🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
*بنام خدا*
*fajr.ccoip.ir*
*از طریق این لینک در راهپیمایی مجازی یوم الله ۲۲ بهمن شرکت نمایید.و*
*باارسال لینک به دیگران به برگزاری باشکوهتر مراسم این روز نیزکمک کنید*
🇮🇷🇮🇷🌷🌷🇮🇷🇮🇷
موفق وپیروز باشید👌
🌷💐🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚واقعیتی از دنیای پس ازمرگ💚
استاد قرائتی✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به داشتن چنین رهبــــــری به خود میبالیم🦋
#رهبرم👇
#مرداین_میدان_ماهستیم🇮🇷
#باجان_پای_کار_انقلاب_هستیم✌️✌️#٢٢بهمن_مبارک_باد
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 92
با شنیدن حرفهای عباس دلم می خواست گریه کنم؛ ولی خودم را کنترل کردم. ترسیدم روحیه او و هوشنگ را خراب کنم. فقط یک کار به ذهنم رسید؛ اینکه مسیر بحث را عوض کنم. با خنده گفتم: «عباس، طوری از دو دستت حرف می زنی که انگار موضوعی مهماند. نه بابا .. گور پدر عراقی ها! تو دست می خواهی چه کار کنی؟ دست چه به دردت می خورد؟ همین که آنها نتوانستند چیزی از تو به دست بیاورند کلی قیمت دارد. تو با این کارت پدر صاحب آنها را در آوردی. حالا انتظار داری دست هم داشته باشی؟» ولكن نبودم. پشت سر هم حدیث مقاومت و استقامت و غیرت و این حرفها را می زدم. عباس نگاهی به هوشنگ کرد و گفت: باشد بابا. تو درست میگویی. هوشنگ، باز گرجی رفت بالای منبر. پایین هم نمی آید. باشد بابا. من روحیه گرفتم. خیلی روحیه ام بالا رفت. خوب است؟ گرجی، اینجا استخبارات عراق است. کمی کوتاه بیا!» با این حرف عباس هر سه مان مثل توپ از خنده منفجر شدیم. از آغاز اسارتم تا آن روز آنطور نخندیده بودم. هوشنگ پای مصنوعی اش را بغل کرده بود و از خنده ریسه می رفت. می خندیدم؛ ولی در دلم آتش بود. بعد از آن همه در به دری، اولین بار بود که احساس می کردم آدم های دور و برم مورد اعتمادند و نباید ترسی داشته باشم. عباس و هوشنگ از نیروهای تحت امر قرارگاه بودند و به راحتی می توانستم هر حرفی بزنم. با دیدن بچه ها و صحبت های آنها در همان چند دقیقه اول خستگی از تنم بیرون رفت و احساس کردم دوباره زنده شده ام. نوبت هوشنگ بود که سیر تا پیاز ماجرایش را تعریف کند. ما را سوار ماشین کردند و به اردوگاه رماديه بردند. اولین بار بود که اردوگاه اسرا را می دیدم. چقدر اسیر در یک کمپ جمع کرده بودند. دیدن آن همه اسیر ایرانی روحیه ام را قوی کرد. بین برادران همرزم بودن خودش تقویت روحیه است. وقتی وارد اردوگاه شدم اول کسی سراغم نیامد. حدود دو ساعت بعد عده ای از اسرا، که مرا می شناختند، دورم جمع شدند. باقی افراد هم به تبع آنها آمدند کنارم. در اردوگاه اینطور جا افتاده بود که هر اسیری با ماشین استخبارات به اردوگاه آورده شود یا بریده یا جاسوس است. تا رسیدم پای مصنوعی ام را در آوردم و گوشه سالن به دیوار تکیه دادم. شاید هنوز عده ای کاملا به من اعتماد پیدا نکرده بودند. یکی از بچه ها پرسید: «برادر، از ایران چه خبر؟»
- خبرهای خوب.
- شما کجا اسیر شدید؟
- در جزیره مجنون اسیر شدم.
تا آمد سؤال سوم را بپرسد قدری به خودم آمدم و گفتم: حواست را جمع کن! عراق در اردوگاه ها تا دلت بخواهد جاسوس دارد و می خواهند به این طریق حرف های ناگفته اسرا در بازجویی را در بیاورند.» آن اسیر ادامه داد: «شما جزء کدام یگان بودید؟ فرمانده یگان شما که بود؟» سریع یک سری اطلاعات غلط را سر هم کردم و تحویلش دادم. او هم معلوم بود خیلی حواسش جمع نیست و متوجه پرت و پلاهای من نشده است. وقتی پای مصنوعی مرا دیدند سعی کردند به من محبت کنند. آن روز، وقتی مشغول خوردن ناهار شدیم، دلم پیش تو بود و اینکه کجا بردندت. دعا می کردم متوجه خیلی از اسرار جنگ نشوند.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
السلام_علیک_یاصاحب_الزمان❤
عشـق، هر روز بہ تڪرار تو بر مےخیـزد
اشڪ، هر صبح بہ دیدار تو بر مےخیـزد
اے مسافر! بہ گلاب نگهم خواهم شسٺ
گرد وخاڪے ڪه زرخسار تو برمےخیزد
✨دل هزاران درد دارد یک دوا آن هم تویی
💫صدهزاران غصه دارد یک شفا آن هم تویی
✨سفره دل را نکردم باز، من بهر کسی
💫یک نفر با درد من هست آشنا آن هم تویی
🌹صلی الله علیک یا بقیةالله الاعظم
اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ 🌹♥️🌹
🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دربهار آزادی جای شهدا خالی
بندرانزلی🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امام موسی کاظم (ع): مردی از قم قیام میکند و مردم را به سوی حق فرا میخواند، بر گِرد او قومی همچون پارههای آهن اجتماع میکنند، تندباد حوادث آنان را متزلزل نمیسازد، ازجنگ خسته نمیشوند و نمیترسند، بر خداست که توکل میکنند و عاقبت از آن متقین است
✍ با صدای زیبای شهید حاج مرتضی آوینی
🌷💐🌷
❇️شب جمعه و اموات چشم براه...
✅آیت الله سید عزیزالله امامت کاشانی:
🔻موقعی که جهت آمرزش و آرامش روح اموات دعا می کنیم یا قرآن میخوانیم یا اطعام طعام میکنیم،
❇️مانند قوه ی مغناطیسی بسیار قوی از مسافات دور به ارواح می رسد و از خلال ماده های ظلمانی و تاریک روح معصیت کاران میگذرد و ناراحتی اموات را تخفیف می دهد و آنان را شاد می سازد.
🔻برای ارواح موجب سرور و نشاط و تسلا و فرح بخشی است و در میابند که دوستان و خویشان، آنان را فراموش نکرده و به یادشان هستند.
❇️❇️❇️❇️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔴از گناه و معصیت در شب جمعه بپرهیزید!
💚امام صادق (علیه السلام) فرمود:
⛔️از ارتکاب گناه در شب جمعه بپرهیزید که کیفر گناهان در آن شب دو چندان است!
چنانچه ثواب حسنات چند برابر است
✅و کسى که در شب جمعه معصیت خدا را ترک کند،خدا گناهان گذشته ى او را بیامرزد🌹
🚫و هر که آشکارا در شب جمعه مرتکب گناه شود،حق تعالى او را به گناهان همهى عمرش عذاب کند
🔥و عذاب گناه آشکار شب جمعه را «به کیفر شکستن حرمت شب جمعه» بر او دو چندان کند..
🌹🌹🌹
📘بحار الانوار : 86 / 283 ، باب 2 ، حدیث 28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شب جمعه و شب زیارتی حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام...
سلام میکنم از بام خانه سوی حرم..
ببخش نوکرتان را
بضاعتش این است...
💚السلام علیک یا اباعبدالله الحسین..
💚💚💚
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 93
جووند ادامه داد، بعد از ناهار، از زور خستگی تا عصر خوابیدم. انگار عمری نخوابیده بودم. ساعت هفت عصر بیدار شدم. احساس راحتی فوق العاده ای می کردم. شب بعد از شام و نماز باز خوابیدم. و بعد از چند ماه یک روز صبح که با بچه ها حرف می زدیم، سروصدای یک سرباز عراقی بلند شد. داد میزد: «هوشنگ جووند بیا بیرون.» ترسیدم و گفتم: «خدا به خیر کند! مگر باز بازجویی ادامه دارد؟ » اسرا متوجه شدند. نگاه آنها می گفت چه معنی دارد اسیری را که مدتی در اردوگاه بوده و صلیب سرخ او را دیده است برای بازجویی ببرند. نگاه های خوبی به من نمیشد. به نگهبان گفتم: «باز کجا؟»
- بازجویی.
وقتی مرا وارد اتاق بازجویی کردند، افسر عراقی، که داشت در اتاق قدم می زد، یک سیلی به گوشم زد و گفت: «پدرسوخته، دروغ میگویی؟ فکر کردی خیلی زرنگی!»
- چه دروغی؟
- تو پاسداری، معاون عملیات قرارگاه بودی. حالا لال شده ای؟ مگر تو معاون عملیات سپاه ششم نبودی؟ مگر در قرارگاه فرماندهی همراه علی هاشمی نبودی؟ علی هاشمی کجاست؟ چرا تا الان سکوت کردی و ما را گول زدی؟ حرف بزن؛ والا بلایی سرت می آورم که دومی نداشته باشی. دیدم کار از کار گذشته و انکار فایده ندارد. یکی از اسرا مرا لو داده بود و اطلاعات آنها کامل بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: «بله، من، هوشنگ جووند، معاون عملیات علی هاشمی، فرماندهی قرارگاه سپاه ششم، هستم. هر کاری که دلتان می خواهد بکنید.» آنها، وقتی قلدری مرا دیدند، روی سرم ریختند و تا جان داشتند زدند. آن قدر بد کتک می زدند و مرا به سمت یکدیگر شوت می کردند که پای مصنوعی ام در آمد. ولی کسی توجهی نمی کرد و کار خودشان را می کردند. شاید نیم ساعت مرا مثل قالی تکاندند؛ طوری که خون از سر و گوش و دهانم بیرون زد. هوشنگ یک ساعت از وضعیت خودش حرف زد. او حرف میزد و سینه من از آن همه قساوت و وحشیگری به درد آمده بود. با شنیدن اوضاع و احوال او، مشکلات خودم را از یاد بردم. وقتی هوشنگ حرف میزد نگاهش میکردم و یاد زحمات و دلاوریهای او در قرارگاه و جزیره می افتادم. هوشنگ برای عقب نشاندن عراق از جزیره هر کاری می کرد. او معاون عملیاتی علی هاشمی بود. آدم شلوغ و پر سروصدایی نبود. با او همدرد شدم و گفتم: «به هر حال جنگ است و این چیزها در جنگ طبیعی است. تو هم که الحمدلله مرد جنگی.» او گفت: «در اردوگاه رمادی این شانس را پیدا کردم که از سوی صلیب سرخ ثبت نام شوم.» او اسیری رسمی با شماره و کد مخصوص نزد صلیب سرخ شده بود. وقتی حرف هایش را زد انگار سبک شد. نفس آرامی کشید و خنده ای کرد. فضای داخل سلول تنگ بود؛ آن قدر تنگ بود که هر سه نفرمان نمی توانستیم چهارزانو بنشینیم. راهی نبود، الا اینکه جمع و جور بنشینیم تا جایمان بشود. آنقدر با هم حرف زدیم که احساس کردیم مثل پر کاه سبک شده ایم. نیم ساعت بعد، نگهبان در سلول را باز کرد و افسر عراقی چشم سبز، که عضو استخبارات بود، وارد سلول شد. با خودم گفتم: او چه می خواهد؟ مگر باز قرار است برای بازجویی برویم؟» افسر، که دو دستش را داخل فانسقه اش کرده بود، نگاهی به سه نفر مان کرد و با لحنی تند گفت: «شما سه نفر چون حقایق را کتمان کردید و هویت جعلی ارائه دادید و قصد داشتید ما را گول بزنید تا آخر عمرتان در این سلول خواهید ماند. آن قدر بمانید که موهای سرتان مثل دندان هایتان سفید شود. آنقدر اینجا بمانید تا بپوسید. هنوز اول کار است. شما فکر کردید می توانید استخبارات عراق را فریب بدهید؟ ما گنده تر از شما را به حرف آورده ایم؛ شما که جوجه اید!» به فارسی غلیظ تند و تند حرف می زد و تهدید می کرد. ما فقط به حرف هایش گوش میدادیم؛ نگاهش نمی کردیم. منتظر بودیم با پوتین به جانمان بیفتد. ولی انگار حالش را نداشت. در آخر گفت: «بلایی سرتان می آورم که در تاریخ بنویسند.» بعد از عربده کشیدن، از سلول خارج شد و نگهبان در سلول را بست و رفت. تا از سلولمان دور شد هر سه نفر زدیم زیر خنده..گفتم: «مگر کاری مانده که نکرده ای؟» وقتی او رفت، احساس کردم دلیل اینکه ما سه نفر را در یک سلول تنگ کنار هم قرار داده اند این است که فکر می کنند ما اسراری داریم که به آنها نگفته ایم و احتمالا در سلول ما میکروفن کار گذاشته اند تا حرفهای ما را ضبط کنند. آنها فکر می کردند حتما حرف هایی در آن سلول به هم می گوییم که به آنها نگفته ایم. آرام سرم را کنار گوش عباس و هوشنگ بردم و آهسته گفتم: «بچه ها، عراقی ها در این سلول میکروفن کار گذاشته اند تا صحبت های ما را شنود کنند. حواستان جمع باشد! هر حرفی را نگویید
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺