هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و دوم)
🌷🌷🌷
شب خوبی سپری شد علی و مهرانم رابطه خوبی با رضا و محمد گرفتن ...
عصر روز بعد شرکت مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد..
همین طور که مشغول بودم بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم...
_ بله بفرمایید..
" سلام داداش خوبی ؟؟!!
یه لبخند اومد روی لبهام خودکار و کنار گذاشتم و گوشی و برداشتم...
_ سلام محمد جان ممنون تو خوبی فاطمه, حاج خانوم..
" خوبن سلام میرسونن مخصوصا وروجک..
تک خنده ای کردم و گفتم :
_ سلامت باشن..
" کجایی امیر ؟..
_ شرکتم داداش یکم کار داشتم.. کاری داری بگو انجام بدم.. ؟؟
" نه اخه امشب مراسم داریم تو حسینیه... دیگه بچه ها همه هستن گفتم به تو , مهران و علی هم بگم...
خیلی خوشحال شدم..
_ اره داداش حتما.....
یهو یادم اومد که من 😔
_ داداش من که....
خب خودت میدونی چیز...
" امیر جان بسپرش به من شما بیا...
_ اخه محمد ؟؟!! من...
" بیا شما کارت نباشه 😊
_ باشه میام... به بچه هام خبر میدم..
" دستت درد نکنه پس فعلا تا بعد یا علی
_ خدافظ
گوشی قطع کردم و رفتم تو فکر..
به محمد اعتماد داشتم
پس خودمو سپردم دستش..
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و سوم)
🌷🌷🌷
بعد از تماس با علی و مهران وسایل کارمو جمع کردم و خانم محمدی رو صدا زدم...
بعد از چند تقه که به در خورد خانم محمدی وارد شد..
: بفرمائید جناب مهندس ..؟؟
پرونده رو سمتش گرفتم و گفتم :
_ خانم محمدی این پرونده تکمیله و اینکه من الان دارم میرم اگر کاری هست به بعد موکول کنید...
: چشم پس با اجازه اتون..
چند قدم دور شد که صداش زدم...
_ خانم محمدی...
حال همسرتون.. ؟!!
سرشو زیر انداخت و گفت : شکر خدا دکترا یکم امیدواری دادن اما...
_ اما چی ؟!
با بغض داخل صداش و سر زیر افتاده گفت : هزینه ی عملش...
_ خب اینکه مهم نیست...
شما همسرتون بستری کنین کاری به هزینه نداشته باشید...
: اخه...
_ خب خانم محمدی صحبتهامو فراموش نکنین...
برنامه های امروزم ادامه اش با خودتون...
: چشم حتما..
و حرکت و درو باز کرد اما برگشت و به من که مشغول جمع کردن وسایلم بودم گفت : اقای مهندس واقعا ممنونم نمیدونم چجوری جبران کنم !!
_ نیاز به جبران نیست... شما به عنوان وام و قرض بهش نگاه کنین...
: واقعا ممنون..
چشم هامو رو هم گذاشتم..
خانم محمدی که رفت منم باقی وسایل جمع کردم و سریع حرکت کردم...
دلم برای فضای حسینیه پر میزد..
نمیدونم چرا اینقدر با اون فضا که باهاش غریب بودم انس گرفته بودم...
اما هر چه که بود ارامشی که از حضور در ان مکان داشتم..
دست نمیکشیدم....
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و چهارم)
🌷🌷🌷
بلافاصله به سمت حسینیه حرکت کردم..
بعد از پارک ماشین... به داخل رفتم که دیدم بچه ها مشغولند بلند سلام کردن که همه با روی خوش به سمتم اومدن...
با تک تکون احوال پرسی کردم به سید که رسیدم...
گفت : قابل نمیدونی امیر جان نمیای این طرف..
_ چه حرفیه اقا سید..
من که همیشه هستم با دوستان..
* با دوستان نه تو جمع دوستان و به بچه ها و حسینیه اشاره کرد...
_ سید کم سعادتی از منه خجالت زدم نکنید..
نه اخوی این چه حرفیه قدمت سر چشم هر موقع خواستی بیا..
_چشم سید ..
* خب خب بچه ها برین سر کارتون کارها رو زمین نمونه بعد صحبت میکنیم...
همه با گفتن چشم پراکنده شدن محمدم با خنده گفت :
" امیر جان چایی . 😁😁😁
_ هنوز یادته ♂
" اره 😄😄
_نگی به کسی هااا 😅
" نمیگم بریم که امشب چایی با خودته البته بدون کمک ما...
_ خب حالا انگار چیه خب چاییه فقط کاری نداره که..
" بله بله من بودم دفعه قبل اینو چکارش کنم...
_ عه من نمیدونم کی بود.. ؟؟
" حالا بیا بریم..
_ باشه ....
به سمت اشپزخانه رفتیم محمد مشغول کار خودش شد و منم مشغول درست کردن چای...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و پنجم)
🌷🌷🌷
_ محمد...
" جانم...
_ چه مراسمی میگیرین هر هفته.. که اقا سید تاکید داره بهش که کارها انجام بشه.. ؟؟!!
" عهه نگفتم بهت مگه..!!؟؟
_ نه نگفته بودی.. ؟
" خب ببین ..
ما هر هفته اینجا هیئت داریم..
سخنرانی , بحث و گفت وگو اگر باشه و روضه و سینه زنی...
یه بخشم اقا سید اختصاص دادن به جوانها که هم خودشون محک بزنن هم اگر مشکلی و سوالی دارن با بحث با همدیگه برطرفش کنن اقا سید هم روی بچه ها نظارت داره...
_واقعا یعنی هر کس میتونه نظر خودشو اعلام کنه ؟؟!!
" خب اره... میتونه اتفاقا هم داشتیم بین دوستان که از همین طریق یا یه راه و دیدگاه جدید به ما نشون دادن یا ما اونها رو متقاعد کردیم...
_ واقعا چه خوب ...
راستش روز اول اومدم اینجا گفتم شاید برخوردتون با من خوب نباشه ؟؟!!
محمد از کارش دست کشید ایستاد و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟؟!!
_ اخه من خودم قبلا از چه جوری بگم...
از این ادمهایی که جانماز اب میکشیدن و ادعای با خدا بودن و هیئتی بودن میکردن...
از اینکه یه تیکه پارچه مشکی رو سرشون خوشم نمی اومد...
الانم دلیلش نمیدونم ولی..
دیگه دیدگاهم یکم تغییر کرده بهشون اونجوری نگاهشون نمیکنم ولی بازم دلیل کارهاشون نمیفهمم..
" ببین امیر جان این مسئله که داری عنوان میکنی به بحث و گفت و گو احتیاج داره. ...
من نمیتونم الان توی چند دقیقه بهت توضیح بدم...
_ باشه داداش ...
اما در مورد نماز... امشب وایسا برای نماز ...
_ اما داداش...
" مگه یا علی نگفتی...
_ اره...
" پس یا علی ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
.
👆خاکریز خاطرات۵۳
🌸عکسالعمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد
#شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
.
👆خاکریز خاطرات۵۳
🌸عکسالعمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد
#شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#هر_روز_با_شهدا_٤۰
#تبسم_شیرین_در_قبر
🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!»
🌷او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بود كه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است.
🌷عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت.
🌷پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهره پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند»
🌷تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به
بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند. روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده شهید باقی بود.
🌷دست نوشته شهید در دفترچه یادداشت:
روى بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو همه باد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
🌷این سخن شهید درباره تبسم لحظه تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏34
✍✍مثل نسیم❗️
🌷غنچه ها گُل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند، اما با کمک نسیم.
🌾و نسیم اگر چه بی مزد و بی منت گره از کار فرو بسته غنچه ها می گشاید، اما خود نیز بی نصیب نمی ماند، خود نیز عطرآگین می شود.
😊👨👩👦👦خوشا به احوال آن مردمی که مثل نسیم، مثل باد بهار گره از کار خلق خدا می گشایند...
«چو غنچه گر چه فرو بستگی ات کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش»
🔸و البته خود نیز بی بهره نمی مانند.
💠بهره ی آن ها همین بس که یا در کارشان گره نمی افتد، یا به چشم بر هم زدنی گشوده خواهد شد.
«نخواهی که باشی پراکنده دل
پراکندگان را زِ خاطر مَهِل»
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏35
🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️
⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریزی غیر از این است که سوراخ سوراخ می شود؟؟
😤باور کن حسادت مثل همان سوزن و تیغ است اول خودت را از پا در می آورد.
💠به همین خاطر بود که امیر المؤمنین علیه السلام فرمود:
«صَّحِةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسَدِ»
🔸سلامتی تن در کم کردن حسادت است.
🔰منبع:
میزان الحکمة، ج ۱، ص ۶۳۰.
✅هر چه حسادت کمتر تن هم سالم تر. مثل دو کفه ترازو؛ هر چه آن کفه پایین تر آن کفه دیگر بالاتر.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 24
🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام #علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨
🔰به خودم گفتم: نه❌ #سید که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی #جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند #سیدمجتبی بیمارستان هست.
🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای #سیدمصطفی. روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵
#شب آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان #بابلسر نمایان بود.
🔰وقتی به جلوی #امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر #رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها #پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود.
🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر #منتظر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت #سیدمجتبی_علمدار هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊
🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که #اومده این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و #حضرت_زهرا (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند.
🔰این جمله پدرم که تمام شد از #خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از #سید⁉️ گفت سید موقع #غروب پرید🕊
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و ششم)
🌷🌷🌷
بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد..
دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ...
داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم...
درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم...
سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد...
دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!!
_ نمیدونم اقا سید...
نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم...
بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید...
با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم...
بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و...
اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄
صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود...
با خنده میگفتن عه سید...
داشتیم اقا سید...
با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم...
یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد...
* اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش...
_ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب
* امیر...
نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله..
* من مثل دوستت..
نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی...
_ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا...
* گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب..
_ چشم..
* خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی....
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهل و ششم)
🌷🌷🌷
بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد..
دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ...
داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم...
درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم...
سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد...
دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!!
_ نمیدونم اقا سید...
نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم...
بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید...
با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم...
بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و...
اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄
صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود...
با خنده میگفتن عه سید...
داشتیم اقا سید...
با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم...
یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد...
* اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش...
_ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب
* امیر...
نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله..
* من مثل دوستت..
نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی...
_ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا...
* گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب..
_ چشم..
* خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی....
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸