فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت چهارم
مهلت دو ماههی ما تمام شد و باید خانه وصفنارد را خالی میکردیم. وسایل را بار وانت کردیم. همسایهها برای خداحافظی جلوی در خانه جمع شدند. با همهی خانمهای همسایه روبوسی کردم و حلالیت طلبیدم. مریم گوشهای ایستاده بود و با بغض به من نگاه میکرد. رفتم به طرفش، محکم بغلم کرد و زد زیر گریه. اشکم درآمد. انگشتر فیروزهام را گذاشتم کف دست مریم.
- من بدون تو دق میکنم زهرا!
- مریم! این انگشتر نشان خواهری ما باشه تا قیامت، هروقت دلتنگ روزهای خوشمون شدی، بهش نگاه کن. این چند سال اذیتت کردم. خیلی زحمت بچههام رو کشیدی، حلالم کن. یه خبر خوب بهت بدم؟
- چی؟! نکنه پشیمون شدید و اسبابکشی نمیکنی؟!
- نه! با رجب حرف زدم، ما نمیتونیم بچه سوم رو نگه داریم. انشاءالله سالم به دنیا اومد، میدم تو بزرگش کنی.
- دروغ میگی! مگه تو دل از بچهت میکنی زهرا؟!
باورش نمیشد. کلی با هم حرف زدیم و امیدوارش کردم تا توانست دل از من بکند. تصمیممان را گرفته بودیم و قرار بود حسین را بعد از تولد به مریم و آقای ترابی بسپاریم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت ششم
به توصیهی دکتر چند هفتهای در رختخواب افتادم. حال خودم بد بود، تمام تنم کوفته شده بود؛ اما شکر خدا حسین سالم بود و بلایی سرش نیامد. کمکم بهتر شدم و توانستم سرپا شوم. رجب نیمی از حیاط را تبدیل به مغازه کرد و کرکره انداخت. حیاط را شن و ماسه ریختیم. کمکم بنّاها بساطشان را جمع کردند و رفتند. خانه تکمیل نشده بود؛ مجبور بودیم به همان چهاردیواری دلمان را خوش کنیم. اتاق بزرگ جلوی حیاط را سفید کردیم و وسایلمان را داخلش چیدیم. اتاق نیمهکارهی پشتی را به وجیهالله دادیم. مغازه را هم به داییِ رجب اجاره دادیم تا کار نجاریاش را شروع کند.
آمدم نفسی بکشم که خانهی نیمهکارهام شد مثل مسافرخانه سیداسماعیل! فامیلهای شهرستانی رجب فهمیده بودند او صاحب خانه شده، هر کسی که گذرش به تهران میافتاد، چند روزی رختخوابش را خانهی ما پهن میکرد و بعد میرفت. کارم شده بود پذیرایی از میهمانان سرزده.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت هشتم
یک روز بعدازظهر مریم با یک جعبه شیرینی به دیدنم آمد و خبر باردار شدنش را به من داد. خوشحال شدم. چراغ خانهاش بالاخره روشن شد و به آرزویش رسید. یک ساعت مرا بغل کرده بود و گریه میکرد. کلی گفتیم و خندیدم. قرار گذاشتیم پسرانمان برادر هم باشند. مریم گفت حتما اسم پسرش را حسین میگذارد که مثل دوقلوها جفت باشند. مریم رفت و من مثل خانهخرابها افتادم گوشهای و زار زدم، که حالا من با این بچهای که قرار بود مریم بزرگ کند چه کنم؟!
شرایط زندگی برایمان خیلی سخت بود. با رجب تصمیم گرفتیم تا قبل از اینکه بچهی در شکمم جان بگیرد سقطش کنیم. میرفتم بالای نردبان و میپریدم پایین. هر وسیلهی سنگینی را میدیدم بلند میکردم و چند متری راه میرفتم. کلی دارو و گیاه خطرناک خوردم. هر راهی که جلوی پایم میگذاشتند انجام میدادم که از دست این میهمان ناخوانده خلاص شوم. دلم به این کار رضا نبود؛ اما چارهای نداشتم. وقتی خانه و زندگیام را میدیدم، اخلاق تند شوهرم را میدیدم، کارم را توجیه میکردم؛ اما باز ته دلم آشوب بود. آنقدر به در و دیوار زدم برای سقط بچه که حالم بد شد و مرگ را به چشم دیدم. افتادم گوشهی رختخواب. رنگ و رویم زرد شد. مادرم به دیدنم آمد. نمیدانم ماجرا را از کجا فهمیده بود؛ خیلی سرزنشم کرد. از دستم عصبانی بود. هرچه از بزرگی خدا و اهلبیت (علیهمالسلام) یادم رفته بود را دوباره به یادم آورد. به غلط کردن افتادم و دست به دامن امام رضا (علیهالسلام) شدم. بچهام را نذر او کردم. ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. بعد از چند روز رفتم دکتر. خبر سلامتی حسین بینوا را که شنیدم، نفس راحتی کشیدم و به خانه برگشتم. برایش لباس نوزادی دوختم و وسایل زایمانم را آماده کردم. بهخاطر اشتباه بزرگی که نزدیک بود مرتکب شوم، مدام استغفار میکردم و شرمندهی خدا بودم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دهم
فردا ظهرش مرخص شدم. ملاقاتی نداشتم و کسی هم دنبالم نیامده بود. من و یک زن دیگر که او هم همراه نداشت با همان لباسهای بیمارستان سوار بر آمبولانس برگشتم خانه! ماشین راه افتاد و چند دقیقه بعد تصادف کردیم. حسین از دستم افتاد و قِل خورد رفت زیر صندلی! راننده آمبولانس فوری آمد حسین را برداشت و دست من داد. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. شکر خدا سالم بود. به خدا گفتم: «من این طفل معصوم رو چطور بزرگ کنم؟!» زائویی که کنارم نشسته بود، پرسید: «خانوم! بچهت دختره؟! چرا هیچ حسی بهش نداری؟! چرا خوشحال نیستی؟ بچه زیاد داری؟» پر از درد و غصه بودم. چطور حسم را به بچهای نشان میدادم که کسی دنبالش نیامده و مثل مادرش تنهاست؟! وقتی رسیدیم، مادرم داشت داخل حیاط راه میرفت و غر میزد: «خدایا! دیدی یه گُل داشتم با دست خودم کردمش تو گِل! شوهرش ول کرده رفته سر کار. معلوم نیست بچهم آوارهی کدوم بیمارستان شده! کاش میمردم و...» خجالت کشیدم مرا با آن حال ببیند. حواسش که پرت بچهها شد، بیسروصدا رفتم داخل اتاق. راننده آمبولانس جلوی در داد زد: «لباسای زائو رو بدید ببرم.» مادرم متوجه آمدنم شد. با عجله آمد داخل اتاق و قربانصدقهام رفت. امیر و علی دور رختخواب میچرخیدند و منتظر دیدن برادر جدیدشان بودند. مادرم پارچه سفید دور حسین را باز کرد و با تعجب گفت: «اِه! پسره؟! زهرا جان! پسر که داشتی، دختر میاوردی!» خندیدم و گفتم: «انشاءالله دفعه بعد مامان.» به روی مادرم میخندیدم که کمتر غصهی مرا بخورد؛ همین سه پسر برای هفت پشت من بس بود.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت یازدهم
ماه مهر نزدیک بود و امیر باید میرفت کلاس اول. نزدیک خانهمان، مدرسه ابتدایی بود؛ همان جا اسمش را نوشتم. روپوش و کیف برایش خریدم و آماده رفتن به مدرسه شد. نق و نوق میکرد و از درس خواندن خوشش نمیآمد. چند هفتهای طول کشید تا به محیط مدرسه و همکلاسیهایش عادت کند. چند کلاس اکابری که رفته بودم، اینجا به کمکم آمد و میتوانستم در درسهای امیر کموبیش کمکش کنم. با همان سن کم ادای مردهای بزرگ را درمیآورد. هروقت آخر هفته میخواستم خانه دایی محمد یا مادرم بروم، مرا همراهی میکرد تا تنها نباشم. جلوی در مینشست و نمیآمد داخل خانه. میگفت: «مامان جان! اینا بیحجابن؛ اصلا محرم و نامحرم حالیشون نیست؛ من نمیام خونهشون. میخوای چشم پسرت به گناه بیفته؟! تا هروقت دوست داری بمون، بعد بیا تا بریم. من همین جا میشینم.»
واقعا غیرتی بود؛ ادا درنمیآورد. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، خیلی از احکام را یادش دادم. هفتههایی که مدرسهاش شیفت ظهر بود، اول میرفت مسجد جامع امام جعفر صادق (علیهالسلام) که نزدیک خانهمان بود، نمازش را میخواند و بعد میرفت مدرسه.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دوازدهم
چند روزی از مادرم خبر نداشتم. تلفن زدم به خوشبخت؛ او هم بیخبر بود و گفت مادر خیلی وقت است به دیدن او نرفته. دلشوره گرفتیم. به محمدحسین خبر دادیم. چند روز دنبال مادر میگشتیم؛ اما خبری از او نشد. بیمارستان و کلانتریای نبود که سر نزده باشیم. شب و روزم شده بود گریه؛ تا اینکه یک روز محمدحسین با چشمانی سرخ آمد و خبر مرگ مادرم را داد.
گوشم سوت کشید، کر شدم، چشمانم سیاهی رفت، نفسم بند آمد و غش کردم. مادرم روزی که از خانهی ما رفت، در سهراه آذری موقع عبور از خیابان، پوست موز زیر پایش میرود و زمین میخورد. همان لحظه یک کامیون با سرعت زیاد از روی بدن مادرم رد میشود. بلایی سرش آمد که پیکرش قابل شناسایی نبود!
تا هفتم مادرم با پای خودم میرفتم خانهاش و شب جنازهام را از مطب دکتر میآوردند. همه میگفتند زهرا تا چهلم دوام نمیآورد و کنار مادرش خاک میشود؛ اما کدام قبر؟! بندهی خدا چون قابل شناسایی نبود، گمنام و بیکس دفنش کردند. افسرده شدم و فقط با قرص آرام میگرفتم. همهی دل خوشیام در روزهای سخت زندگی، مادرم بود. دردهایم را وقتی در آغوشش میگرفتم و سرم را روی زانوهایش میگذاشتم فراموش میکردم. بهیکباره کمرم شکست و بیکس شدم. بابا هم حال و روزش بهتر از ما نبود. طاقت خانهی بدون مادرم را نداشت و بعد از چند روز برگشت خانهی ارباب. اوضاع روحی و جسمی بدی داشتم. خودم هم امیدی به زنده ماندن نداشتم. محمدحسین پایش را کرده بود در یک کفش که راننده فراری کامیون را پیدا کند. شبی خواب دیدم مادرم در جوار اهلبیت (علیهمالسلام) و حضرت زهرا (علیهاالسلام) است. بانویی نورانی گفت: «ما خیلی وقته منتظر مادرت بودیم. جای خوبی تو بهشت داره؛ نگران نباش.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل ششم: حاج آقا روح الله
قسمت اول
حسین را به همسایهها میسپردم و میرفتم سر کار. به خانه که برمیگشتم، امیر و علی با ذوق از داستانهای پیامبران که در مسجد شنیده بودند برایم میگفتند. اگر فرصت میکردم، برای نمازجماعت به مسجد میرفتم. امیر و علی همراه پدرشان بودند، من و حسین هم میرفتیم شبستان زنانه. یکی از شبها حاجآقا قدرتی، امامجماعت مسجد، بعد از نماز منبر رفت. سخنرانی تندی بر علیه جنایتهای پهلوی کرد. تا آن زمان سرم در لاک خودم بود و چیز زیادی از خیانتهای شاه و مبارزه انقلابیون نشنیده بودم.
بعد از سخنرانی، یکی از نمازگزاران سؤالی پرسید که با جواب عجیب حاجآقا روبهرو شد. مرد گفت: «حاجآقا قدرتی! این جنایتهایی که شما میگی، شاه کِی انجام داده که ما ندیدیم؟!» حاجآقا با تندی جوابش را داد: «اون زمانی که شما کِرکِره مغازهتون رو میکشیدید پایین و با عجله خودتون رو میرسوندید خونه تا مُراد برقی ببینید! همون موقع مشغول خفه کردن صدای جوونای این مملکت بود آقا جان!»
سخنرانی تمام شد و پچپچ نمازگزاران بالا رفت. گوشم را تیز کردم تا ببینم چه میگویند. انگار فقط من در خواب غفلت بودم و چیزی از آنهمه جنایت نمیدانستم! شاید زندگی زیادی مرا درگیر خودش کرده بود که حواسم به دوروبرم نبود. برگشتیم خانه. بعد از شام به رجب گفتم: «این آقای خمینی که میگن کیه؟! طرفدار زیاد داره؟!» رجب که انتظار شنیدن همچین سؤالی را از من نداشت، با تِتهپِته جوابم را داد: «نه بابا طرفدار کجا بود! میگن یه عالِم هندیه، میخواد انقلاب کنه و شاه رو سرنگون کنه. تو خودت رو درگیر این بازیها نکن؛ آخرش جز گرفتاری هیچی نیست. مگه به همین راحتی میشه پهلوی رو از تخت کشید پایین؟»
پیش خودم گفتم عالم هندی را چه به شاه ایران و انقلاب؟! جوابش قانعکننده نبود. سؤالاتم بیشتر شده بود. خواهر بزرگم، صغری به دیدنم آمد. جز ما هیچکس در خانه نبود. فرصت خوبی برای پرسیدن سؤال بود.
- آبجی! آقای خمینی کیه؟! مرجع تقلیده؟!
- زهرا! یه وقت جایی اسمش رو نبری؟! آره، مرجع تقلیده. ما رسالهش رو داشتیم، مجبور شدم بندازم تو چاه آب! آخه ساواک خونه به خونه میگرده، اگه رساله یا اعلامیهش رو پیدا کنه بیچاره میشیم! فقط خدا باید از دست این وحشیها نجاتمون بده!
با تعجب گفتم: «چرا؟ مگه تو رسالهش چی نوشته؟! اعلامیه چیه؟!» با اینکه جز ما کسی در خانه نبود، اما صدایش را آرام کرد و گفت: «آقای خمینی تو اعلامیههاش مردم رو دعوت به مبارزه با شاه میکنه؛ رهبر مبارزینه. داشتنِ اعلامیهش جرم سنگینیه. چطور خبر نداری از این چیزا؟!»
مبارزه و انقلاب؛ کلماتی که برایم تازگی داشت و تا آن روز به گوشم نخورده بود. هرچه بیشتر از آقای خمینی میشنیدم، عطش دانستنم بیشتر میشد. چرا میخواست انقلاب کند؟ چرا تبعید شده؟ چرا بردنِ اسمش جرم است؟ کلی سؤال بیجواب در ذهنم میچرخید و من به دنبال پاسخ قانعکنندهای میگشتم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل ششم: حاج آقا روح الله
قسمت دوم
همه اخلاق رجب را بهخوبی میدانستیم. در خانه حق نداشتیم از تظاهرات و انقلاب حرف بزنیم. هر چیزی که ما روی آن دست میگذاشتیم، خط قرمز رجب میشد و مخالفت میکرد. خیلی مراقب حرفهایمان بودیم که شر به پا نشود. امیر با عجله آمد داخل حیاط. چند مرتبه فریاد زد و من را صدا کرد. رجب سرش را از پنجره بیرون برد و با تشر گفت: «چه خبرته؟! چته داد میزنی؟! بیا بالا ببینم چی میگی...» از دیدن رجب جا خورد؛ نمیدانست خانه است. از پلهها بالا آمد و جلوی در نشست. رجب نگاهی به امیر انداخت و گفت: «بیا اینم مامانت! چی میخوای بهش بگی که خونه رو گذاشتی رو سرت؟» طفلک سرش را پایین انداخت و صدایش درنیامد. تا حواس رجب پرت شد، با دست به من اشاره کرد رفتم راهپیمایی، تو هم بیا. از جا بلند شد. تا رجب به خودش بیاید، مثل قرقی از خانه بیرون رفت.
چادرم را سر کردم. مقابل من ایستاد و با عصبانیت گفت: «کجا میخوای بری؟! باز اومدن دنبالت؟! چرا دست از این کارات برنمیداری زن؟! میخوای اسیر دست این ساواکیها بشی به خاک سیاه بشینیم؟!»
- تو رو خدا بذار من برم.
- نمیذارم! بشین تو خونهت!
خودم را انداختم زمین. پاچهی شلوارش را گرفتم و پایش را بوسیدم. اشک امانم نمیداد. بریدهبریده حرفم را زدم: «رجب! بچههام رفتن، تو رو قرآن بذار منم برم! جلوم رو نگیر...» شوکه شد. انتظار نداشت به دست و پایش بیفتم. چند دقیقه به التماسهایم نگاه کرد. پایش را از زیر صورتم کشید کنار و گفت: «برو، دیگه جلوی تو رو نمیشه گرفت.» باورم نمیشد دلش به رحم آمده باشد. بندی که به دست و پایم زده بود با زبانش باز کرد و آزاد شدم. پلهها را دو تا یکی کردم و از خانه بیرون زدم. چادرم را برعکس روی سر انداختم و کفشهایم را لنگه به لنگه پوشیدم. تا خودم را به جمعیت برسانم، چندین مرتبه زمین خوردم و بلند شدم. فرار شاه از مملکت امید مردم را برای پیروزی بیشتر کرد. بعد از خروج شاه از ایران، امام در پیامی فرمودند: «خروج شاه از ایران، اولین مرحله پایان یافتن سلطه جنایتبار پنجاه ساله رژیم پهلوی میباشد که به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت ایران صورت گرفته است. من این پیروزی مرحلهای را به ملت تبریک میگویم و بیانیهای خطاب به ملت صادر خواهم کرد. بازگشت من به ایران در اولین فرصتِ مناسب انجام خواهد شد.» پیام امام دهان به دهان بین مردم چرخید و وِلوِلهای به پا کرد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل ششم: حاج آقا روح الله
قسمت سوم
بعد از چند هفته اصرار، رجب هم راضی شد همراه ما در تظاهرات شرکت کند. خیلی خوشحال بودم و زیرلب خدا را شکر میکردم که بالاخره ما هم مثل خیلیها خانوادگی در این اجتماع عظیم مردمی شرکت کردیم. بعد از تظاهرات، رجب نشست روی پله و زارزار گریه کرد. برای اولین بار کلی قربانصدقهاش رفتم تا دهان باز کرد و دردش را گفت: «زهرا! حالم خیلی خرابه. من دو بار گفتم مرگ بر شاه! چرا گفتم؟! چرا بر علیه شاه مملکت شعار دادم! خدایا توبه! منو ببخش.» کم مانده بود شاخ روی سرم سبز شود. با عصبانیت جوابش را دادم: «چی میگی مرد؟! پاشو خودت رو جمع کن! خجالت نمیکشی نشستی گریه میکنی؟! خدا برای چی ببخشه؟ مرد حسابی! این شاه از خدا بیخبر کم جنایت نکرده. کم خون جوونهای این مملکت رو زمین نریخته. این حرفا چیه میزنی؟!» رجب گفت: «کو؟! تو دیدی جنایتهاش رو؟ من که ندیدم! اینا همه شایعهی دشمنه! اصلا شاید شاه راضی به کشتن مردم نباشه.» گفتم زهرا بحث با این مرد بیفایده است! وقتی چیزی را که خودش به چشم دیده و با گوش شنیده انکار میکند، توقع زیادی نباید داشته باشی.
انقلاب به روزهای اوج خود نزدیک میشد. لحظاتی را به چشم میدیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. در میدان مجسمه نیروهای نظامی مردم را به رگبار بستند. آسفالت خیابان به رنگ خون درآمده بود. تا چشم کار میکرد، کفش و چادر بود که زمین افتاده بود. جوانی لباس خونی برادرش را بالای دست گرفت و فریاد زد: «این سند جنایت پهلویست!» از بالای ساختمان نزدیکِ ژاندارمری گلولهای به طرف جوان شلیک شد و کاسه سرش را متلاشی کرد. جمعیت به اطراف پخش شد. جوانک بینوا زیر دستوپا مانده بود و جان میداد. خواستم کمکش کنم، اما فشار جمعیت از صحنه شهادت جوان دورم کرد.
همراه تعدادی از خانمها به داخل ساختمان متروکهای پناه بردیم. یکی از خانمها آنجا را بهخوبی میشناخت. چند بار گذرش به آن ساختمان افتاده بود. کمی داخل ساختمان گشت زدیم تا اوضاع خیابان آرام شود. در و دیوار پر از رد خون بود و بوی تعفن جنازه میداد. تعدادی کیسه مشکوک کنار دیوار روی هم چیده شده بود. همه را باز کردیم و محتویاتش را وسط سالن ریختیم. یکی از خانمها فریاد زد یا زهرا. داخل کیسهها کلی ناخنِ کشیده شده بود! چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبس کردم. معلوم نبود چه بلایی سر صاحبان آنهمه ناخن آمده؛ زنده بودند یا شهید؛ فقط خدا میدانست!
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل هفتم : جمال آفتاب
قسمت اول
محل دیدارهای مردمی امام خمینی مدرسه علوی بود. من و تعداد زیادی از خانمهای مسجد، سوار بر اتوبوس به طرف خیابان ایران حرکت کردیم. کوچه و خیابانهای اطراف مدرسه غلغله بود. چند ساعتی طول کشید تا به محل دیدار برسیم. اهالی محله با چای و لقمهای نان و پنیر از میهمانان امام پذیرایی میکردند. با موج جمعیت حرکت میکردیم و جلو میرفتیم. برای دیدن امام لحظهشماری میکردم. با صدای بلندِ صلواتِ جمعیت سر چرخاندم و متوجه حضور امام در کنار پنجره شدم. صدای ضربان قلبم بهخوبی شنیده میشد؛ کم مانده بود سکته کنم. وسط روز، ماه در آسمان تهران طلوع کرده بود و من به زیارتش رفته بودم. شیرینی وصال امام و تماشای آن جمال نورانی، غم سالهای تلخی که بر من گذشته بود را از یادم برد. خودم را نزدیک پنجره رساندم. همهی توانم را جمع کردم. دستم را بالا بردم و فریاد زدم: «امام! امام! چیزی ندارم تقدیمت کنم؛ دوتا سرباز دارم که تقدیمت میکنم؛ بچههام به فدات...»
نمیدانم امام صدایم را شنید یا نه؟! از هوش رفتم و افتادم زمین. خدا رحم کرد در آن شلوغی زیر دست و پا له نشدم! نمیدانم در آن اوضاع چه کسی مرا به گوشهی خلوتی برد. با خیس شدن صورتم به هوش آمدم. کمی آبقند خوردم و جان به تنم برگشت. بلند شدم و شعار دادم. گریه امانم را بریده بود؛ دوباره از حال رفتم.
انقلاب تازه پیروز شده بود. آن ایام یک شب هم کنار یکدیگر نبودیم. امیر و علی دیروقت به خانه برمیگشتند و گاهی اوقات تا سحر بیرون بودند. خیابان ایران پاتوق هر روزشان شده بود.
دایی محمد و فامیلهای وفادار به شاه، هفتهای چند روز میآمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم میگذاشتند و میرفتند! آنقدر به رجب فشار آوردند که طاقتش تمام شد و بعد از مدتها کمربند دست گرفت. تا از مردم حرف و کنایهای میشنید یا بچهها دیروقت به خانه میآمدند، تمام تن و بدنم را سیاه و کبود میکرد. شب تا صبح درد میکشیدم؛ اما به روی خودم نمیآوردم که مبادا فرزندانم از مسیری که پیش گرفتهاند دلسرد شوند. دایی شلوار شش جیب علی را که میدید، صورتش سرخ میشد و با عصبانیت به ما میپرید: «این چیه پای بچه کردی؟! باباش پول نداره براش شلوار بخره؟! بس کنید این مسخرهبازیها رو. همین روزا شاه برمیگرده و دمار از روزگارتون درمیاره!»
گوش ما بدهکار این حرفها نبود و کار خودمان را میکردیم. مادرم همیشه سفارش میکرد که احترام دایی فراموش نشود. حتی اگر بدترین توهینها از طرف دایی محمد به ما میشد، جوابش را نمیدادیم؛ اما رجب کمطاقت بود و فوری زور بازویش را به رخ ما میکشید و کنایههایی را که شنیده بود تلافی میکرد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل ششم: حاج آقا روح الله
قسمت سوم
بعد از چند هفته اصرار، رجب هم راضی شد همراه ما در تظاهرات شرکت کند. خیلی خوشحال بودم و زیرلب خدا را شکر میکردم که بالاخره ما هم مثل خیلیها خانوادگی در این اجتماع عظیم مردمی شرکت کردیم. بعد از تظاهرات، رجب نشست روی پله و زارزار گریه کرد. برای اولین بار کلی قربانصدقهاش رفتم تا دهان باز کرد و دردش را گفت: «زهرا! حالم خیلی خرابه. من دو بار گفتم مرگ بر شاه! چرا گفتم؟! چرا بر علیه شاه مملکت شعار دادم! خدایا توبه! منو ببخش.» کم مانده بود شاخ روی سرم سبز شود. با عصبانیت جوابش را دادم: «چی میگی مرد؟! پاشو خودت رو جمع کن! خجالت نمیکشی نشستی گریه میکنی؟! خدا برای چی ببخشه؟ مرد حسابی! این شاه از خدا بیخبر کم جنایت نکرده. کم خون جوونهای این مملکت رو زمین نریخته. این حرفا چیه میزنی؟!» رجب گفت: «کو؟! تو دیدی جنایتهاش رو؟ من که ندیدم! اینا همه شایعهی دشمنه! اصلا شاید شاه راضی به کشتن مردم نباشه.» گفتم زهرا بحث با این مرد بیفایده است! وقتی چیزی را که خودش به چشم دیده و با گوش شنیده انکار میکند، توقع زیادی نباید داشته باشی.
انقلاب به روزهای اوج خود نزدیک میشد. لحظاتی را به چشم میدیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. در میدان مجسمه نیروهای نظامی مردم را به رگبار بستند. آسفالت خیابان به رنگ خون درآمده بود. تا چشم کار میکرد، کفش و چادر بود که زمین افتاده بود. جوانی لباس خونی برادرش را بالای دست گرفت و فریاد زد: «این سند جنایت پهلویست!» از بالای ساختمان نزدیکِ ژاندارمری گلولهای به طرف جوان شلیک شد و کاسه سرش را متلاشی کرد. جمعیت به اطراف پخش شد. جوانک بینوا زیر دستوپا مانده بود و جان میداد. خواستم کمکش کنم، اما فشار جمعیت از صحنه شهادت جوان دورم کرد.
همراه تعدادی از خانمها به داخل ساختمان متروکهای پناه بردیم. یکی از خانمها آنجا را بهخوبی میشناخت. چند بار گذرش به آن ساختمان افتاده بود. کمی داخل ساختمان گشت زدیم تا اوضاع خیابان آرام شود. در و دیوار پر از رد خون بود و بوی تعفن جنازه میداد. تعدادی کیسه مشکوک کنار دیوار روی هم چیده شده بود. همه را باز کردیم و محتویاتش را وسط سالن ریختیم. یکی از خانمها فریاد زد یا زهرا. داخل کیسهها کلی ناخنِ کشیده شده بود! چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبس کردم. معلوم نبود چه بلایی سر صاحبان آنهمه ناخن آمده؛ زنده بودند یا شهید؛ فقط خدا میدانست!
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فصل هفتم : جمال آفتاب
قسمت اول
محل دیدارهای مردمی امام خمینی مدرسه علوی بود. من و تعداد زیادی از خانمهای مسجد، سوار بر اتوبوس به طرف خیابان ایران حرکت کردیم. کوچه و خیابانهای اطراف مدرسه غلغله بود. چند ساعتی طول کشید تا به محل دیدار برسیم. اهالی محله با چای و لقمهای نان و پنیر از میهمانان امام پذیرایی میکردند. با موج جمعیت حرکت میکردیم و جلو میرفتیم. برای دیدن امام لحظهشماری میکردم. با صدای بلندِ صلواتِ جمعیت سر چرخاندم و متوجه حضور امام در کنار پنجره شدم. صدای ضربان قلبم بهخوبی شنیده میشد؛ کم مانده بود سکته کنم. وسط روز، ماه در آسمان تهران طلوع کرده بود و من به زیارتش رفته بودم. شیرینی وصال امام و تماشای آن جمال نورانی، غم سالهای تلخی که بر من گذشته بود را از یادم برد. خودم را نزدیک پنجره رساندم. همهی توانم را جمع کردم. دستم را بالا بردم و فریاد زدم: «امام! امام! چیزی ندارم تقدیمت کنم؛ دوتا سرباز دارم که تقدیمت میکنم؛ بچههام به فدات...»
نمیدانم امام صدایم را شنید یا نه؟! از هوش رفتم و افتادم زمین. خدا رحم کرد در آن شلوغی زیر دست و پا له نشدم! نمیدانم در آن اوضاع چه کسی مرا به گوشهی خلوتی برد. با خیس شدن صورتم به هوش آمدم. کمی آبقند خوردم و جان به تنم برگشت. بلند شدم و شعار دادم. گریه امانم را بریده بود؛ دوباره از حال رفتم.
انقلاب تازه پیروز شده بود. آن ایام یک شب هم کنار یکدیگر نبودیم. امیر و علی دیروقت به خانه برمیگشتند و گاهی اوقات تا سحر بیرون بودند. خیابان ایران پاتوق هر روزشان شده بود.
دایی محمد و فامیلهای وفادار به شاه، هفتهای چند روز میآمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم میگذاشتند و میرفتند! آنقدر به رجب فشار آوردند که طاقتش تمام شد و بعد از مدتها کمربند دست گرفت. تا از مردم حرف و کنایهای میشنید یا بچهها دیروقت به خانه میآمدند، تمام تن و بدنم را سیاه و کبود میکرد. شب تا صبح درد میکشیدم؛ اما به روی خودم نمیآوردم که مبادا فرزندانم از مسیری که پیش گرفتهاند دلسرد شوند. دایی شلوار شش جیب علی را که میدید، صورتش سرخ میشد و با عصبانیت به ما میپرید: «این چیه پای بچه کردی؟! باباش پول نداره براش شلوار بخره؟! بس کنید این مسخرهبازیها رو. همین روزا شاه برمیگرده و دمار از روزگارتون درمیاره!»
گوش ما بدهکار این حرفها نبود و کار خودمان را میکردیم. مادرم همیشه سفارش میکرد که احترام دایی فراموش نشود. حتی اگر بدترین توهینها از طرف دایی محمد به ما میشد، جوابش را نمیدادیم؛ اما رجب کمطاقت بود و فوری زور بازویش را به رخ ما میکشید و کنایههایی را که شنیده بود تلافی میکرد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃