#تلنگر💡
#حجاب درڪنار رژ لب
#روسری در کنار خط چشم
#چادر در کنار شلوار تنگ
#پوشیه در کنار لنز
#ساق دست در کنار ناخن بلند با لاک
🌱ڪسی سایهحضرت زهرا(س)رو هم حتی نمیدید🌱
تحریفنشدیم ؟ 🤔
حجابی ڪه ما داریم
حجاب تعریف شده نیس
حجاب دلخواهه خودمونه...
خودمونیشاینه که مذهبی هستیم ولی همه
اِلمان هاۍ بی حجاب ها رو هم داریم...
「🦋🌱•••」
.⭑
مـارا..
بہجزخیالت،فکرۍدگرنباشد،در
هیچسرخیالۍ،زینخوبترنباشد..!シ
.⭑
🌱🦋¦➺ #رهبری
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌱🦋¦➺ #سید_خراسانی
#تلنگر😞
شڪستم..🥺
شڪستی..😓
شڪشتند..🕯️
دلِ مهدی را....🍂
و این قصه هنوز ادامه دارد....🥀
ترڪ گناه دل آقارو شاد میڪنه..🍃
بیا تا گناه نڪنیم☔
به نیت تعجیــل در ظهـورش🤲🏻
و به رسم رفاقت گنـاه نڪنیـم🙂
✨بیاید از امروز قرارمان این باشه ڪه
گناه نڪنیم به خاطـر دلِ عزیزِ فاطـمه
آقا شرمنده ایم...💔😞
#امام_زمان
「♥️🕊•••」
.⭑
دلبهخونمیغلتدازیادِتبسمهای یار
همچوآنزخمیكهبررویشنمكدانبشكند؛
.⭑
🕊♥️¦➺ #حاج_قاسم
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🕊♥️¦➺ #سردار_دلها
«💚📗»
•
•
همیشہ میگفت:
بعد از ٺۅڪݪ بہ خداوند؛
ٺۅسݪ بہ حضࢪآٺ مـ؏ـصومیݩ
خصوصا حضࢪٺ زھࢪآ•س•
حݪاݪ مشڪلاٺ اسٺ!ツ
•
•
|💚⃟🌿|⇠ #شهیدانھ!
ـ ـ ـ ــــــــ•❥•ـــــــ ـ ـ ـ
|💚⃟🌿|⇠ #سلام_بر_ابراهیم
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_سوم 🎬
سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ...
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم ، میخوام استراحت کنم ...
اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه.
روز دوشنبه رسید .
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم : سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام.
شایددیگه اصلا نیام...
هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ ,بهانهی سردرد آوردم.
نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم.
یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه.
مامانم یک ماهی میشد آرایشگاه زنانه زده بود،رفته بود سرکارش.
دیدم حالم اینجوریه، گفتم میزنم ازخونه بیرون ، یه گشت میزنم ویک سرهم به مامان میزنم، حالم که بهتر شد برمیگردم خونه.
رفتم سمت کمد لباسام.
یه مانتو آبی نفتی داشتم، دست جلو بردم برش دارم بپوشمش .
یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم ، خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,از ترسم گریه میکردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون میشد از عمق وجودم جیغ کشیدم.
یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟
خودم را انداختم بغلش ,گفتم بابا منو ببر بیرون ,اینجا میترسم.
بابا گفت:من یه جایی کار دارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام میرسم تو هم یک گشتی بزن.
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم.
بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم ,فقط میخواستم خونه نباشم.
بابا ماشین را پارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک را میدم تو هم یه گشت بزن وبیا.
پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم ,دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس را نگاه کردم,استادسلمانی با همون خنده ی کریهاش بهم اشاره کرد برم داخل...
انگار اختیاری در کار نبود,بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
#ادامه_دارد ...
#رمان_دام_شیطان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
「🖤📓•••」
.⭑
درڪتاب؏ـشق،
نیستجزشرحجمآلشッ
.⭑
🖤📓¦➺ #رهبری
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🖤📓¦➺ #سید_خراسانی