فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه هاسکوتم
ناگهانی می شود
دلم لبریزعطر
مهربانی می شود
همین که قطره اشکی
چکید از دیده عشق
هوای قلب منجمکرانی می شود
السلام علیک یامولانا
یاصاحب الزمان(عج)
🌹🌹🌹
مولای_مهـــــربانم_سلام❤
ما را هر روز امید آمدنت
چشم از خواب بیدار می کند
ما را بِرَهان
از این پلک های مدام
بیا که دیگر خوابمان نبرد،
که دیگر چشم بر نداریم از نگاهت.
بر سینه بی تاب شده، تاب نیامد
ظلمت همه جا پر شد و مهتاب نیامد
یارب تو بگو ما چه کنیم با غم هجران
ماه رمضان آمد و ارباب نیامد...
صلی الله علیک یا صاحب الزمان ❤️
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹♥️🌹
🌺🌺🌺
✨رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
💚 لَیْسَ شَیءِ أَشَدَّ عَلَی الشَّیْطانِ مِنَ الْقِرائَةِ فِی الْمُصْحَفِ نَظَراً
💚 چیزی برای شیطان، سخت تر و کوبنده تر از تلاوت قرآن نیست؛ آن هم از روی مصحف(قرآن) و با نگاه کردن در آن
📚بحار الانوار: ج٩٢ . ص٢٠٢
💚🍃💚
*💠ﺷﻬﯿﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺫﮐﺮﺵ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ یا غیر ...*
*ﯾﺎﺑﻦ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ*
*ﯾﺎ ﺑﯿﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻦ*
*ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﻣﺮﺍﺩﺭ ﮐﻔﻦ ﮐﻦ*
*ﺍﺯ ﺑﺲ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ( ﻋﺠﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ )*
*ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.*
*ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ کنی ...*
*ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻣﺎ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻣﺪﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻋﮑﺲ شهید را زده اند.*
*ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻣﺪﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺻﯿﺘﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ*
*ﺁﯾﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺘﻢ ﺍﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﻢ؟ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ دادند...ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺫﮐﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ :*
*ﯾﺎ ﺑﻦ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ*
*ﯾﺎ ﺑﯿﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻦ*
*ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﮐﻔﻦ ﮐﻦ*
*ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻢ ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻥ.*
*ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻏﺴﺎﻝ ﻫﺴﺘﻢ*
*ﺩﯾﺸﺐ ﺁﺧﺮﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺸﯿﯿﻊ شود و چون پشت ﺟﺒﻬﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﺴﻞ ﺩﻫﯽ*
*ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﮐﻔﻦ ﮐﻨﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﺷﺨﺺ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ :*
*ﺑﺮﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﮐﻔﻦ ﮐﻨﻢ*
*ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺍ بیرون کرد ؟؟؟*
*ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻔﻦ ﺷﺪﻩ*
*ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﻀﺎﯼ ﻏﺴﺎﻟﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ*
*ﺍﺯ ﺩﯾﺸﺐ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﻣﺰ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ*
*...ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ...*
*ﻣﻨﺒﻊ : ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻘﺪﺱ ﺻﻔﺤﻪ ۹۶ ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﺭﻧﺪﻩ ﮐﺘﺎﺏ " ﻣﯿﺮ ﻣﻬﺮ " ﺣﺠﻪ ﺍﻻﺳﻼﻡ ﺳﯿﺪ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﭘﻮﺭ آﻗﺎﯾﯽ ....*
🌹🌹🌹
💠#زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجیزاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت:161
عباس در حالی که یک نخ سیگار در دست گرفته بود و آن را خرد می کرد، گفت: «از آدم ساواکی بگیر تا حزب اللهی و روحانی با هر نوع آدم؛ همگی به محجر آمدند و با ما زندگی کردند. همه این ها لطف خداست و ما از حکمت آن بی خبریم.» اكبر گفت «عباس، داداش، داری میزنی به جاده معنویت ها!» به هر حال، این رفت و آمدها افکار و رفتار ما را عوض کرد. من که بسیار تغییر کرده بودم؛ از غذا خوردن تا عبادت، از امید به ایران تا... باقی بچه ها هم تغییر کرده بودند. حتی استوار احمد میگفت: «شما در مقایسه با روز اول خیلی عوض شده اید.» همه اینها از عنایت خدا به ما بود که در زندان الرشید بند را به آب ندهیم و مقاومت کنیم. به اكبر و عباس گفتم: «با این تجربیات اگر بیست سال دیگر هم اینجا باشیم، غصه ای نداریم.» با هم قرار گذاشتیم دروسی را که از آنها یاد گرفتیم با هم تکرار کنیم تا یادمان نرود.
صبح روز بعد، اولین کلاس را برگزار کردیم. از عباس پرسیدم: در مورد غذا خوردن چه مسائلی را باید رعایت کنیم؟» او هم گفت: گوشت نپخته نخوریم. برای اینکه بدنمان در کمال راحتی باشد، بیشتر سبزیجات بخوریم؛ البته اگر گیرمان بیاید!»
این برنامه ها را رعایت می کردیم؛ ولی خیلی وقت ها خوردن غذای زندان واقعا سخت بود؛ هم تکراری بود، هم بی کیفیت، و هم كم. آنها هر روز برای صبحانه، بی استثنا، غذایی به نام «شربه» به ما می دادند، که همان «دال عدس» خودمان است. در کنار این غذا، یک لیوان پلاستیکی چای داغ بود و یک نان. نگهبان، هر روز صبح، قابلمه ها را می آورد، یک قابلمه شربه و یک پارچ چای شیرین بود، که به هر نفر یک لیوان می دادند. هر روز ظهر، طبق برنامه، غذاهای مختلفی می دادند: یک روز آب گوجه و شلغم، یک روز رب گوجه و پیاز، و روز دیگر رب گوجه و گوشت گاوهای استرالیایی (که معمولا نپخته بود و خام)، گاهی رب گوجه و هویج، و گاهی هم برنج خالی و عدس، آنقدر رب گوجه در غذاهایمان بود که به قول اکبر، شکل گوجه شده بودیم. وقتی غذایی می آوردند که گوشت در آن بود، عباس می گفت: بچه ها، طبق دستورالعمل، یادتان باشد که گوشت نخورید.» گاهی گرسنگی فشار می آورد و مجبور میشدم گوشت ها را بخورم؛ اما بعد از خوردن آن چنان دل درد میگرفتم که تا چند روز گرفتار بودم. یک روز داشتیم خوراک شلغم می خوردیم. یک دفعه یک شلغم دیدم که کلی گل به آن چسبیده بود. عباس گفت: «نگاه نکن. شلغم را با پوست و گل های زمین زراعتی داخل دیگ غذا می اندازند. بیخیال بخورا» تنها غذایی که ضرر نداشت، همان صبحانه بود که قدری با لذت آن را می خوردیم.
طبق دستور بچه ها، چای صبحمان را کاملا نمی خوردیم. مقداری از آن را نگه می داشتیم و شبها بعد از گرم کردن در پارچ پلاستیکی با المنت بقیه اش را سر می کشیدیم. در کنار این بدبختی ها، می شنیدیم زندانیان عراقی، که خارج از محجر بودند و دوران محکومیتشان را می گذراندند، به غذای زندان لب نمی زنند. از استوار احمد پرسیدم: «آنها چه کار می کنند؟ با این غذا نخوردن که می میرند.» استوار احمد گفت: «خانواده آنها هر هفته از بیرون برایشان میوه، غذا، شیر، و آب میوه می آورند.»
عباس گفت: «خوش به حالشان مثل ما دچار سوء هاضمه یا زخم معده نمی شوند. زندانی هم زندانی عراقی!»
هنگام ظهر، وقتی استوار احمد آمد، او را صدا زدم و گفتم: «آنها مگر چه که هستند که اجازه دارند از بیرون برایشان غذا و میوه بیاورند؟» گفت: «آنها افسران و درجه داران ارتش عراق اند، که محکومیتشان را می گذرانند. به خانواده هایشان اجازه داده شده برایشان غذا و هر چه نیاز دارند بیاورند.» .
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺