#صبحتبخیرمولایمن
🏝بعضی طعمها
فراموش شدنی نیستند،
مثل طعم همین صبحهایی که
به شما سلام میکنم.
سلام شیرینی روزگارمان
سلام صاحبالزمان 🏝
⚘الْمُؤَمَّلِ لِلنَّجَاةِ، الْمُرْتَجَى لِلشَّفَاعَةِ، الْمُفَوَّضِ إِلَيْهِ دِينُ اللَّهِ
همان كه از او آرزوي نجات برند، و اميد شفاعت از او دارند، آن كه دين خدا به او واگذار گشته⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷🕊🍃
سختی های اين راه
شيرين می شود
وقتی كه به ياد می آوری
اين راه امتداد راهِ حسين است ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
💠 با «قرآن کریم» نورانی شویم
سوره مبارکه اعراف آیه ۵۲
وَلَقَدْ جِئْنَاهُم بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَى عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ
حال آنكه در حقيقت ما برايشان كتابى آورديم كه آن را بر اساس علم (و آگاهانه) تفصيل داديم
تا هدايت و رحمتى براى اهل ايمان باشد.
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_نود_و_هفت
یکر است رفتم آن جا،روی یک صندلی نشسته بود پارچه ای هم دور گردنش بسته بود یکی از بسیجی ها داشت ریش او را کوتاه می کرد چشمش افتاد به من به اش اشاره کردم چیزی نگوید، دوست داشتم عبدالحسین را غافلگیر کنم انگار قضیه را گرفت به روی خودش نیاورد و دوباره مشغول کارش شد.
فاصله ی من با صندلی ،یکی دو قدم بیشتر نبود. عبدالحسین به آرایشگر گفت:«ریشم رو کم کوتاه کردی تا جایی که جا داره کوتاه کن؛ زیر گلو و بالای صورت و پشت گردن رو هم خوب صاف کن.»
چشمهای آرایشگر گرد شد. خنده ی ساختگی ای کرد و گفت:« تا جایی که یادمه حاج آقا،شما ریشتون رو زیاد کوتاه نمی کردین زیر گلو و رو گونه ها رو هم نمی گذاشتین تیغ بزنم حالا خبری شده که این طوری می گید؟» عبدالحسین با خنده جواب داد:«شما صاف کن کاری به بقیه اش نداشته باش.»
او باز مشغول کارش شد و گفت:«خب ما می خوایم بدونیم حاج آقا، دونستن که عیب نیست.»
عبدالحسین کمی خودش را رو صندلی جابجا کردگفت: «پدر جان،پشت سر و زیر گلو که صاف باشه، وقتی ماسک بزنیم خوب می چسبه و هوا نمی ره داخلش این طوری دشمن هرچی که شیمیایی بزنه، آدم می تونه استقامت کنه و بجنگه.»
از نگاه جوان آرایشگر خواندم که انگار تعجبش بیشتر شده گفت: «حاج آقا اگه جسارت نباشه، عرضی می خوام
خدمتتون بکنم.»
«بفرمایید.»
«راستش ما بسیجی ها همیشه بین خودمون شما رو به شهامت و به شجاعت اسم می بریم همه می دونن که عراق برای سر شما جایزه گذاشته و به تون میگن «بروسلی» و "دائماً از تون بد میگن.»
آمد این طرف صندلی و باز مشغول کارش شد. ادامه داد:«با این حسابها شما که دیگه نباید بترسین»
عبدالحسین گفت: «اتفاقاً من می ترسم ولی نه از جنگ و از مرگ، بنده از مفت مردن می ترسم، مثلاً اگر تو یک گودالی نشسته بودم و داشتم با بیسیم حرف می زدم و یکهو دشمن شیمیایی زد و من اون جا مردم در این صورت چکار کردم برای جنگ؟»
ادامه دارد...
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_نود_و_هشت
آرایشگر چیزی نگفت ،عبدالحسین باز پی حرف را گرفت.
«اگر ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم یک ذره هوا بره تو، اون وقت تا آخرین لحظه می جنگم و تیپ رو هدایت می کنم یک رزمنده ی خوب، باید تا جایی که می تونه بکشه و بعد خودش کشته بشه.»
مثل همیشه از شنیدن صحبت های او داشتم لذت می بردم برام خیلی جالب بود که یک فرمانده ی تیپ به این صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف می زند؛ آن هم فرمانده ای که زبانزد خاص و عام است و به عنوان «خط شکن» معروف شده
می خواستم بقیه ی حرف هاش را گوش کنم یکدفعه چند قدمی آن طرفتر
چشمم افتاد به «درویشی » . او همین که مرا دید با صدای بلندی گفت:« به به! آقای حسینی»
عبدالحسین تا این را ،شنید ملاحظه کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد.موها ریخت روی پاهاش و رو زمین، آمد جلو با همان سرو وضع مرا گرفت تو بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی، درویشی هم آمد کنارمان. خدا رحمتش کند با خنده گفت:« بسه دیگه آقای برونسی، ما هم می خوایم احوالپرسی کنیم با
سید.»
کم کم وحیدی و ارفعی " ۲ " و دو سه تا دیگر از بچه ها هم آمدند عبدالحسین پرسید: «از کی این جا و ایستادی؟»
لبخندی زدم و گفتم::« چند دقیقه ای میشه ،داشتم سخنرانی شما رو گوش می دادم.»
زد به شانه ام و :گفت :«برو ،بابا، هنوز نیومده شروع کرد، سخنرانی چیه دیگه؟»
رو کرد به آرایشگر و گفت:«:حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من وایستاده؟»
«ایشون خودش اشاره کرد که من چیزی نگم نمی دونستم این قدر دوستش دارین وگرنه زودتر می گفتم.»
گفت: «بگذار من کارم تموم بشه بعد در خدمتم.»
نشست روی صندلی و چند دقیقه ی بعد کار آرایشگر تمام شد با هفت, هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند،
رفتیم چادر فرمانده ی، چای خوردیم و مشغول صحبت شدیم.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_نود_و_نه
چند دقیقه ای که گذشت به ام گفت:« اتفاقاً من با شما هم کارداشتم خدا رسوندت»
بلند شد من هم ،از بچه ها خداحافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون رفتیم یک
گوشه دنج.وقتی نشستیم و جا خودش کردیم خنده از لبش رفت قیافه اش جدی شد و شروع کرد به صحبت.
آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام، حرف هاش همه وصیت بود بیشتر از هر چیزی، سفارش خانواده و بچه هاش را می کرد، می گفت بعد از من تو حکم پدر داری برای اونها ،اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت مطمئن باش که جلوت می گیرم،
حتى مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت. مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می
داری و این کار را می کنی
«می گفتم چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم»
گفت:: بالاخره وصیت چیز خوبیه»
گفتم: «شما از این صحبت ها قبلاً هم داشتی، ان شاءالله صحیح و سالم می مونی و هیچ طوری نمی شه.»
نمی دانم تو آن لحظه،ها عشق به
عبدالحسین مانع قبول حقیقت می شد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمی گذاشت بفهمم که او با حرف های روشن و ،واضحش دارد می گوید من می روم
اصلا حالت چهره اش داد می زد که تو این عملیات، حتماً شهید
پاورقی
۱- از فرمانده گردان های تیپ بود که در همان عملیات شهید شد.
۲- هر دو شهید شدند
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_دویست
می شود.ولی به هر حال قبولش برای من سنگین بود. اگر یقین می کردم عملیات بدر عملیات آخرش است، به این سادگی ها ولش نمی کردم حداقلش این بود که یک تعهد خشک و خالی برای شفاعت و این حرف ها ازش می گرفتم بعداً که فهمیدم خبر قطعی شهادتش را به خیلی ها داده،
غم و غصه ام چند برابر شد. افسوس این را می خوردم که دیگر کار از کار گذشته است.
تو بحبوحه ی عملیات بدر، به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط.،
بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم
نزدیک خط که رسیدم حجازی را دیدم ازش پرسیدم
«آقای برونسی کجاست؟»
گفت:« تو خط مقدم از همه جلوتره!»
«نمی
شه برم ببینمش؟»
«ته، اصلاً امکان نداره»
دلم بدجوری شور می زد گفتم: «چرا؟»
گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده»
تو همین اثنا یکی که داشت می دوید آمد پیش حجازی
پاورقی
۱ _در آن لحظات طوری وصیت می کرد که گویی یقین داشت من زنده می مانم حتی یادم می آید که به شوخی به اش گفتم: «شاید من زودتر از شما رفتم،در جوابم خنده ی معنی داری کرد و گفت: «نه، ان شاء الله که شما
سال های زیادی زنده می مونی»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از کانال توبه
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
⛅️ سحر نزدیک است!
#الیس_الصبح_بقریب؟
هدایت شده از کانال توبه
آیه گرافی 🌱
🍃 وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا ۖ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ(طور۴۸) 🍃
در برابر فرمان پروردگارت شكيبا باش كه تو تحت نظر مايى. و هنگامى كه برخاستى، به ستايش پرردگارت تسبيح گوى.
لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور
میخواهد مشکلات شما را حل کند.
این مسئولیت اوست. کار شما نیست.
کار شما این است که به او اعتماد داشته
باشید.آن موقعیت را به خدا بسپارید و به
او اعتماد کنید. خدای ما، خدای مافوق طبیعیست.
او محدود به قوانین طبیعت نیست.
@Tobeh_Channel
💚#سلام_امام_زمانم 💚
🤍#سلام_پدرمهربانم 🤍
❤️#سلام_مهدی_جان❤️
📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
✋سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.🌹🌼🌹
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117
📤#بانشرمطالب_درفراگیری
#معارف_مهدوی_سهیم_باش
اگر ۱ نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
و سـلام بـر
نگـاه هـایے ڪہ
تـا ابـد بـر مـا
دوختـہ شـده انـد...
#پنجشنبههای_شهدایی
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_دویست_و_یک
همان طور که داشت نفس نفس می زد،
گفت:« آقای برونسی... بیسیم....»
حرف تو دهانش بود که حجازی دوید طرف سنگر ،مخابرات، من با آن پای مصنوعی ام تا آمدم بروم و ببینم قضیه چیست، ارتباط قطع شده بود ۱. اوضاع بچه های مخابرات خیلی به هم ریخته بود حدس زدم باید اتفاقی برای عبدالحسین افتاده باشد.
جریان را پرسیدم گفتند:« برونسی ،وحیدی ارفعی و چند تا فرمانده ی ،دیگه تو چهار راه خندق هستن»
گفتم :«خب این که ناراحتی نداره»
«آخه از رده های بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده»
حیرت زده گفتم: «قبول نکرد؟!»
جای تعجب هم داشت تو بدترین و بهترین شرایط عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند. همیشه اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرمانده ی را می شمرد و می گفت:
«اطاعت از مافوق اطاعت از حضرت امامه.»
رو همین حساب ها مسأله برام قابل هضم نبود علت را از بچه ها پرسیدم گفتند:
دشمن الان از هر طرف شدید حمله کرده،، نوک دفاع ما درست تو چهار راه خندق متمرکز شده، دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که هنوز عقب نشینی نکردن آقای برونسی، می گفت اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم بچه های دیگه همه شون یا شهید میشن یا اسیر
پاورقی
۱- آخرین صحبتهای سردار شهید برونسی را روی نوار ضبط کرده بودند بعدا که نوارش را گوش دادم این موضوع را دقیق تر فهمیدم که آن بزرگوار چه ایثار و فداکاریی از خودش نشان داده است.
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
صحرای وانفسا
#قسمت_دویست_و_دو
در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقای برونسی هم که گفت :«تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم دقیقاً برای همین مطلب بود. ...»
آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خطر برگشت ،قانعی، معاون اطلاعات لشکر بود می گفت: «جنازه ی شهید برونسی رو خودم دیدم.»
خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد.
تو آن حیص و بیص قانعی جنازه ی عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان، دشمن هم تعقیبش می کرده، تو یک منطقه باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد خواه ناخواه جنازه از روی دوشش می افتد و او فقط می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد.
حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود. گفت: «کاش به اش دست نزده بودم، این طوری یک امیدی بود که لا اقل بشه بعداً جنازه رو آورد ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتماً...»
تو همان لحظه ها یاد حرف عبدالحسین افتادم وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه برگشت می گفت:«من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلا دیده نشه یعنی هیچ اثری ازش نمونه.»
همسر شهید
تاریکی شب همه جا را پوشانده بود. سکوتی سنگین می رفت که همه جا را بگیرد بچه ها خوابیده بودند. خودم هم
داشتم
آماده می شدم که کم کم بخوابم
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🟣خاک های نرم کوشک🟣
صحرای وانفسا
#قسمت_دویست_و_سه
یکدفعه صدای آهسته ای به گوشم خورد از توی حیاط بود صدای بسته شدن در کوچه، آن هم با احتیاط، یک آن
دلم از خوشحالی لرزید عبدالحسین هشتاد روز مرخصی نیامده بود فکر این که او باشد از خانه کشاندم بیرون.
حدسم درست بود جلوی در هال دیدمش، با همان لبخند همیشگی، سلام و
احوالپرسی که کردیم با صدای ذوق زده ام گفتم:« برم بچه ها رو بیدار کنم»
آهسته گفت:« نه نمی خوام بچه ها رو بیدار کنی»
«چرا؟!»
«بگذار بیام تو برات می گم»
جوری گفت که زیاد ناراحت نشوم فردا صبح زود باید می رفتکاشمر، هم قرار بود
سخنرانی کند،هم با فرمانده ی آن جا وعده داشت گفت: «إن شاءالله فردا بعد از ظهر هم بر می گردم و می آم پیش شما،این جوری بچه ها رو بهتر و سیرتر می تونم ببینم...»
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، از خواب بیدار شدم چراغ آشپزخانه روشن بود یقین داشتم عبدالحسین است. بیشتر وقت ها که می آمد مرخصی، روزه می گرفت یکدفعه هم یادم نمی آید که مرا بیدار کرده باشد که سحری درست کنم یا مثلاً چای دم کنم همه ی کارها را خودش می کرد از جام بلند شدم رفتم آشپزخانه یک قوری چای و دو تا استکان گذاشته بود تو سینی، به اش سلام کردم جوابم را با خنده و خوشرویی داد به سینی اشاره کردم و پرسیدم: «اینا رو جایی می بری؟»
خندید و آهسته گفت:« یک بنده خدایی تو کوچه است نمی دونم ،مسافره، زواره می خوام براش چایی ببرم، ثواب داره صبح جمعه ای»
سینی را برداشت و رفت بیرون، بی سر و صدا.
مدتی بود که هر وقت می آمدمرخصی سابقه ی این کار را داشت یا چای می برد بیرون و یا هم میوه و غذا،هر بار که می پرسیدم برای کی می بری؛جوابهایی از همان دست می داد جالب این بود که همه ی آن مسافرها و رهگذرها هم، اکثراً ماشین داشتند! " 1 ".
پاورقی
۱ - همیشه یکی دو نفر محافظ داشت. به خاطر فرار از منیت و خودستایی، تمام آنها را مسافر و رهگذر معرفی می کرد. این مسأله را تا بعد از شهادتش نفهمیدم.
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
صحرای وانفسا
#قسمت_دویست_و_چهار
صبح اذان که گفتند نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر.
سه چهار ساعتی مانده بود به غروب، بچه ی همسایه آمد و گفت:« آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن با شما کار
دارن» آن روز لوله های آب، توی کوچه ترکیده بود و ما ازصبح آب نداشتیم ،همین حسابی کلافه ام کرده بود.پیش خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی تونم بیام!»
بچه ی همسایه منتظر ایستاده بود با ناراحتی به اش گفتم:« برو پسر جان از قول من به آقای برونسی بگو هر چی دلش می خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه ،دیگه خونه نمی خواد بیاد!»
دم دمای غروب بود آب تازه آمده بود و تو حیاط داشتم ظرف ها را می شستم، یکدفعه دیدم آمد، به روی خودم نیاوردم، از دستش حسابی ناراحت بودم،حتی سرم را بالا نگرفتم،جلوی من، روی دو پایش
نشست.خندید و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟»
هیچی نگفتم، خودم، خودم را داشتم می خوردم، مهربانتر از قبل گفت:« برای چی نیومدی پای تلفن؟ تو اصلاً می دونی من چرا زنگ زدم؟»
باز چیزی نگفتم،
«می خواستم یک چند روزی ببرمتون کاشمر»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃