فشفشه
_ امشب سالگرد ازدواج مامان و باباس میای دیگه نه؟
_ تو ام دلت خوشه ها حنانه. یادت نیس دفه پیش. نه. کار دارم.
حمید است دیگر. همیشه همین است دیگر. تلفن را میگذارم و دوباره کیک داخل یخچال را برنداز میکنم. قنادی صفرش تمام شده بود و مجبور شدم دو و نُه بگیرم. عیبی ندارد، بهشان میگویم از عروسیتان حساب کرده ام نه عقد. برای بابا یک ساعت گویا گرفتهام و برای مامان یک عصای صورتی. امسال فشفشه هم خریدهام، از آن صدادارها، تا بابا دوباره وسط مجلس نزند توی ذوقم و موقعی که از او میپرسم شمع را روشن کنم؟ یککاره نگوید:
«ما که نمیبینیم چه فرقی میکنه روشن باشه یا خاموش؟»
#داستانک
@Siaahe
دوسال دروغ
میدانستم دارد دروغ میگوید، یعنی همهٔ ما دخترهای فامیل میدانستیم. از دو سال سربازیاش بیست سال خاطره گفته بود و هنوز هم تمامی نداشت... مثل همه میگفت به فرمانده سیلی زده است. میدانستیم دارد دروغ میگوید. میگفت در رزمایش جلوی رهبر، رفته است و رهبر را کناری کشیده و گفته: «سیدعلی! یا تا فردا کارت معافیتم دستمه یا دیگه نه من نه تو.» میدانستیم دارد دروغ میگوید. میگفت هشت بار خودکشی موفّق داشته. میدانستیم دارد دروغ میگوید.
در مهمانی دیشب هم باز شروع کرد از سربازی گفتن. گفت عاشق دختری بوده و باهم قرار ازدواج گذاشتهاند اما سربازی آنها را از هم گرفته است...
من به بهانهٔ سردرد رفتم داخل اتاق. چشمانم خیس شده بود...
نمیدانستند دارد راست میگوید.
#داستانک
@Siaahe
غریبه
سفره را چیده بودم. پنج دقیقه دیر کرده بودی. زنگت زدم. خاموش بودی. بعد از یک ساعت در زدی. دویدم. همانجا باید میفهمیدم تو که کلید داشتی چرا در زدی. در را باز کردم. سلام نکردی. و آمدی داخل. باکفش. و رفتی نشستی وسط خانه روی میز. هرچه صدایت کردم و اصرار که چه شده، جواب ندادی. گاهی زمزمهای نامفهوم میکردی. اشکم در آمده بود. نمیدانستم چه کنم. رفتم سراغ گوشی که یا به بابای تو زنگ بزنم یا اورژانس یا پلیس یا... گوشی در دستم بود که صدای پیامکت آمد.
«سلام عزیزم
امشب بهم مأموریت تهران خورده، نمیام. برو خونه مادرجون»
#داستانک
سیاههها | هادی سیاوشکیا
@Siaahe