هدایت شده از کانال توبه
⭕️ تحلیل «سیاسی» چرایی حضور نظامی ایران و محور شیعی در «فتنه شام» قبل از ظهور
✍️ مصطفی امیری
▪️اگر قرار است، سوریه در اختیار «سفیانی» قرار گیرد، چرا ایران وارد جنگی شد که پایان آن، مشخص است⁉️
▪️از دو بُعد «سیاسی- حدیثی»، میتوان به قضیه نگریست⁉️
جنگ سوریه، قبل از اعتراضات مردمی، برنامهریزی شده بود
▪️سابق بر این، شبکه «ایران اینترنشنال» فایل صوتی آقای ظریف را به صورت اختصاصی و برای اولین بار منتشر کرد[1] که به انتقاد از شهید سلیمانی و سیاستهای ایران در سوریه نیز پرداخته است
▪️در آن زمان، ضروری گردید، بعد از صحبتهای وزیر خارجه دولت حسن روحانی و نیز قبلتر از آن، انتقاد برخی «حامیان» آقای احمدینژاد از دلیل و چرایی حضور نظامی ایران در جنگ سوریه، ابعاد این موضوع بررسی شود
▪️البته بررسی ابعاد جامع دیدگاه حامیان آقای احمدی نژاد، نیازمند نوشتاری مستقل است[2] اما انتشار «فایل صوتی» ظریف و انتقاد از سیاست ایران در جنگ سوریه موجب سوءاستفاده دشمن شد. مایک پومپئو: «ترور سلیمانی کار درستی بود، از ظریف بپرسید»[3]
سال 2011-2012: آغاز فتنه شام
▪️بهتر است به سالها قبل برگردیم. اکنون اوایل فتنه شام و بحران سوریه است. تظاهرات مردمی که ابتدا فقط در جنوب سوریه (درعا) شکل گرفته، بتدریج در حال گسترش به سایر مناطق این کشور است.
▪️ایستگاه «بهار عربی» از تونس و مصر سرانجام به سوریه رسید. اما داستان کاملا فرق داشت. سادهانگارانه و «بلاهت سیاسی» است که فتنه شام را در حد تظاهرات مردمی تقلیل دهیم بلکه جنگ سوریه از سالها پیش طراحی شده بود و در سال 2012 وارد مرحله اجرایی گردید[4]
▪️بحران سوریه، هرچند در ابتدا با تظاهرات مردمی استارت زده شد اما با طراحی پیچیده- امنیتی- نظامی مثلث «غربی، عبری، عربی» صحنهگردان اصلی فتنه شام با چاشنی حضور تروریستهای چند ملیتی- تکفیری داعش و القاعده از سراسر دنیا، کاملا واضح بود که دیگر مردم نبودند[5]
▪️فرض کنیم در ایران، نخبگان سیاسی، دانشگاهی و نظامی کشور درباره بحران جنگ سوریه تشکیل جلسه میدهند. استراتژیستها و آیندهپژوهان نیز دعوت شدند. جلسه بسیار مهم در شورای عالی امنیت ملی از طرف رئیس جمهور وقت، تشکیل میشود. وی محورهای بحث را بیان میکند:
1. آیا جنگ سوریه، فقط تظاهرات مردمی است یا در آینده بیم آن میرود با فتنه پیچیده طراحی شده از سوی مثلث «غربی، عبری، عربی» روبرو شویم⁉️
2. به نظر شما، فتنه شام تا چند سال به طول خواهند انجامید⁉️
3. در صورت عدم مداخله ایران، مسیر مواصلاتی محور مقاومت شیعی از «کربلا تا قدس» به چه سرنوشتی دچار خواهد شد⁉️
4. در ادامه رئیس شورای عالی امنیت ملی، خطاب به حاضرین بیان میکند: اکنون وقت درنگ نیست و باید سریع تصمیم گرفت. کدام انتخاب بهتر است: بیطرف باشیم یا حمایت مستشاری و مداخله نظامی در بحران سوریه⁉️
5. البته بیم آن میرود اگر از حکومت سوریه حمایت نشود، مقصد بعدی فتنه طراحی شده از سوی مثلث «غربی، عبری، عربی» با هدایت تروریستهای تکفیری، عراق باشد و حتی این بحران به مرزهای ایران نیز سرایت کند
▪️بعد از گفتگوها و بیان نظرات موافق و مخالف، سرانجام مجموعه «اتاق فکر انقلاب»، تصمیم به حضور مستشاری در فتنه شام -البته با دعوت دولت سوریه برای مقابله با فتنه غربیها اتخاذ میشود. اما آیا تصمیم درستی بود⁉️
سال 2021: ده سال بعد از فتنه شام
▪️گذشت زمان، صحیح بودن این تصمیم سرنوشتساز را آشکار ساخت و بحران سوریه که با ورود تروریستهای چندملیتی از سراسر دنیا و طراحی محور «غربی، عبری، عربی» به بحران منطقهای و جهانی تبدیل شده بود، اما صحنه فتنه شام بعد از گذشت دهسال بعد از ورود «محور مقاومت شیعی» بر همگان روشن و آشکار شده است و «عیار» دیدگاه موافقین و مخالفین نیز مشخص شده است
▪️مراکز مقدسه شیعی در سوریه و عراق حفظ شد (فراموش نشود که داعش تا چند کیلومتری حرم امام حسین و کربلا رسیده بود)؛ البته برخی بیان میکنند حرم حضرت زینب در سوریه نیست بلکه در کشور مصر است اما همین افراد اگر غیرت دینی دارند، میپذیرند که مراقد مقدسه شیعی در سوریه، اگر «حرم» نیست، قطعا «حریم» اهلبیت است و به خوبی میدانند که دشمنان درصدد دستیابی به حریم اهلبیت و تخریب آن، بسیار تلاش کردند کما اینکه بارگاه «منتسب» به دختر امام علی را در سوریه با خاک یکسان کردند[6]
▪️با تصمیم درست سیدحسن نصرالله، امنیت شیعیان منطقه شام از خطر داعش و سلفیهای تکفیری در امان ماند
▪️با تشکیل حشدالشعبی و بسیج مردمی عراق، ضلعی دیگر از محور مقاومت در جغرافیای ظهور شکل گرفت
▪️ایران به مرزهای فلسطین، نزدیکتر شد و اسرائیل در آینده نزدیک، به مرز فروپاشی خواهد رسید[7]
▪️و البته، نقل خاطره سیدحسن نصرالله از جلسه با رهبری در ابتدای جنگ سوریه و پیشگویی ایشان، بسیار شنیدنی است[8]
هدایت شده از کانال توبه
🌤 خورشید پشت ابر
✍در چند روایت نحوه استفاده مردم از امام زمان علیهالسلام در دوران غیبت به استفاده از خورشید پشت ابر تشبیه شده است:
☀️پیامبر اعظم (صلیالله علیه وآله) فرمودند:
وَالَّذِی بَعَثَنِی بِالنُّبُوَّةِ إِنَّهُمْ لَیَسْتَضِیئُونَ بِنُورِهِ وَ یَنْتَفِعُونَ بِوِلایَتِهِ فِی غَیْبَتِهِ کَانْتِفاعِ النّاسِ بِالشَّمْسِ وَ إِنْ تَجَلَّلَها سَحابٌ.
سوگند به پروردگاری که مرا به پیامبری برانگیخت، مردم در زمان غیبت او از نورش روشنایی میگیرند و از ولایتش بهرهمند میشوند، چنانکه از خورشید در زمانیکه ابرها آن را پوشیدهاند، استفاده میکنند.
📚کمال الدین و تمام النعمه، ج۱، ص۲۵۳
🌤امام مهدى عليه السلام فرمودند:
أمّا وَجهُ الاِنتفاعِ بِی فی غَيبَتی فَكَالاِنتِفاعِ بِالشَّمسِ إذا غَيَّبَها عَنِ الأبصارِ السَّحابُ
چگونگى بهره مندى از وجود من در دوران غيبتم، همچون بهرهای است كه از خورشيد میبرند، آنگاه كه ابر آن را از ديدگان نهان میكند.
📚بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۹۲
اللﮩـم عجل لولیڪ الفـــرج
➖➖➖➖➖➖➖
مصطفے نامهـا...
انگارعاقبت بخیرے خاصے دارند
مے روند
وراهـشان ادامہ دارد
ومے مانند
وما درگردابِ زمان مے رویم
و مے رویم
#چمران
#احمدی_روشن
#موسوی_ها
#ردانے_پور
#صدرزاده
#مازح
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدان مصطفی نامها چمران، احمدی روشن، موسوی ها، ردانی پور، صدرزاده، مازح🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠﷽ #سلام_امام_زمانم🌷
ای تجلی آبی ترین آسمان امید
دلـــــها به یاد تو می تپد
و روشــــنی نگاه منتظران
به افق خورشید ظهـور توست
بیا و گـرد گامهایت را
توتیای چشــمانمان قرار ده
✅انتشار مطالب بدون ذکر منبع با ذکر حداقل1⃣صلوات جهت سلامتی و فرج امام زمان علیه السلام جایز است✅
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
گرچه رفتند ولی
قافله راهش برجاست ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
❇️ قسمت۲۷
💭با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...
🔸ادامه دارد...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
❇️ قسمت۲۸
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی؟ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...
خاله، شب اومد ...
🔸ادامه دارد...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
❇️ قسمت۲۹
خاله صب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...
تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...
🔸ادامه دارد...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
❇️ قسمت۳۰
💭دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ..
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ...
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ...
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...
🔸ادامه دارد...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان برزخ آیتالله عبدالله #گلپایگانی
استاد #عالی
هدایت شده از کانال توبه
🔴 بزرگترین بشارت به شیعیان عصر غیبت
🔹امام كاظم عليه السلام فرمودند:
🟢 طُوبى لِشيعَتِنَا الْمُتَمَسِّكينَ بِحُبِّنا فى غَيْبَةِ قائِمنا اَلثّابِتينَ عَلى مُوالاتِنا وَالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِنا اُولئِكَ مِنّا وَ نَحْنُ مِنْهُمْ وَ قَدْ رَضُوا بِنا اَئِمَّةً وَ رَضينا بِهِمْ شيعَةً وَ طُوبى لَهُمْ، هُمْ وَاللّه ِ مَعَنا فى دَرَجَتِنا يَوْمَ الْقِيامِةِ.
🟡 خوشا به حال شيعيان ما كه در زمان غيبت قائم ما به دوستى ما چنگ مى زنند و در دوستى ما و برائت از دشمنان ما استوارند آنها از ما و ما از آنها هستيم، آنها به پيشوائى ما راضى شدند و ما هم به شيعه بودن آنها راضى وخشنوديم و خوشا به حال آنها، به خدا قسـم آنها در روز قيامت با ما و مرتبه ما هستند.
🟣 این عبارت در باره ی احدی از اصحاب اهل بیت علیهم السلام بیان نشده است...
مافوق تصور تمام بنی آدم است به هر کلمه ی این حدیث اگر با اعتقاد و ایمان کامل توجه کنیم
🔺ناامید را امیدوار
🔺خستگی را به نشاط
🔺 ضعف را به قوت
🔺 سستی را به جدیت
🔺 بی تحرکی و غفلت را به تلاش و یقظه
🔺 و در یک کلام،، مرده دل را زنده می کند...
📚بحار الأنوار : ج ۱۶ ، ص ۲۸۷
هدایت شده از کانال توبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 ساعت ۸ به وقت امام هشتم 💚
💚صلوات خاصه امام رضا «ع» 💚
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض 🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ماصَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك. 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
💚♻️کاش میشد پر بگیرم تا حرم
💚♻️پیشِ سلطان پیشِ آقایِ کرم
💚♻️کاش دعوت میشدم با زائران
💚♻️در حرم پر میزدم با عاشقان
💚♻️کاش من راهم صدایم میزدی
💚♻️یک زیارت را به نامم میزدی
💚♻️کاش گردد این گدا پابوسِ تو
💚♻️بندهٔ عاشق تر و مخصوصِ تو
💚♻️درشبِ قبرم کنی من راخطاب
💚♻️میکنی آقا قدمها را حساب
💚♻️باتوعاشقترشدن عشقِ منست
💚♻️عشقِ زیبای شما رزق منست
@Tobeh_Channel