eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال توبه
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 💫ﺭﺳﻮﻝ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺩﺭ ﻭﺻﻒ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺁﺧِرﺍﻟﺰّﻣﺎﻥ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: ✅ «ﮐَﻴْﻒَ ﺑِﮑُﻢْ ﺍِﺫﺍ ﻓَﺴَﺪَ ﻧِﺴﺎﺅُﮐُﻢ ﻭَ ﻓَﺴَﻖَ ﺷُﺒﱠﱠﺎﻧُﮑُﻢ ﻭَ ﻟَﻢْ ﺗَﺄﻣُﺮﻭُﺍ ﺑِﺎﻟْﻤَﻌْﺮُﻭﻑِ ﻭَ ﻟَﻢْ ﺗَﻨْﻬَﻮﺍ ﻋَﻦِ ﺍﻟﻤُﻨْﮑَﺮِ. ﻗِﻴﻞَ ﻟَﻪُ: ﻭَ ﻳَﮑُﻮﻥُ ﺫَﻟِﮏَ ﻳَﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠّﻪ؟ ﻗﺎﻝ: ﻧَﻌَﻢْ ﻭَ ﺷَﺮٌّ ﻣِﻦْ ﺫَﻟﮏ …» 📚ﺣﺮﺍﻧﯽ، ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ﺹ 49. ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎﻧﺘﺎﻥ ﻓﺎﺳﻖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻪ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨکر! » ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ:«ﺁﻳﺎ ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ؟!»ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:«ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻴﺰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. 🌹 ➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از کانال توبه
1_11236925182.MP3
20.48M
🎙 چهار گام در رهایی از گناه/ نقش در نابودی بنیان گناه 👈🏻 قدم اول این است که انسان گرفتار گناه نشود و بی‌مبالات نباشد. 👈🏻 قدم دوم این است که اگر گرفتار شود، بلافاصله به توبه و استغفار روی بیاورد. 👈🏻 قدم سوم این است که گناه خود را تدارک کند و نفس را مجازات کند. بزرگان این‌گونه بودند که اگر گناهی مرتکب می‌شدند، برای خودشان کفاره در نظر می‌گرفتند. در احوالات بعضی علما نقل شده است که به‌خاطر یک بار قضا شدن نماز صبح، خودشان را مجازات کردند و یک سال شب‌ها نخوابیدند! برای مثال، اگر نفس انسان یک نگاه حرام انجام داد، وادارش کنید که یک ختم قرآن انجام دهد! اگر به یک مؤمنی اهانت کردید، یک زیارت جامعه کبیره به نیابت از او بخوانید و... . 👈🏻 قدم چهارم این است که به صلوات پناه ببرید. بنا بر فرمایش امام رضا علیه السلام، کثرت صلوات، بنیان گناه را از بین می‌برد. ✍🏻 معرفی دو صلوات مهم برای چهارده‌ معصوم (صلوات چهارده معصوم از امام عسکری علیه‌السلام، صلوات چهارده معصوم از امام سجاد علیه‌السلام، و...) @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
❄️🌧️❄️🌧️❄️🌧️❄️ *قرار شبانه با مولای غریبمان💚* *بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد...* *دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد...* *💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠* *🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸* *⚜اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜* *ترجمه:* *خدايا گرفتارى بزرگ شد، و پوشيده بر ملا گشت، و پرده كنار رفت، و اميد بريده گشت، و زمين تنگ‏ شد، و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى، و شكايت تنها به جانب تو است، در سختى و آسانی تنها بر تو اعتماد است، خدايا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودى، و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى، پس به حق ايشان به ما گشايش ده، گشايشى زود و نزديك‏ همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر، اى محمّد و اى على، اى على و اى محمّد، مرا كفايت كنيد، كه تنها شما كفايت‏ کنندگان منيد، و ياریم دهيد كه تنها شما ياری كنندگان منيد، اى مولاى ما اى صاحب زمان، فريادرس، فريادرس، فريادرس، مرا درياب، مرا درياب، مرا درياب، اكنون، اكنون، اكنون، با شتاب، با شتاب، با شتاب، اى مهربان‏ترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او.* *💠دعــای ســـلامتی* *امــام زمــــان(عج)💠* *⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜* *⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️* @Tobeh_Channel ❄️🌧️❄️🌧️❄️🌧️❄️
        👇تقویم نجومی دوشنبه👇 👇👇👇کانال عمومی👇👇👇             ‌    (تقویم همسران)  ✴️ دوشنبه 👈24 اردیبهشت / ثور 1403 👈4 ذی القعده 1445👈13 می 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. ❇️امروز برای امور زیر خوب است: ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅صید و شکار و دام گذاری. ✅امور مقدماتی ازدواج. ✅صلح دادن افراد. ✅و داد و ستد و تجارت خوب است. 🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود). 👶زایمان مناسب و نوزاد محبوب مردم باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی  مناسب برای امور زیر است: ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️بذرافشانی و کاشت. ✳️درختکاری. ✳️کندن چاه و کانال. ✳️ خرید و فروش جنس. ✳️ و خرید و فروش املاک نیک است. ✳️ شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید. 🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب: فرزند چنین شبی شهادت در راه خدا نصیبش گردد. 💠 به کانال ما در موضوع خواص و فروش حرز امام جواد علیه السلام سری بزنید. مناسب ترین قیمت و مطمئن...👇 @Herz_adiye_hamrah 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه باعث غم و اندوه می شود. 🔴 حجامت: یا در این روز از ماه قمری ، باعث درد در سر می شود. @taghvimehamsaran 🔵ناخن گرفتن: دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕دوخت و دوز لباس: دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ استخاره: وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن). ✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه. ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. @taghvimehamsaran 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 5 سوره مبارکه "مائده " است. الیوم احل لکم الطیبات... و از معنای آن استفاده می شود که منفعتی به خواب بیننده برسد و به شکلی خوشحال شود و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما. تقویم همسران:نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهماالسلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 02537747297 09123532816 09032516300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است. 📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran ادمین...👇 @tl_09123532816 مطلب تخصصی و مفید تقویم همسران را هر شب، در اینجا دریافت کنید و عضو شوید👇 لینک کانال اصلی ما در تلگرام ,ایتا و سروش..👇 @taghvimehamsaran https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 صدای در که آمد، بچه‌ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسه‌ی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. » تند و تند بچه‌ها را می‌بوسید و قربان صدقه‌شان می‌رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. » گفت: « نه، نمی‌شود باید از دستم بگیری. » 💥 با اکراه کیسه‌ی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته‌جقه‌های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک‌دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می‌گفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بی‌اختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. این‌ها گران است. » 💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت می‌آید. چقدر قشنگ شدی. » پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آماده‌ای برویم؟! » گفتم: « کجا؟! » گفت: « پارک دیگر. » گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب می‌شود. » گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می‌شود‌ها! فردا که بروم، دلت می‌سوزد. » 💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلت‌ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس‌هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می‌گفت، روسری خیلی بهم می‌آمد. گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. » داشت لباس‌های بچه‌ها را می‌پوشاند. گفت: « عمداً این‌طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می‌گیرد. » 💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن‌ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن‌ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می‌رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه‌دار نمی‌شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهن‌سال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آن‌جا را روشن کرده بود. 💥 پاییز بود و برگ‌های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می‌وزید و شاخه‌های درختان را تکان می‌داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه‌‌ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک‌دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: « بسم‌اللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. » 💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی‌دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می‌آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ‌قوه‌اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای‌ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت‌ها افتاده بود. زوزه می‌کشید و برگ‌های باقی‌مانده را به اطراف می‌برد. صدای خش‌خش برگ‌هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می‌انداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. » صمد گفت: « از این حرف‌ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می‌کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه‌ها بازی می‌کند. مثلاً تو بچه‌ی کوه و کمری. » 💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. گاهی صدای زوزه‌ی سگ یا شغالی از دور می‌آمد. باد می‌وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یک‌دیگر را درست و حسابی نمی‌دیدیم. کورمال‌کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می‌لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می‌کردم‌ زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام‌آرام برای من تعریف می‌کرد. 💥 هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می‌کردم الان از پشت درخت‌ها سگ یا گرگی بیرون می‌آید و به ما حمله می‌کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می‌شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن‌موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. 🔰ادامه دارد.... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 به خانه که رسیدیم، بچه‌ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس‌هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف‌ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می‌لرزید. 💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه‌ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی‌ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت‌بام را به عهده‌ی صاحب‌خانه گذاشته بود. 💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که می‌خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره‌ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت‌تر بود. با این حال ده دقیقه‌ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ». 💥 تا خانه برسم چند بار روی برف‌ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان‌ها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من این‌جا نوبت گرفته‌ام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زن‌ها فکر کردند می‌خواهم بی‌نوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن‌ها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین می‌افتادم. یک‌دفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زن‌ها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می‌بینم، یاد آن زن و خاطره‌ی آن روز می‌افتم. 💥 هوا روز به روز سردتر می‌شد. برف‌های روی زمین یخ بسته بودند. جاده‌های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی‌آمد. در این بین، صاحب‌خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می‌خرید، مقداری هم برای ما می‌آورد؛ اما من یا قبول نمی‌کردم، یا هر طور بود پولش را می‌دادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا این‌که فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می‌کشیدم. 💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه‌ها نبود. برای این که بچه‌ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می‌کردم. 💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه‌ها خوابیده بودند. پیت‌های بیست‌لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه‌ی ما فاصله‌ی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت‌های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا‌به‌جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم‌ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت‌های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان‌هایم به هم می‌خورد. دیدم این‌طور نمی‌شود. برگشتم خانه و تا می‌توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.   بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن‌وقت‌ها توی شعبه‌های نفت چرخی‌هایی بودند که پیت‌های نفت مردم را تا در خانه‌ها می‌آوردند. شانس من هیچ‌کدام از چرخی‌ها نبودند. یکی از پیت‌ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن‌کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می‌گذاشتم و نفس تازه می‌کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می‌ایستادم. انگشت‌هایم که بی‌حس شده بود را ماساژ می‌دادم و دستم را کاسه می‌کردم جلوی دهانم. ها می‌کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله‌های طبقه اول گذاشتم. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹 شش روز بعد از شروع جنـگ بشهادت رسید. خوابـش رو دیـدم. بغلـش کـردم و گفـتـم: «ســراغ مـا رو نمی گیـری؟!» چیـزی نگفـت. گفتم:«تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!» 🌷 گفت: « فقـط یـه مطلـب میگـم؛ ما شهـدا شبـهای جمـعه، همـگی میریم خـدمت آقـا سیـدالشـهـدا (علیه‌السلام) » 📚 خـط عاشـقی/ حسین کـاجی فـرمانده عملیات سپـاه همـدان 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدمحمد رضا _فراهانی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
💠 با «قرآن کریم» نورانی شویم سوره مبارکه احقاف آیه ۱۳ إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ بی ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺳﭙﺲ (به حقیقت و ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ گفته‌شان) ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ ﻭﺭﺯﻳﺪﻧﺪ ﻧﻪ ترسی ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ و غصه‌دار ﻣﻰ‌ﺷﻮﻧﺪ. @Tobeh_Channel
💞💞 سـلامـ مهدےجانمـ عج🌷🤚🏻 دلتنـگِ حضوریم مــهِ هـــر دو جهــان را بی نــورِ تو کوریم همه جا و مکان را با مقــدمِ خــود نمــا کرم بر همــہ عالم روشــن بنمـــا دلِ همــه پیــر و جــوان را... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🍃 دو چشمم خیره بر در بود شاید باز برگردی چه درصدها که من با احتمالت زندگی کردم 💔🥀 🕊 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
‌🌷 ✅ فصل چهاردهم وقتی می‌خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می‌زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می‌رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه‌ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم مکافات بعدی بالا بردن پیت‌های نفت بود. دلم نمی‌خواست صاحب‌خانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرام‌آرام و بی‌صدا پیت اولی را از پله‌ها بالا بردم و نیم‌ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می‌رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می‌رفتند؛ اما آن‌قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می‌کرد، که نمی‌توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می‌کردم بچه‌ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه‌ها گرسنه بودند و باید بلند می‌شدم، شام درست می‌کردم تقریباً هر روز وضعیت قرمز می‌شد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه‌های خیلی از خانه‌ها و مغازه‌ها شکست. همین که وضعیت قرمز می‌شد و صدای آژیر می‌آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می‌دویدند و توی بغلم قایم می‌شدند تپه مصلّی روبه‌روی خانه‌ی ما بود و پدافندهای هوایی هم آن‌جا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار می‌کردند خانه‌ی ما می‌لرزید.گلوله‌ها که شلیک می‌شد، از آتشش خانه روشن می‌شد.صاحب‌خانه اصرار می‌کرد موقع وضعیت قرمز بچه‌ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود آن شب همین‌که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.این‌بار آن‌قدر صدای گلوله‌هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشت‌زده شروع به جیغ و داد و گریه‌زاری کردند.مانده بودم چه‌کار کنم. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. از سر و صدا و گریه‌ی بچه‌ها زن صاحب‌خانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمی‌ترسید؟!» گفتم:«چه‌کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده‌ی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین, گناه دارند این بچه‌ها.» گفتم:«آخر مزاحم می‌شویم.» بنده‌ی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آن‌جا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه‌ها آرام شدند روزهای دوشنبه و چهارشنبه‌ی هر هفته شهید می‌آوردند تمام دل‌خوشی‌ام این بود که هفته‌ای یک‌بار در تشییع جنازه‌ی شهدا شرکت کنم خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود بالِ چادرم را می‌گرفت و ریزریز دنبالم می‌آمد معصومه را بغل می‌گرفتم. توی جمعیت که می‌افتادم ناخودآگاه می‌زدم زیر گریه. انگار تمام سختی‌ها و غصه‌های یک هفته را می‌بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن‌ها قسمت کنم از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می‌کردم. وقتی به خانه برمی‌گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه‌ای پیدا کرده بودم دیگر نیمه‌های اسفند بود اما هنوز برف روی زمین‌ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت زن‌ها مشغول خانه‌تکانی و رُفت‌وروب و شست‌و‌شوی خانه‌ها بودند. اما هر کاری می‌کردم دست و دلم به کار نمی‌رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه‌ی چند شهید برگشته بودم بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می‌آمدم و به آن‌ها سر می‌زدم. بار آخری که به خانه آمدم،سر پله‌ها که رسیدم خشکم زد صدای خنده‌ی بچه‌ها می‌آمد یک نفر خانه‌مان بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد. پله‌ها را دویدم. پوتین‌های درب و داغان و کهنه‌ای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمس‌اللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم سر جایم میخ‌کوب شدم. صمد بود. بچه‌ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می‌چرخید و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم کیف می‌کردند و می‌خندیدند یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون این‌که چیزی بگوییم چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم.اشک توی چشم‌هایم جمع شد باز هم او اول سلام داد و همان‌طور که صدایش را بچه‌گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت:«کجا بودی خانم من کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! » از سر شوق گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم و با پر چادر اشک‌هایم را پاک می‌کردم همان‌طور که بچه‌ها بغلش بودند روبه‌رویم ایستاد و گفت:«گریه می‌کنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه‌گانه گفت:« آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!» 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل چهاردهم 💥 هر چه او بیشتر حرف می‌زد، گریه‌ام بیشتر می‌شد. بچه‌ها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچه‌ها با دست‌های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! » با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. » پرسید: « خریدی؟! » گفتم: « نه، نگران بچه‌ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. » گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچه‌ها، من می‌روم. » 💥 اشک‌هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمی‌خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می‌روم. » بچه‌ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده‌ی من. » گفتم: « آخر باید بروی ته صف. » گفت: « می‌روم، حقم است. دنده‌ام نرم. اگر می‌خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. » بعد خندید. داشت پوتین‌هایش را می‌پوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباس‌هایت را عوض کن. بگذار کفش‌هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. » خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشته‌ام. » خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه‌ها را شستم. لباس‌هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می‌خندید. 💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: « یعنی می‌خواهی به این زودی برگردی؟! » گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. » 💥 بعد همان‌طور که کیسه‌ها را می‌آورد و توی آشپزخانه می‌گذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفته‌ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. » کیسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! » دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی‌ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی‌کردی، الان برای خودت خانه‌ی مامانت راحت و آسوده بودی، می‌خوردی و می‌خوابیدی. » خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب. 💥 برنج‌ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همه‌اش را پاک می‌کنم. تو به کارهایت برس. » گفتم: « بهترین کار این است که این‌جا بنشینم. » خندید و گفت: « نه... مثل این‌که راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین این‌جا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. » 💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « می‌خواهم بروم سپاه. زود برمی‌گردم. » گفتم: « عصر برویم بیرون؟! » با تعجب پرسید: « کجا؟! » گفتم: « نزدیک عید است. می‌خواهم برای بچه‌ها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب‌هایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! » من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! » گفت: « یعنی من دست بچه‌هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن‌وقت جواب بچه‌های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه‌های شهدا خجالت نمی‌کشم؟! » گفتم: « حالا مگر بچه‌های شهدا ایستاده‌اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن‌ها که نمی‌فهمند ما کجا می‌رویم. » 💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بی‌داد. ای داد بی‌داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل‌هایی جلوی چشم ما پرپر می‌شوند. خیلی‌هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن‌ها لباس نو می‌خرد؟ » نشستم روبه‌رویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچه‌های من لباس عید نمی‌خواهند. » گفت: « ناراحت شدی؟! » گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه‌هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه‌های شهدا نداریم. » 💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همه‌ی ما هر کاری می‌کنیم، وظیفه‌مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون این‌که منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانواده‌ی شهداییم. » بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت می‌خواهم. اشتباه کردم.»بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ما نسبت به امام زمان ارواحنا فداه بی توجّه هستیم...
هدایت شده از کانال توبه
41.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴پست ویژه کانال توبه 🎞 قیام آخر
        👇تقویم نجومی سه شنبه👇     👇👇👇 کانال عمومی 👇👇👇             🌏 تقویم همسران 🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ سه شنبه 👈25 اردیبهشت / ثور 1403 👈5 ذی القعده 1445👈14 می 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛از دیدار با صاحبان مناصب جدا پرهیز شود. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران" را در تلگرام و ایتا جستجو کنید. 🚖سفر : مسافرت خوب است و همراه صدقه انجام شود. 👶مناسب زایمان و نوزاد حالش خوب است. 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🔭  احکام نجوم. 🌓 امروز قمر در برج اسد است و برای امور زیر خوب است : ✳️امور مقدماتی ازدواج مثل تدارکات عروسی. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️رفتن به خانه نو. ✳️جهیزیه بردن. ✳️آغاز به درمان و معالجات. ✳️شروع کسب و کار. ✳️و خرید حیوان و چهار پایان نیک است. 🔵نوشتن حرز و سایر ادعیه و نماز و بستن آن برای اولین بار مناسب نیست. 🔲 این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید.      @taghvimehamsaran 👨‍👩‍👧‍👦مباشرت امشب شب چهارشنبه : مباشرت کراهت دارد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود. 💉💉حجامت خون دادن فصد. 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، باعث زردی رنگ می شود. ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد. 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن  روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که امشب شبِ چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی 6 سوره مبارکه "انعام"  است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده اندک آزردگی ببیند صدقه بدهد تا رفع شود.ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبهه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 🚀 با جستجوی " تقویم همسران" در تلگرام و ایتا و سروش به ما بپیوندید 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع ما👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن :                      02537747297 0912 353 2816‌‌ 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک  ارسال  کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 مطلب تخصصی و مفید تقویم همسران را هر شب در 👇‌اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇 لینک کانال در ایتا و سروش و تلگرام👇 @taghvimehamsaran ارتباط با ادمین مجموع کانال های نجومی👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
روایت مادر شهید کلانتری از او 🔹مادر شهید کلانتری تعریف می‌کند: " در جریان اعتصاب دانشگاهیان در دوران انقلاب، ‌ وقتی می‌رسد که بسیاری از آنها به خاطر نگرفتن حقوق مستأصل می‌شوند. پسرم شرکت راه‌سازی داشت. یک وقت دیدیم که رفت و همه ماشین‌آلات را فروخت و حقوق دانشگاهیان را داد که اعتصاب را ادامه بدهند. در پاسخ به مادر و پدر هم که بخش اعظم سرمایه شرکت و ماشین آلات را تأمین کرده بودند، ‌ گفته بود که من برای شما باقیات صالحات خریده‌ام. در وصیتنامه‌اش هم نوشته بود که من جز به پدر و مادرم به کسی مقروض نیستم." شهید🕊🌹 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید موسی کلانتری 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
🌹 سوره مؤمنون ، آیات ۴۷ تا ۴۹ 🎄فَقَالُوا أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا وَ قَوْمُهُمَا لَنَا عَابِدُونَ ؛ فَكَذَّبُوهُمَا فَكَانُوا مِنَ الْمُهْلَكِينَ ؛ وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي الْكِتَابَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ ؛ 🌾پس گفتند: آيا ما به دو انسان مانند خودمان ايمان آوريم؟ در حالیكه قوم موسى و هارون برده ما بودند! پس آن دو پيامبر را تكذيب كردند و از هلاك شدگان گشتند. و همانا ما به موسى كتاب داديم، شايد هدايت شوند. 🌳 پیامهای مهم آیات 🌳 🌾۱ - موسى و هارون، از نژاد بنى اسرائيل بودند و بنى اسرائيل، برده فرعونيان قرار گرفته بودند! 🌴۲ - متكبّران به جاى مراعات منطق و معجزه، به جايگاه اجتماعى افراد نظر داشته و دارند! 🌾۳ - نژادپرستى، عامل استكبار است! همچنانکه فرعونيان، نژاد خود را برتر از بنى اسرائيل مى پنداشتند! 🌴۴ - منطق انبيا، معجزه و استدلال بوده و منطق طاغوتیان، استضعاف و دربندكشيدن ملّتها بوده و هست! 🌾۵ - نتيجه تكذيب پیامبران و عدم پذیرش حق، ضالت و هلاكت است! 🔹تبیین : در تبیین آیات روز قبل اشاره شد که فرعون و اطرافیانش، 🔸بخاطر روحیه استکباری و اشرافی، موسی و هارون را تکذیب کردند(نپذیرفتند) ! 🔻استدلالشان آن بود که آن دو ، بشری مثل ما و قومشان، برده های ما هستند! 🔹با اندکی دقت، انسان پی میبرد که به کلام و منطق موسی و هارون، توجهی نداشتند! 🔸انتظار داشتند پیامبری از جنس دیگر(فرشتگان و...)، سراغشان بیاید و از لحاظ ظاهری و قومی، برتر از فرعونیان باشند، نه برده و زیردست آنها ! 🔻در حالیکه عقل و منطق دینی و اسلامی، حقگرایی و کلام درست و منطقی را ملاک پذیرش میدانند، نه برتریهای قومی و ظواهر مادی را .🔻🔹🔻 @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
❌ از خلف وعده و دروغ بپرهیزید. ✨فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُواْ اللّهَ مَا وَعَدُوهُ وَبِمَا كَانُواْ يَكْذِبُونَ (توبه/٧٧) ⚡️ترجمه : سرانجام به دنبال آنكه با خدا در آنچه پيمان بسته بودند، خلف وعده كردند و بدان سبب كه دروغ مى گفتند، (خداوند، روحِ) نفاق را تا روزى كه به ديدار او رسند، (روز مرگ يا قيامت)، در دل هاى آنان قرار داد. 💥خلف وعده و دروغ، روحیه ی نفاق می آورَد و انسان را بدعاقبت می کند. ❌ آنها که عمداً به وعده های خود عمل نمی کنند، و آنها که مرتب دروغ می گویند، مبتلا به بیماری نفاق می شوند، آن هم از نوع بد. ⚡️یعنی: ١_ نفاق قلبی : نِفَاقاً فِي قُلُوبِهِمْ ۲_ نفاق دائمی : إِلَي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ 🌤الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌤 @Tobeh_Channel
💚 💚 🤍 🤍 ❤️❤️ 🍂ای درد سینه سوز دلم را علاج تو 🍁تاریک خانه ی نفسم را سراج تو... 🍂دنیای ما بدون حضورت جهنم است 🍁دردم تویی علاج تویی احتیاج تو... 📤 اگر ۱ نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🍃 و شهید.‌‌‌.. چه زیباست این نام و چه گوش نواز یعنی کسی که شهادت می دهد با خویش ، به درستیِ راهی که رفته است... 🕊 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون واشنگتن این تصاویر ما را یاد سخنانی زیبا از مرحوم آیت الله حائری شیرازی می‌اندازد هرزه های ما برای شما ، پاکان عالَم برای ما 📌آیت الله حائری، ۱۵ سال پس از انقلاب، در پاسخ گروهی از خبرنگاران اتریشی که پرسیده بودند" در این پانزده سال که از انقلاب گذشته، شاهد برگشتن جوانان از انقلاب هستید؟: این گونه پاسخ داده بودند: انسان دو بخش دارد: بخشی که می خواهد مقتدر باشد و از همه بزند و از همه بِبَرَد و همه را غارت کند؛ و بخشی که می خواهد یک ذره به کسی تعدّی نکند. شما اروپایی ها، امریکایی ها، این بخشِ بزن-بخور را می‌بینید و آن بخش نزن-نَبَر را نمی‌بینید. شما، به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون می آوریم. ما با شما عالَم را قسمت می کنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزه‌های ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما. اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، پاکی هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست؛ و اگر در درون خانه های ما، ناپاکی وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما. اعضای کانال مجله مجازی فراجالب را دنبال کنید 👇 🎯 @Farajaleb
🌺نعمت انقلاب ... ♦️مرد با همسر و فرزندش در حال عبور از پل معلق اهواز بودند. از روبرو دو سرباز آمریکایی مست ! به طرف آنها می آمدند.سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش می آمد.گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛ دعوا شد.مردم جمع شدند؛ پاسبان های ایرانی هم بودند!! سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند. مردم با عصبانیت از پاسبان ها خواستند تا آنها را دستگیر کنند؛ گفتند: ماحق دستگیری و محاکمه آنهارا نداریم!! (بخاطر قانون کاپیتولاسیون)پدر جلوی چشم زن وبچه اش غرق شد دو سرباز آمریکایی بلندبلند میخندیدند و دور می شدند مادر و فرزند نرده های پل را گرفته بودند و هق هق کنان می گریستند 🔴 37 سال بعد ♦️"شما وارد محدوده آبهای جمهوری اسلامی ایران شده اید.بدون مقاومت تسلیم شوید."این صدای بلندگوی قایق سپاه ایران بود که به طرف تفنگداران امریکایی در نزدیکی یک جزیره ایرانی می آمد... وقتی شناورهای ایرانی به قایق امریکایی رسیدند،آنها با ترس و خفت، دستها را بالا بردند. و برای همیشه تصویر درازکشیدن سربازان امریکا در مقابل ایران را به صفحه رسانه ها کشاندن .
دانشگاه آکسفورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرکوب تجمع حمایت از فلسطین دانشجویان دانشگاه امستردام توسط پلیس هلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسقاط کوادکوپتر اسقاطیلی با سنگ در غزه از بچه‌های یمن یاد گرفتن 👌
❌️جالبه حقوق کارگر و معلم آموزش و پرورش قبل از واریز، هر ماه مالیاتش کسر میشه بعد این آقایون لوازم آرایشی با تجمع و اون آقایون طلا فروش با اعتصاب میخوان از دادن مالیات فرار کنن؟! دوربین مخفیه؟! 🎬 برای بیداری وجدانها👇 @Bidari_Media
اون تلفن پاناسونیک بود روی میز رئیس جمهور آمریکا؟ میگن چند روز پیش زنگ خورده بایدن برداشته ژاپنیه گفته: مارگ بار ایسراعل! 😂😂 ♨️ اقْتِصادِفَرهَنگی: 🇮🇷 💠 @h_abasifar