپوش عزیز دلم! قند در دلم آب شده بود؛ از فکر اینکه با این لباس زیبا دور حیاط بچرخم و چین‌ها در هوا باز شوند در پوست خود نمی‌گنجیدم. چقدر آن روزها خوش بودیم، کودکی یعنی دنیای بدون تعلق و برای همین، سراسر شادی است... کودکی یعنی شاد شدن با کمترین دلیل، حتی یک لباس سبز چین دار. انگار هر چه بزرگتر شدیم، دلگیر تر شدیم، سختگیرتر شدیم، و در نهایت لب به ناشکری گشودیم! پس چه شد آن همه حس زیبا؟ آن همه دل خوشی بی آلایش؟ آری، ما تعلقاتمان زیاد شد است. درگیر خودمان و دنیای دور و برمان شدیم! برای همین کودکی که با کوچکترین دلیل خوشحال می‌شد،امروز با کمترین کاستی زمین و زمان را به هم می‌دوزد. شاید این تعلق ما، ریشه در آرزوهای دور و درازمان دارد. غافل از اینکه هر لحظه، گرگ اجل به ما نزدیک‌تر می‌شود و ما بی‌هیچ توشه در پی آمال خویش می‌دویم «انّا لله و انّا الیه راجعون...» ✍ @ShugheParvaz
: در دلم آهسته کسی می گوید: دلهره کافیست؛باید نفسِ تردید را گرفت! قدم بعدی در جوارِ ابرهایی! پر باز کن.
یاد روزهای افتادم همینکه فرصت پیدا می کردم کلمه از خوشه خوشه های دلم می‌چیدم، تا کاغذ های سفید بی ریا دفترم را سیاه کنم. نوشتم پاره کردم ، نوشتم به دل کارون سپردم ، نوشتم و نوشتم به امید روزی بیایی ... سالها دارد می‌گذرد خبری نشد. «امید غریبان تنها کجایی» @ShugheParvaz