🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت17
_چی چی رو زشته؟
_اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد،زشته!
و رفتی.خانم ارایشگر باز موهایم را درست کرد .کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه.طبقه اول راخانم ها پر کرده بودند.وقت شام مادرت گفت:((شما برین توی این اتاق باهم شام بخورین.))
قبلا یکی از دوستانم گفته بود:((سمیه،یه هدیه برای آقا مصطفی بخر و همون شب بده بهش.))
_چرا؟
_چون کسی که اولین هدیه رو بده،برای همیشه تو خاطر طرف مقابل میمونه.
با سجاد برایت یک ادکلن گرفته بودیم.رنگش آبی آسمانی بود و یک جلد قران کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت.هر دورا کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق.
قبل از اینکه شام بخوریم،ادکلن را آوردم.چشمانت برق زد:((به چه مناسبت؟))
_همین جوری
_من باید برای شما هدیه میخریدم!
کاغذ کادویش را باز کردی.قران را بوسیدی و گذاشتی در جیب کُتت.شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی:((چه آبی زیبایی!))
آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت.
شاممان را که خوردیم،صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم.رفتیم اتاقی دیگر.کیک صورتی بود و دور تا دورش رزهای رنگی.دستم را گرفتی.کیک را به کمک هم بریدیم.سرو صدا و دست و خنده و شادی.زمان به سرعت گذشت.آن هایی که خانه شان نزدیک بود رفتند.فامیل های خیلی نزدیک،چه مرد و چه زن ،در اتاقی جمع شدند و هدیه هایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند.
فامیل های شهرستانی آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند.کم کم فامیل های شما هم رفتند ،اما تو همینطور نشسته بودی.در دلم گفتم:چه پررو!
عمویم پرسید:((آقا مصطفی،هستی دیگه؟!))
_نخیر میرم!
نفسی از سر راحتی کشیدم.بلند شدی.جلوی پاشنه در صدایم زدی.آمدم پیشت.نگاهت نمیکردم.گوشی سامسونگ سفیدی ،از این ها که تا میشد،دادی دستم.
_این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین.
هنوز گوشی نداشتم.کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم.تا پارکینگ آمدم بدرقه ات.نگاهت نمیکردم.موقع خداحافظی گفتی:((فردا میام دنبالتون بریم بیرون.))
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت18
در را که بستم،دست گذاشتم روی گونه هایم.الو گرفته بود. دویدم و به روشویی رفتم.صورتم را شستم.باید آماده میشدم برای خواب. رختخواب هارا کیپ تا کیپ انداخته بودند.گوشی را گذاشتم زیر بالش.چشم هایم را روی هم گذاشتم.صدای پیامک ها شروع شد.گوشی را همان زیر ملحفه جلوی چشمم گرفتم:((سلام عزیزم خوبی؟))
چشم هایم گرد شد:وای خدای من چه پررو!
_نازگل من چطوره؟
با خودم گفتم:((چه غلطی کردم گوشی رو گرفتم!))
_گلم اگه کاری داشتی پیامک بفرست.
ساعت سه نیمه شب بود.هربار که پیام می آمد با صدای سوت بلبلی می آمد.مچاله شده بودم زیر ملحفه و گوشی را محکم به گوشم چسبانده بودم.انگار در و دیوار چشم و گوش شده بود.خیس عرق شده بودم.گونه هایم آتش گرفته شد.وای چه اشتباهی! اذان شد و گوشی از صدا افتاد.بلند شدم برای نماز.
از سر و صدای مهمان هایی که راهی شهرستان بودند بیدار شدم.
سرم درد میکرد و چشم هایم باز نمیشد.به هر جان کندنی بود بلند شدم.با رفتن آخرین مهمان ،انگار در خانه بمب منفجر شده بود.
رختخواب ها پهن،ظرف و ظروف این طرف و آن طرف،کف زمین پر از نقل و خرده شیرینی و گل های پر پر شده،لباس ها افتاده روی دسته صندلی ها و آشپزخانه پر از ظرف نشسته.باید داخل خانه لی لی میکردیم.سعی کردم جمع و جور کنم این بازار شام را.
ملتمسانه نگاهش کردم.سکوت کرد. سکوت هم علامت رضاست.
گفتم بیاد دنبالم.((آخ جونم))را نشنیده گرفتم! از کهنز تا شهریار شش یا هفت کیلومتر است . با هم پیاده رفتیم. در مسیر هر کس به ما میرسید ،بوق میزد و اصرار میکرد که سوار شویم،اما ما دوست داشتیم پیاده برویم.اردیبهشت ماه بود.جمعه و خیابان خلوت. درخت ها از دو سو دستشان را به هم داده و سر برشانه هم گذاشته بودند. این سو و آن سو نهر آب روان بود.گویی برای ما خیابان را آب و جارو کرده و آذین بسته بودند.
_خب یه حرفی بزنین سمیه خانم!
نمیدانستم چه بگویم.شروع کردم به صحبت کردن درباره همین برنامه هایی که در تلویزیون پخش میشود.حرفم را قطع کردی و پرسیدی:((راستی چه غذایی را خیلی دوست داری؟))
_قورمه سبزی.
_خداییش غذایی پیدا میشه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟!
برای یک لحظه گونه هایم گل انداخت.
اما از اینکه در کنارت راه میرفتم احساس غرور میکردم.
میدانستم طبق آیه قران به وقت قدم زدن نباید به زمین فخر فروخت،ولی نمیتوانستم به وجود و همراهیت فخر نفروشم.به نماز جمعه رسیدیم.همراه جمعیت نماز خواندیم و پیاده برگشتیم.
باز همان آب روان و همان هوای اردیبهشتی و همان دالان بهشت!
رسیدیم در خانه تان.گفتی:((بریم بالا.))
_وای نه! مامانم یه عالمه کار داره!
اصرار کردی.در خانه تان را زدی.در باز شد.میخواستی در عمل انجام شده قرار بگیرم.رفتیم داخل حیاط.روی تخت چوبی چند دقیقه نشستم.پدر و مادر و خواهرت با ظرفی میوه آمدند.اصرار کردند برویم بالا،گفتم:((باید زود برگردم!))
در باغچه خانه درختی بود غرق شکوفه.دور تا دور باغچه کوچک چند ردیف بنفشه زرد و سرخ و عنابی.مادرت دوربینش را آورد.چند تا عکس گرفت.موزی را نصف کردی،نصف در دهان من،نصف در دهان او.گونه هایم سرخ شده بود.
گفتم:((دیگه بریم!))
من را رساندی جلوی در خانه.مامان پرسید:((تنها برگشتی؟))
_آقا مصطفی من رو رسوند.
برگشت طرف آشپزخانه.
_کاری هست انجام بدم مامان؟
_کار؟دیدی سراغش رو بگیر.میبینی که دست تنهایی همه رو انجام دادم.
_ببخشید!
گفتم و رفتم طرف روشویی.آبی به صورتم زدم.گونه هایم شده بود گل آتش.چپیدم داخل اتاقم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
⭐️یادی از سردار شهید سید محمد کدخدا⭐️
🌷پس از شهادت حاج مهدي زارع، سيد محمد خيلي گرفته و ناراحت بود، مثل فرزندي كه از مادر گرفته باشند، بي تابي مي كرد. مدام از شهادت قريب الوقوعش خبر مي داد. مي گفت:« از اين به بعد به من بگوئيد، شهيد سيد محمد كدخدا.»
می گفت بعد از من پسرم به دنیا می آید، اسمش را بگذارید سید محمد!
به سيد محمد گفتم: تو كه مطمئني شهيد مي شي بايد نوشته بدي كه اگر شهيد شدي ما را شفاعت كني. برايم نوشت« اين جانب شهيد سيد محمد كدخدا ان شاالله واعظي را شفاعت مي كنم.» شفاعت نامه را 13 دی امضا كرد و 19 دی به شهادت رسید.
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید سید محمدکدخدا 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
💠 با «قرآن کریم» نورانی شویم
سوره مبارکه نساء آیه ۴۸
إِنَّ اللّهَ لاَ يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَن يَشَاءُ وَمَن يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدِ افْتَرَى إِثْمًا عَظِيمًا
همانا خداوند اين كه به او شرك ورزيده شود را نمىبخشد
ولى هر چه کمتر (از شرک به خدا) باشد را براى هر آن كسی که بخواهد ، مىبخشد
و هر كس به خداوند شرك ورزد به تحقيق مرتکب گناهى بزرگ شده است.
@Tobeh_Channel
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#یاقاضی_الحاجات ✨✨
❤️سلام امام زمانم❤️
💚سلام مهدی جان💚
#مولایمن
❄️پاییــــز و زمستانِ غم
افـزون شده برگرد...
🍁چون بـرگِ خـزان دیده
دلم خون شده برگرد...
☀️لیــــلای پریشــان شده
در قـامت این باغ...
🥀حـــالات رُخم چون رخِ
مــجنون شده برگرد...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
📤#بانشرمطالب_در_فراگیری
#معارف_مهدوی_سهیم_باشیم
❣اگر یک نفر را به او وصل کردی
❣برای سپاهش تو سردار یاری
#فلسین_کلیدواژه_ظهور
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🔵اهمیت ذکر صلوات برای اموات!
🌹مرحوم آیت الله بها الدینی:
✳️ گاهی من برای اموات صلوات را هدیه میکنم و اثرات عجیبی هم دیدم.
💠خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است، مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلواتها او را نجات دادهاند.
🌟کسی میگفت: مادرم چندسال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت:
پسرم! هیچچیزی مثل صلوات روح من را شاد نمیکند؛ بهترین هدیه که به من می دهی، این ذکر است...
@Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
┄═﷽═┄
✍🏻 اگر بخواهی دیگران را اصلاح کنی و خودت را اصلاح نکنی آنوقت دیگران بیایند از تو استفاده کنند، از رأسالمال و سرمایه که عمر انسان است، استفاده کنند. دائماً منبر بروی، صحبت و تبلیغ کنی و کتاب بنویسی. اما به خودت نرسی. دیگران بهره میبرند و راه بهشت را پیدا میکنند، ولی شمایی که خودت را اصلاح نکردهای خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَة خواهی شد.
📔عرفان اهل بیتی
@Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
با همه ی لحن خوش آوایی ام
در بدر کوچه تنهاییم
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه ی تو از همه پر شور ت
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ی ما می شدی
مایه ی آسایه ی ما می شدی
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را آتشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه ی تو خط امان من است
ای نگهت خواست گه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز به چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار مدد کار ما
کی و کجا وعده ی دیدار ما
دل مستنمدم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
به مکه آمدم ای جان تا تو را بینم
تویی که نقطه ی عطفی به اوج آئینم
کدام گوشه مشعر کدام کنج منا
به شوق وصال تو به انتظار بنشینم
روا مباد که بر بنده ات نظر نکنی
روا مباد که ارباب جز تو بگزینم
چه رو کنی به رخت درد و رنج نشناسیم
به لطف روی تو دست از ترنج نشناسیم
خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل کز آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید
دست افشان و پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند
می روم کز خویشتن بیرون کند
در پی لیلی رخی مجنون شوم
هر که نشناسد امام خویش را
بر کی بسپارد زمام خویش را
#محمد_رضا_آقاسی
#هدیه_محضر_امام_زمان_عج_صلوات🌹
@Tobeh_Channel
. 👇👇👇کانال عمومی 👇👇👇
(تقویم همسران)
اولین و جامعترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی.
✴️ جمعه 👈22 دی / جدی 1402
👈29 جمادی الثانی 1445 👈12 ژانویه 2024
🏛مناسبت های اسلامی و دینی
🏴وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام " 61 هجری قمری "
🏴 وفات امامزاده حضرت سید محمد فرزند امام هادی علیه السلام در سامرا" 252 ه .ق
🏴 شهادت ابراهیم بن مالک اشتر در سامرا "71 ه.ق ".
🔵 امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز مبارک و خوبی برای همه امور است خصوصا امور زیر شایسته است:
✅خواستگاری و عقد و ازدواج.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅خرید حیوانات و چهارپایان.
✅تاسیس امور خیریه.
✅و ملاقات با دوستان و بزرگان و روسا خوب است.
👶 مناسب زایمان و نوزاد حلیم و صبور و مبارک است.ان شاءالله.
💠به کانال ما در موضوع حرز امام جواد علیه السلام و سایر ادعیه سری بزنید...👇
@Herz_adiye_hamrah
🚖سفر: مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج دلو و برای امور زیر مناسب است:
✳️ختنه و نام گذاری کودک.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️خرید املاک و منزل و مستغلات.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️درختکاری.
✳️و تعهد نامه گرفتن نیک است.
🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است.
@taghvimehamsaran
💑مباشرت امشب و فردا:
زمان مجامعت جنیان است و ممکن است فرزند غشی از کار در آید.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث گوشه گیری و انزوا می شود.
@taghvimehamsaran
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث نجات از بیماری می شود.
@taghvimehamsaran
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
@taghvimehamsaran
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 30 سوره مبارکه "روم" است.
فاقم وجهک للدین حنیفا....
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را امری پیش آید و عده ای میخواهند او را از آن کار منع کنند و او سخن آنان را گوش نکند و چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب.
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
02537747297
09123532816
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید.
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است.
📛📛📛📛📛📛📛📛
مطلب تخصصی و مفید تقویم همسران را هر شب اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇
لینک کانال در ایتا و سروش و تلگرام👇
@taghvimehamsaran
ارتباط با ادمین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی....👇
@tl_09123532816
https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت19
باران دوباره شروع به باریدن کرده.آسمان سُربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست. باید راهی شوم طرف خانه،اما از تو دل کندن مثلِ جون کندنه!
کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم.
بنا نبود زمان عقدمان خیلی طول بکشد.از اول گفته بودم دوست ندارم.قرار بود فقط دوسه ماه عقد کرده بمانیم،چون این فاصله زمانی برای شناختمان خوب بود،هم شناخت خودمان و هم خانواده هایمان.از جمله مواردی که در خانواده شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدارا شکر کردم،این هاست که میگویم:پایبندی افراد خانواده تان به نماز اول وقت،طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد،میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر اینکه هیچکدام به دنبال خرافات نبودید.
در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم.چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای خوشبختی مان دعا کردم.در هتلی نزدیک حرم دوتا اتاق گرفتیم.چه لحظات و ساعات خوشی داشتیم!یکبار که خانواده ات رفته بودند حرم،گفتی:((میخوای بریم دزدی؟!))
_دزدی؟
_آره از یخچال مامانم اینا!
_زشته آقا مصطفی!
یکاری میکنم خوشگل بشه!
مرا بردی اتاقشان .هرچه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال.
_وای آقا مصطفی آبرومون میره!
خندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه :((بشین و تماشا کن!))
مادرت که آمد صدایت زد:((مصطفی تو اومدی سر یخچال ما؟))
خندیدی:((من و این کارا؟))
_از دماغت که دراز شده معلومه!
زدی زیر خنده :((بزرگی پیشه کن،بخشندگی کن،مامان جون!))
مادرت رفت و با دوربین برگشت:((وایسین جلوی یخچال ،البته که درش رو هم باز می کنین!باید مدرک جرمتون معلوم باشه!))
عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود.
مادرت که رفت،پرسیدی:((چی میخوری عزیز،چای یا نسکافه؟البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم.))
رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید میرفتیم پایین.سر میز مشت مشت خوراکی برمیداشتی.مادرت لپش را می کَند:((نکن مصطفی زشته!))
میخندیدی:((زشت کدومه مامان جون!خُب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل!))
از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان :((بیایین اینم سهم شما! تک خوری بلد نیستم.))
پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود.راننده هر جا که میخواستیم مارا میبرد:طرقبه ،شاندیز،خواجه ربیع،خواجه مراد،آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم.
روزی که همگی رفتیم بازار،پرسیدی:((چی برات بخرم؟))
_کیف و کفش
چون سایز پایم ۳۶ بود،کفش سخت گیر می آمد.کلی گشتیم.
پدرت گفت:((مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!))
گفتی:((خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!))
حلقه ام کمی گشاد شده بود.مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی میکردند.حلقه را دادی که برایم تنگ کنند.بعد رفتیم ساندویچ فروشی .آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ .محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته میشد وفرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود.
گفتم:((وای چه قشنگه!))
گفتی:((وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون،یکی برات میخرم.))
به قولت وفا کردی و دوروز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه،برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام میگفتند آب و نمیدانستم بی تو چگونه به آن ها رسیدگی کنم و هنوز هم...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت20
باران شدت گرفته.برای امروز بس است،باید برگردم خانه.
همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه.
امروز دیگر سر مزارت نیامدم.هوا سرد است و از همین جا در خانه ،کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم.
درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت...
برای اینکه سر خانه خودمان برویم ،باید جایی را اجاره میکردیم در خارج از شهرک پاسداران .طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود.پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود،اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.مدام میگفتی:((درست میشه!))مانده بودم چطور درست میشود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز میکردیم و پول ها را میشمردیم گفتی:((دیدی حالا ؟خدا خودش کارسازه!))
آپارتمان لوله کشی گازداشت،اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود.
طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو میگرفتی،اما گفتی:((روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر!بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!
پول نقد ما صد هزار تومان بود،درحالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود.با بابام رفتیم یافت آباد.آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری میخورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری .اگر مبل نمیخریدیم باید پول پشتی و فرش میدادیم که گران تر میشد.رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمیشد.فروشنده گفت:((با تخفیف ۱۲۰ هزار تومن.))
گفتی:((حاجی دانشجویی حساب کن! صدتومن بده خیرش رو ببر!))
روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف میزدی که به دل می نشست.فروشنده تخفیف داد:((چون عروس و دومادین قبول!))
وقت خرید بقیه لوازم هم سعی میکردیم درشت هارا بگیریم و ریز ها را حذف کنیم.
کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی،نوک مدادی بود و راه راه .به تنت لق میزد.به سجاد گفتم:((بگو بره عوض کنه.حداقل چهارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.))پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی.
اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف میشد که شبی رنگ پریده آمدی:((خبر داری؟دایی حمید فوت کرد!))
_وای! اون که طوریش نبود.لا اله الاالله!
مامان که شنید گفت:((برای عروسی تا بعد از چهلم صبر میکنیم.))
گفتم:((پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت.چند روز هم مانده به ماه رمضان.
قبول کردی.دوازده مرداد تولدم بود.آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا.غروب فردایش زنگ زدی:((خوبی عزیز؟میخوام برم مسجد نمیای؟))
حالم خوب نبود.
بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی.عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی،اما چون مامان سید بود،تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی.
گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:((مادر جون ،اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه!))بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم میزدی.
مامان حسابی کیف کرد.گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت:((این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می بوسه،اما بیرون حتی سلامم نمیکنه!))
گله اش را که به تو رساندم،گفتی:((تو که میدونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمیکنم!))
قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم.حنابندان هم جزو برنامه بود.دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.
پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی:((کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه،شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه.دست زدنم ممنوع،چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد!))
شام عروسی چلوکباب بود و چلو جوجه،همراه سالاد و نوشابه.تمام مدتی که در تالار بودیم،محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار میزد،طوری که نتوانستم غذا بخورم.مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃