✨✨✨✨✨✨✨
⚫️ادب و عظمت حضرت ام البنین علیها السلام
💚کاروان کربلا وقتی بر میگشت یک سخنگو داشت. هرکس سراغ هرکس را میخواست بگیرد میرفت از او میگرفت.
میگفت: پدر مرا ندیدی؟ عموی مرا ندیدی؟ برادر مرا ندیدی؟
🔆 آی مردم! آی جوانها! یک وقت دیدند این سخنگو دست و پایش را گم کرد
یک وقت دید که «علیا مخدره» امالبنین آمده است. گفت: جواب همه را دادم، به این خانم چه بگویم؟
☑️ چهار تا پسر فرستاده..
🔵 وقتی سخنگو توصیف کرد که در کربلا چه خبر بوده است، خانم پرسید: در کربلا چه خبر؟
☑️ قریب به این مضامین پاسخ داد که خانم! بعضی از فرزندانتان شهید شدند. سؤال را تکرار کرد، همان جواب را شنید. مادر قمر بنیهاشم است. زن معمولی نبود.
💚یک دفعه دیدند که خانم غضبناک شد. یک طوری گفت که آن سخنگوی کاروان لرزید. فرمود: «قد قطعتَ میاةُ قلبی» رگهای قلبم را بریدی. چرا جوابم را نمیدهی؟
💠گفت: خانم! مگر من چه کار کردهام؟ دوبار سؤال را فرمودی و من هم دو بار جواب دادم.
💚 فرمود: نه! «اولادی و مَن تحتَ الخَضراء کُلُّهم فِداءٌ لأبی عبدالله» گفت: تمام اولادم و هر که زیر این آسمان است فدای حسین شوند! از چیز دیگری میخواهم بپرسم. حسین کجاست...
💚ادبش را نشان داد. عظمتش را نشان داد. عباس را از دست داده است، سه تا آقازاده دیگرش را هم..
💚اما فقط سراغ حسین علیه السلام را گرفت..
🖤🖤🖤
📘از فرمایشات استاد اخلاق آیت الله فاطمی نیا
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 77
یک روز، بعد از ناهار، در اتاق قدم میزدم و به دوستانی که از ما جدا شده بودند فکر میکردم. دلم برای هوشنگ جووند تنگ شده بود. او به اردوگاه رماديه رفته بود و من مانده بودم. خبری از هم نداشتیم. از اینکه هوشنگ پیش من نبود نگران بودم؛ ولی از طرف دیگر خوشحال بودم که مرا همراه او به اردوگاه نبردند. شنیده بودم هر چند وقت یک بار عده ای از منافقان به اردوگاه می روند و ضمن بازدید از افراد هر کس را که بشناسند به عراقی ها معرفی می کنند که او پاسدار است یا روحانی با رئیس یا فرمانده. بدبخت آن کسی که این طور لو می رفت و عراقی ها او را شناسایی می کردند. دیگر روز خوش نداشت. هر روز کتک، انفرادی، و اذیت و آزار بود. گاهی، غیر از منافقان، آدم های بریدهای، مثل کریم اهوازی، بودند که برای خودشیرینی افراد را معرفی می کردند. خدا را شکر کردم که در آن زندان سری هستم و به اردوگاه نرفته ام. از روز دوازدهم دیگر وضعیت تغییر کرد. هر روز صبح، یک افسر استخباراتی با دبدبه و کبکبه وارد اتاق میشد و ضمن برانداز کردن ما میگفت: «تو بیا بیرون!» هر روز یکی را برای بازجویی به اتاقی می بردند. هر کس که میرفت، تا وقتی برگردد، کلی دعا و نذر و نیاز می کردیم که سالم برگردد و عراقی ها او را اذیت نکنند. روز چهاردهم، ساعت ده صبح، در اتاق باز شد. افسری سیاه چرده با چشمان درشت و یک دماغ گنده وارد شد. همراه او دو سرباز هم بود. بی هیچ حرفی دوری در اتاق زد و با چوب دستی اش به من اشاره کرد و گفت: «این را بیاورید اتاق من.» صدای کوبیدن پوتین های سرباز عراقی و پس از آن صدای «نعم سیدی» در اتاق پیچید. زیر لب به حضرت زهرا متوسل شدم و عرض ادب کردم. دلهره ام این بود که لو رفته باشم. در حالی که از اتاق خارج میشدم به عقب برگشتم و به بچه ها گفتم: «دعا را فراموش نکنید.» بچه ها یک صدا گفتند: «حتما. حتما.» یک سرباز عراقی جلوی من و دیگری پشت سرم راه افتادند. افسر عراقی زودتر از ما به اتاقش رفته و پشت میز نشسته بود، وارد شدم. گفت: «بیا جلو.» روبه روی او ایستادم. در حالی که پوشهای آبی رنگ با چند فرم جلویش بود و خودکار آبی در دست داشت گفت: «اسم؟»
- فریدون علی کرم زاده.
- پاسداری؟
- نه، بسیجیام.
- دروغ نگو.
- هیچ دلیلی ندارد دروغ بگویم.
همه سؤالات تکراری بود. از روز اول تا آن روز همه افسران اطلاعاتی عراقی همان سؤالات را پرسیده بودند. و
روز پانزدهم اتاق ما را عوض کردند. در اتاق جديد خبری از موکت نبود. زمین لخت و عریان بود. لااقل موکت قدری از گرمای کف اتاق را میگرفت.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🔴چرا گاهی دچار گرفتاری و مشکلات سخت می شویم؟
✨استاد فاطمی نیا از شخصی نقل می کردند:
✳️ من در قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده های متعدد و بسیار مهم می آمد و ما در آنجا قرار می دادیم، یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید،
💠چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است، هر چه گشتم پیدا نشد.
🔴در آن گیر و دار که کاملا ناامید شده بودم، به بنده خبر دادند چون شما مسئول پرونده ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی سنگین مانند حبس ابد در مورد شما اجرا می شود.
✳️از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی دادند که انجام بده، همان توسل را انجام دادم.
⚡️روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم،
☘دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا! مشکل تو به دست آن شخص که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است، حل می شود.
♻️بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات به طرف ایشان دویدم و گفتم: آقا جان به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می شود.
🌼 پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمیکشی؟؟
💥 چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای،
❌انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود.
💠بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم.
وقتی در زدم، خواهرم همراه چند فرزند رنج دیده اش در را باز کرد ، متوجه شد من هستم، گفت: چطور شده بعد از چهار سال آمده ای؟!
💥گفتم: خواهر از من راضی باش و بچه هایت را از من راضی کن،
✅رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم، فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است...
✅این پیر مرد عرق چین به سر، کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط...
🌷💐🌷
📒با اقتباس و ویراست از کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی،سید علی مهدوی
1_459957288.mp3
15.42M
🎙دیگر مرا امالبنین نخوانید...🏴
🔻 #حضرت_ام_البنین(سلام الله علیها)
⏱ #ده_دقیقه | 09:53
👤 استاد #عالی
💚💚💚
💫🍃یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است
🌷قرار عاشقی با شهید محمد علی قلی زاده
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدمحمدعلی قلی زاده 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🍀شبتون آرام با یاد شهدا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
السلام_علیک_یااباصالح_المهدی❤
سلام بر آن خورشیدے ڪه همه
مردمان تاریخ در انتظارش بوده اند..
و با طلوعش
همگان زیر سایه محبّتش
یڪدل و یک نوا مے شوند ..
سلام بر او
و بر لحظه هاے طلوعش ..
سلام_مولا_جانم♥
ببین چگونه در هوای یادت نفس میکشم
ببین چگونه در آرزوی دیدارت زنده ام
ای کاش باز آمدی بهشت من
و روزهای خالی من پر از
حجم زیارتت می شد و دست های
یتیمی ام به دامانت می رسید
ای کاش ...
ای بهشت من یوسف زهرا
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹♥️🌹
🌺🌺🌺
#حضرت_ام_البنین #مرثیه_حضرت_ام_البنین
نشستم روی خاکِ آرزوهایم
بغل کردم خیالی از مزارت را
اگر چه قابِ این خاک از تنت خالیست
نسیم آورده از مقتل غبارت را
اگر سوسوی چشمان ترم کم شد
اگر تسبیحِ تربت خیسِ اشکم شد
نشستم میشمارم با نفسهایم
شمارِ زخمهای بیشمارت را
شنیدم پَر زدی دستت زمین افتاد
تو بالا رفتی و امالبنین افتاد
به عرشِ خیمهها با مشک میرفتی
که تیری آرزوی آبدارت را -
- زد و بیآرزو بر خاک افتادی
تن خود را به دستِ نیزهها دادی
صدای نوحهی «ادرک اخایت» گفت
زیارت کرده زهرا نیزهزارت را
کنار رود، اما تشنه لب بودی
به جای آب، سقای ادب بودی
تو دریازادهای؛ هر چند بیآبی
نمیسنجند، با مشکت عیارت را
اگر میشد به جایت آب میبُردم
به جای قلبِ مشکت تیر میخوردم
به پای آرزوهای تو میمردم
نمیدیدم نگاهِ شرمسارت را
اگر میشد به جنگِ تیر میرفتم
به زیر کوهی از شمشیر میرفتم
که حتی نشکند آیینهی چشمت
نبیند هیچ سنگی انکسارت را
به من پیکِ اجل نزدیک شد رفتی
تمام آسمان تاریک شد رفتی
شده «امُّالقَمر»؛ «امُّالبُکا» بی تو
ببین ای ماه، ابرِ در مدارت را
اگر چه قدّم از داغت خمید آخر
ولی مادر به رویایش رسید آخر
که شد امالبنین «امالشهید» آخر
ببر حالا کنارت داغدارت را
🌴🌴
زیارت حضرت ام البنین
اشهد ان لا اله الّا الله وحده لا شریک له و اشهد انّ محمدا عبدُه و رسولُه
السلام علیکَ یا رسول الله . السلام علیکَ یا امیر المومنین
السلام علیکِ یا فاطمهَ الزهراء. السلام علی الحسن و الحسین سیدی شبابَ اهلِ الجنه
السلام علیکِ یا زوجه وصی رسول الله
السلام علیکِ یا عزیزه الزهراء
السلام علیکِ یا اُمَّ البُدور السَّواطع یا فاطمه بنت حِزام الکِلابیه المُکَنّاه باُمِّ البنین و رحمت الله و برکاته
اُشهِد الله و رسولَه اَنَّکِ جاهدتِ فی سبیل الله اذ ضحیّتِ باولادک دون الحسین ابنِ بنتِ رسولِ الله
و عبدتِ اللهَ مُخلَصَهً له الدین بِوِلائک للائمه المعصومین
و صبرتِ علی تلک الرزیه و احتسبتِ ذلک عند الله رب العالمین
وآزرتِ الامام علی بن ابیطالب علیه السلام فی المِحَنِ و الشَدائِد و المصائِبِ و کنتِ فی قُمّه الطاعه و الوفاء و انَّکِ اَحسَنتِ الکفالهَ و ادّیتِ الامانهَ الکبری فی حفظِ ودیعتی الزهراء البتول علیها السلام، السّبطین الحسن و الحسین
وبالغتِ و آثرتِ و رعیتِ حُجَجَ الله المیامین و سعیتِ فی خدمهِ ابناءِ رسول رب العالمین عارفهً بحقّهم ، موقنهً بِصِدقِهم ، مُشفِقَهً علیهم ، موثرهً هواهُم و حبُّهم علی اولادِکِ السُّعداء، فسلام الله علیکِ کُلَّما دَجَن اللَّیل و اضاءَ النّهار . فَصِرتِ قُدوَهً للمومنات الصالحات لانَّکِ کریمهُ الخلائق، تقیّهٌ زکیهٌ فرضی الله عنکِ ارضاکِ و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ
و لقد اعطاکِ من الکِراماتِ الباهراتِ حتّی اَصبَحتِ بطاعتکِ لِسَیِّدِ الاوصیاءِ و بِحُبِّکِ لِسَیِّدهِ النساء الزهراء علیها السلام و فدائِکِ باولادکِ الاَربَعهِ لِسَیِّدِ الشُّهداء علیه السلام ، بابا لِلحِوائج
فاِنَّ لکِ عند الله شاناً و جاهاً محموداً و السلام علی اولادکِ الشُّهداء العباس علیه السلام قمر بنی هاشم بابَ الحوائج و عبدالله و عثمان و جعفر الذین اِستَشهَدوا فی نُصرَهِ الحسین علیه السلام بکربلاء
فجزاکِ الله و اجزاهُم اَفضَلَ الجزاءِ فی جنّات النّعیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد عَدَدَ الخلائق التی حَصرُها لا یُحتَسَب او یَعُدُّ و تَقَبَّل مِنَّا یا کریم
یافاطمه الزهرا:
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 78
در هفته اول [زندان الرشید]، بیماری سختی به نام زونا به سراغ ما آمد. این بیماری خطرناک بود و می توانست عامل مرگ بیمار هم بشود. اولین نفری که بیمار شد محمدرضا، از بچه های بجنورد، بود.
یک روز صبح گفت: «برادر فریدون، کمرم را نگاهی کن. دارم از درد میمیرم.» روی زمین خواباندمش و زیر پیراهنش را در آوردم. خدای من! هفت دمل بزرگ در کمرش به وجود آمده بود که از دیدنش وحشت کردم. نزدیک بود استفراغ کنم؛ ولی خودم را کنترل کردم. اولین بار بود چنین زخمی را می دیدم. تا دستم به کمرش خورد فریاد زد و گفت: «دارم می میرم.» دور از دروغهایی که به عراقیها گفته بودم، قدری مسائل درمانی می دانستم. اسم این زخم را شنیده بودم و راه درمان یا تسکین آن را هم می دانستم. با خیال راحت، در حالی که انگار در فرماندهی سپاه ششم هستم، نگهبان را صدا زدم. او که حال و حوصله مرا نداشت، گفت: «چه شده؟ چرا این قدر سروصدا میکنی؟» گفتم: «این برادر مان بدنش پر از زخم شده. مقداری ساولن و پنبه و الكل احتياج دارم. لطف کن بیاور!» خندید و گفت: «هی ... تو حالت خوب نیست! مگر یادت رفته اسیری و در زندان الرشید عراق هستی؟ بار آخرت باشد از این درخواست ها میکنی ها.» بعد در زندان را بست و رفت. به خودم گفتم: «دادن یک کم ساولن و پنبه که این قدر ناز و افاده ندارد.» وقتی از نگهبان ناامید شدم به عباس گفتم: «می توانی قدری از پایین پیراهنت را پاره کنی و به من بدهی؟».
- برای چه؟
- اول بده، بعد تماشا کن!.
پیراهنش را در آورد و سمت راست آن را پاره کرد و به من داد. از پایین کمر شروع کردم و با آن پارچه آرام آرام از زخم اول تمیز کردم و رفتم بالا. هر زخم را فشار میدادم تا محتوای درون آن خالی شود تا کارم را شروع کردم محمدرضا نعره زد. او آنقدر به خودش می پیچید که دلم سوخت. به بچه ها گفتم: «او را نگه دارید تا کارم تمام شود.» محمدرضا می گفت: «فریدون نخواستم. تو را به خدا ولم کن دارم از درد میمیرم.» به حرف هایش گوش ندادم. دملها را فشار میدادم و با تکه پیراهن عباس آن را پاک میکردم. با هر بار فشار دادن، از دمل ها چرک و خون بیرون میزد. تند و تند آنها را پاک میکردم. تعجب کردم آن همه چرک و خون از کجا می آید که تمام نمی شود. سعی کردم چرک و خونی در کمر محمدرضا نماند. شاید نیم ساعتی طول کشید که توانستم کمر او را پاکسازی کنم و از شر آن دمل ها نجاتش بدهم. این بیماری وقتی سراغ کسی می رود که در محیط غیر بهداشتی زندگی کند و در آنجا بخوابد. اتاق و سالن و ساختمان ما بهترین مکان برای بروز بیماری زونا بود.
با مریض شدن محمدرضا، از آن بیماری وحشت کردیم. نمی دانستیم باید چه کنیم. راهی برای بهداشت زمین و محیط نداشتیم. عراقیها وسایل بهداشتی، مثل الكل يا ساولن در اختیار ما نمی گذاشتند و همین عامل سرایت بیماریهای مزمن بود. محمدرضا حال بلند شدن نداشت. گفتم: «محمدرضا، به اندازه پنج کیلو چرک و خون از کمرت بیرون آوردم.» گفت: «ممنون۔ ان شاء الله جبران کنم. خیلی زحمت کشیدی.»
آن روز از اینکه یک نفرمان درمان شده بود خوشحال بودیم. از طرفی منتظر بودیم ببینیم نفر بعدی کیست. می دانستم زخم زونا در اثر کثیف بودن محیط به وجود می آید و حتی می تواند سیستم عصبی فرد را مختل کند یا از کار بیندازد. بچه ها این اطلاعات را نداشتند. آنها از دمل های چرکی و درد آن ترسیده بودند.
فردای آن روز کسی مریض نشد. ولی روز سوم دومین نفر خودم بودم. درد عجیبی در کمرم، از گردن تا باسن، احساس میکردم محمدرضا را صدا زدم و گفتم: «فکر میکنم من هم مریض شدم کمرم را نگاه کن ببین چه خبر شده؟» زیر پیراهنم را بالا زد و گفت: یا ابوالفضل . چقدر دمل!» گفتم: «این به آن در! همان کارهایی که من کردم بکن تا چرکها و خونها بیرون بزند.»
یکی از بچه ها روی پاهایم نشست، و یکی هم کمرم را گرفت عمليات جراحی شروع شد. با هر فشار دست محمدرضا روی دمل ها، انگار به کمرم چاقو میزدند. تقلا کردم؛ ولی بچه ها اجازه حرکت به من ندادند. محمدرضا هم حدود چهل دقیقه روی کمرم کار کرد. در گوشه اتاق دراز به دراز افتادم و فقط احساس درد می کردم. من مثل محمدرضا سریع خوب نشدم. کمرم خارش شدیدی گرفت که رهایم نمی کرد. خارش بیشتر به شیمیایی شدن من در جزیره ربط داشت. گاهی از شدت خارش به محمدرضا میگفتم: «ناخن بکش.» می کشید و گاهی میگفت: دارد خون می آید. چه کنم؟» من، که از رنج بیماری بی تاب بودم، میگفتم: «هیچ! ادامه بده. دارم می میرم.» گاهی از خون آمدن کمرم حالش به هم می خورد و رها می کرد. من هم به ستون سیمانی که وسط اتاق بود پناه می بردم و کمرم را به آن می کشیدم؛ طوری که خون بدنم آن قسمت ستون را قرمز کرده بود.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙 الله اکبر☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الصلاه☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی الفلاح☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙حی علی خیر العمل☀️
🌙الله اکبر ☀️
🌙الله اکبر☀️
🌙لا اله الا الله ☀️
🌙لا اله الا الله☀️
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️
عَجِلوُابا لصلاة
👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💚دعای ایمان💚
💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞
🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ
🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ
🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ
🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ
🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ
یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹
💚دعای چهارحمد💚
💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.
🌹دعای برکت روز:
(الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،
اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.
اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ،
رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع
ِ خَلقِک)َ
🌹🌹🌹
سلام مولای مهربانم♥
پاسخ یک سلام ....
از زبان شما؛
همه شهر را...
به سلامتی می رساند!
راستی ؛
کی میشود روزی که ؛
چشم در چشمتان ....
پاسخ سلاممان را بشنويم؟
بخدا دلمان تنگ است آقاجان!
یامهدے💚
سخن بے تو مگر جاے شنیدن دارد
نفسم بے تو مگر ناے دمیدن دارد؟
علت ڪورے یعقوب نبے معلوم اسٺ
شهر بے یار مگر ارزش دیدن دارد؟!
اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج 🌹♥️🌹
سلام صبحت بخیر
☀️آرامش زندگیم☀️
🌺🌺🌺
🔴نور نماز صبح در چهره افراد!
🔰یک تعبیر در مورد نماز صبح در قرآن وجود دارد که مخصوص همین نماز است...
🔹در سوره اسرا آیه ۷۸ می فرماید: *إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ کانَ مَشْهُوداً...*
♦️نماز صبح مشهود ملائکه است...هم ملائکه شب و هم ملائکه صبح بدان شهادت می دهند...
🌷غیر از این معنا، اولیای خدا نور نماز صبح را در چهره افراد مشاهده می کنند...
✅نقل کرده اند:
جمعی خدمت آیت الله بهجت رحمه الله رسیدند که نماز صبحشان گهگداری قضا میشد،
💐ایشان بدون اشاره مستقیم فرمود:
🌷 اگر نماز صبحتان قضا هم شد، قضایش را بخوانید که نور نماز صبح در چهره تان وجود داشته باشد..!
🌷💐🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا اموات همگیتون بیامرزه
روحشان شاد🌹
روزی امام حسين علیه السلام از جائی عبور می كردند که ديدند جوانی به سگی غذا می دهد. امام خوشحال شدند و فرمودند: چرا اين گونه به سگ مهربانی می كنی؟ جوان عرض كرد: غمگين هستم، می خواهم با خشنود كردن اين حيوان، غم و اندوه من مبدل به خشنودی گردد. اندوه من از اين است كه غلام يك نفر يهودی هستم و می خواهم از او جدا شوم.
امام حسين علیه السلام با آن غلام نزد صاحب او كه يهودی بود آمدند. امام حسين علیه السلام دويست دينار به يهودی داد ، تا غلام را خريداری كرده و آزاد سازد.
يهودی گفت: اين غلام را به خاطر قدم مبارك شما كه به خانه ما آمدی به شما بخشيدم و اين بوستان را نيز به شما بخشيدم. امام حسين علیه السلام هماندم غلام را آزاد كرد و همه آن بوستان و دویست دینار را به او بخشيد. سرانجام آن مرد یهودی و همسرش که تحت تاثیر محبت امام حسین علیه السلام قرار گرفته بودند ، مسلمان شدند.💚
📘مناقب آل ابی طالب ج۴ - ص۱۵
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم💚
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
#صاحب_نفس
🌷💐🌷
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 79
مریضی رهایم نمی کرد. یک شب به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و گفتم: «به حق گریه هایم، روضه هایم، اسم دخترم، و علاقه ام به شما مریضی مرا شفا بده. خسته و بی تابم کرده است.» آن شب گریه کردم. هر کلمه ای که میگفتم انگار دنیایی غم را بیان می کردم. چند روز به همین منوال گذشت. آرام آرام درد کمرم کمتر شد. دیگر سراغ ستون نمیرفتم. پس از حدود ده روز کم کم درد و خارش از من دور شد و مطمئن شدم از حضرت زهرا شفا گرفته ام. یک روز عصر به عباس گفتم: کمرم را ببین چه خبر است؟» به شوخی گفت: «به غير از جای زخم ها، هیچ غریبه ای در کمرت نیست!» گفتم: «جای زخم بماند. ملالی نیست. آنها یادگاری این زندان و عراقی هاست. فدای سرت عباس! ناراحت نباش.» در اتاق ما خبری از پتو و بالش و روانداز نبود. انگار قرار بود با هیچ زندگی کنیم. بیخیال این نداری و کاستی ها، خم به ابرو نمی آوردیم. عراقی ها وضعیت ما را می دیدند و می دانستند عامل اصلی مریضی کثیف بودن محیط زندان است؛ ولی دریغ از یک ذره مسلمانی و انسانیت! فریاد می زدیم؛ ولی آنها انگار کر بودند. آنها اگر یک حصیر هم به ما می دادند، کلی مشکل ما حل میشد. تابستان عراق هر روز گرم تر می شد و غیر از گرمای شدید هیچ خبری نبود. زیر پیراهنم آنقدر نازک و سوراخ سوراخ بود که به قول عباس قفس پرنده شده بود. بچه ها به زیر پیراهنی ام می خندیدند و میگفتند: «آخر این چیست که نگهش داشته ای؟» پاسخ میدادم: چه کار کنم؟ از هیچی که بهتر است. شما راهی دارید، بگویید. مگر نشنیدید که لنگه کفش کهنه در بیابان نعمت است؟»
شب ها که بچه ها می خوابیدند به سقف نگاه میکردم و با خودم میگفتم: «همین که خبری از کتک و شکنجه و بازجویی نیست بزرگترین نعمت است. اگر بیست سال هم اینجا بمانم خیالی نیست. عراقی ها مرا از اینجا به جای دیگری انتقال ندهند، بس است.» غربت روحيه آدم را سست می کند. سعی می کردم نگذارم بچه ها احساس غربت کنند. هر روز با خواندن حدیث و قرآن سعی میکردم کاری کنم روحیه مان را از دست ندهیم و عراقیها بر ما مسلط نشوند. الرشید زندانی بود که هر کس وارد آن میشد اگر می مرد هم کسی مطلع نمیشد. بیشتر اوقات هنگام صبح و عصر از دیوار اتاقمان به کمک محمدرضا یا عباس بالا می رفتم و از سوراخ بالای آنجا بیرون زندان را زیر نظر میگرفتم. هر روز نگهبانها تعدادی زندانی را برای هواخوری به حیاط می بردند و بعد از نیم ساعت به داخل برمی گرداندند. اسيران یا زندانی ها در حیاط فقط مشغول هواخوری بودند، با هم حرف نمی زدند. روی دیوارهای حیاط شعارهای عربی نوشته بود. در چهار گوشه آن هم عکس صدام حسین نقاشی شده بود. وقتی خوب دقت میکردم و قیافه زندانی هایی را که برای هواخوری آمده بودند نگاه میکردم می دیدم قیافه ها به اسیران ایرانی شباهت ندارند. معلوم بود عراقی اند. ولی اینکه چرا آنجا بودند حرف دیگری بود. تصمیم گرفتم بفهمم آنها که هستند و چرا آنجا زندانی شده اند. بهترین منبع خبری نگهبان ها بودند.
صبح روز بعد، که نگهبان صبحانه آورد، با لحن صمیمی او را صدا زدم و گفتم: «غیر از ما اینجا اسیر دیگری هست؟»،
- نمی دانم. به شما مربوط نیست!
- اینکه دیگر اطلاعات نظامی نیست. بگو اینها که هستند؟
- انگار خدا به دلش انداخته بود با ما حرف بزند. با ترس و در حالی که اطرافش را نگاه میکرد گفت: «اینجا زندان الرشید است؛ مخصوص زندانیان مشکوک. علاوه بر شما تعدادی از زندانیان اینجا نیروهای نظامی عراقی اند که در ارتش یا در جبهه تخلف کرده اند و آنها را برای محاکمه یا گذراندن دوران حبسشان به اینجا آورده اند.» هر چند لحظه یک بار سر بر می گرداند و در ورودی را نگاه میکرد که نکند کسی وارد شود و او را در حال حرف زدن با من ببیند. بعد گفت: «سربازان نگهبان اینجا هم زندانی اند و دارند دوران حبسشان را می گذرانند. عده زیادی که از جبهه یا خدمت فرار کرده اند هم در اینجا زندانی اند.» وقتی حرف هایش را زد، گفت: «فریدون، نکند به کسی بگویی من این حرفها را گفته ام! اگر بفهمند، مرا اعدام میکنند.» گفتم: «نترس. به هیچ کس حرفی نمی زنم.» از آن روز بهبعد او هر روز اطلاعات جدیدی برایم می آورد.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺