هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
💚💚 #داستانک_معنوی 💚💚
#داستانی_واقعی از
روایت #شب_اول_قبر
آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
🍃🌸شب اول قبرِ آيتالله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است.
🍃🌸بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم .
🍃🌸چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟!
🍃🌸پرسيدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
🍃🌸آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن...
🍃🌸وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل ميديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشهاي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.
🍃🌸ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي ميآيد. صداهايي رعبآور و وحشتافزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود.
🍃🌸بياباني بود برهوت با افقي بيانتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود.
🍃🌸 انگار داشتند با هم حرف ميزدند و مرا به يکديگر نشان ميدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نميآمد. تنها دهانم باز و بسته ميشد و داشت نفسم بند ميآمد.
🍃🌸 بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم و گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم....
🍃🌸همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم.
🍃🌸صدايی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين!
🍃🌸سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من ميآمد.
🍃🌸هر چقدر آن نور به من نزديکتر ميشد آن دو نفر آتشين عقبتر و عقبتر ميرفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند.
🍃🌸نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور ! نوری چشم نواز و آرامش بخش.
🍃🌸ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نميتوانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟
🍃🌸من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم و خدا ميداند چه بلايي بر سر من ميآوردند.
🍃🌸بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.
🍃🌸و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند:
🍃🌸من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبهاش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
هـرگز حسـد نبردم بر منصبی و مالی
إلّا بر آن کـه دارد با دلبـری وصالی
#سعدی
خدایا بحق امام رئوف
ولی نعمت ایرانیان
آقا علی بن موسی الرضا
همه ما را عاقبت به خیر بگردان
آمین...
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊تحویل لباسهای شهید مدافع حرم علی عابدینی به خانواده شهید....😭😭😭😭😭
.http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 1⃣2⃣
راوی: نصرت الله اکبری
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت میداد، اما اگر هم کم کاری میشد، با آنها برخورد میکرد.
میگفت: "شماها توی عملیات چشم های من ونماینده ی من هستین. یعنی اگه دیدین چیزی شده و راهی نیست، باید سریع تصمیم بگیرین. "
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده ی آسفالت، فرمانده ی گردانی که آن طرف جاده بود، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است. به فرمانده ی گردان گفت:
"چرا به من نگفتی؟"
از شدت ناراحتی وعصبانیت چشم هایش قرمز شده بود، داد میزد و
میگفت:
"تو مگه فرمانده گردان من نبودی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
" ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمیکرد، تقصیر من نبود."
حاجی گفت:" معاونت رو میفرستادی. اصلا خودت می اومدی و میگفتی که جاده ی آسفالت رو رد کردین، تا من بتونم یه کاری بکنم و دونم که چه خاکی باید به سرم بریزم."
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و
گفت: "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم میخواد روسفیدم کنی.تمام امکانات هم به او داد، اما او نتوانست موفق عمل کند."
بیسیم زد و گفت:
" حاجی، نمیشه. "
حاج همت سرش داد زد و گفت: "نمیشه نداریم، باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی، عقب نمی آیی ها."
روز بعد، برگشت. حاجی به او گفت: "چرا برگشتی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
"نشد که نشد. هرکاری کردم نتونستم. "
حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت:
"از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه."
ادامه دارد....
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
کسی را ندارم غیر تو
تنها رفیقمی ارباب حسین...😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣
9⃣1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨
🔻 #متّقین_بنبست_ندارند🔻
✍ خدا الطافِ خفیهای داره که هیچکس از عمقِ اون آگاه نیست.
وقتی نسیمِ لطف الهی میوَزِه، صحنهها طوری عوض میشه که هیچکس فکرش هم نمیکنه.😌
فقط یه شرط داره:👈 #تقوا
قرآن کریم میفرماید:
🕋 وَ مَنْ یَتَّقِ اللّٰهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً، وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لاٰ یَحْتَسِب (طلاق/۲و۳)
💢 هر کس #تقوا داشته باشد، و از خدا پروا کند، خداوند برای او راه خروج و گشایش قرار میدهد،
💢 و از جایی که حساب نمیکند، و فکرش را هم نمیکند، به او #روزی میرساند.
📣.. یعنی نتیجه #تقوا و پاکدامنی، و پرهیز از #گناه، این میشه که:
☝️ تو بحرانیترین شرایط، از جایی که اصلاً فکرش هم نمیکنی، میبینی روزنهی امید پیدا میشه، و خدا راه خروج رو بهت نشون میده:
👈 یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً.
❌ آدمِ با #تقوا، تو زندگیش بنبست نداره.
ممکنه مشکلات داشته باشه، امّا بنبست نداره؛
😇 نه تنها تو #دنیا بنبست نداره، بلکه تو #آخرت هم راه براش باز میشه.
☝️ خدا مسیر رو برای #متقین باز میکنه. مثل یوسف، که تو چاه انداختنش،🚶♂🕳 امّا همون چاه براش شد سکوی پرتاب، و عزیز مصر شد.👑
📛 امّا کسی که بخواد زندگیِ خودش رو با #گناه تأمین کنه، به بنبست میخوره، و دیگه این روزیهای پیشبینی نشده رو (مِنْ حَیْثُ لاٰ یَحْتَسِب) دریافت نمیکنه.☹️
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌴🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻🌴
#تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 7⃣1⃣
❇️انبیاء آمده اند برای آزادی بشر . آزادی از چی ؟ از آزادی !
گفتند : بیایید خودتان را از آزادی ، آزاد کنید . یله نباشید ، رها نباشید ، آلوده می شوید . مثل آن آبی که مثال زدیم .
🌀↩️ چون همه می گویند: می خواهیم آزاد باشیم . خیلی ها از اینجا بساطشان را برمی دارند می روند در ممالک دیگری . به خاطر چی ؟
♨️چون می گویند : آنجا آزادی است ، آزادیم . خود این اسارت است. یعنی خودت گرفتار آزادی هستی ، اسیر آزادی هستی .
❇️ انبیا آمدند حتی از این آزادی هم تورا آزاد کنند . وقتی انسان ازآزادی ، آزاد شد بنده می شود، وقتی بنده شد برخوردار می شود .
♻️اصلا چرا خدامی گوید:" بندگی کن" ؟
چون دنبال بندگی ، برخورداری است .
🔆🔅گل آفتابگردان بندگی خورشید می کند، هرطرف خورشید رفت می رود نتیجه اش برخورداری می شود ، رشد پیدا می کند، بزرگ می شود ؛ انسان هم همین طور . انسان هم وقتی برخوردارمی شود که روی به خدا کند .
🌕زمین الان روشن است. چرا روشن است ؟
🌞چون رو به خورشید کرده ، بر خوردارشده از نور ؛ از حیات ؛ از روشنایی ، از گرما ، از انرژی . همین زمین وقتی به خورشید پشت کند محروم می شود .
😊 انسان هم همینطور است . وقتی پشت به خدا می کند محروم می شود . وقتی رو به خدا کند بر خوردار می شود .
👈چرا انبیاء می گفتند :
"اَنِ اعْبُدوا الله " بنده خدا بشوید .
🌨🌨 چون بندگی مساوی است
با بر خورداری
⚠️⛔️ و بنده نبودن مساوی است با فقدان و محرومیت .....
💬🖍#استادرنجبر
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدافــــع حــــرم شــــہید
محمد بلبــاسے
روحشون شاد😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
تاثیرگذار.mp3
2.25M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃 ابا صالح التماس دعا
🍃 هر کجا رفتی یاد ما هم باش
💔 #دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
🍃
🌼🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.
توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.»
بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.
صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.
یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.»
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
راوی: برادر دهقانی
#قسمت چهارم
فقط تماشایش کردیم. نمی دانم در تماشای او، ما با فرشتگان همراهی می کردیم یا فرشتگان با ما، دیگر توان تکلم نداشت، حتی اگر رمقی هم باقی مانده بود با لب و دهانی شرحه شرحه شده مگر می توان تکلم کرد.
این بار نتوانست بخاطر زحمتی که به ما داده عذرخواهی کند. جنازه اش را به پایین دژ آوردیم، قدری عقب تر ، کنار دژ قرارش دادیم. چند دقیقه ای کنارش نشستم .
برادر راسخ ، فرمانده گردان مالک نزدیک من شد، نمی دانست که این شهید، خانجانی است، صورتش راپوشانده بودیم، دوباره از تحرک دشمن گفت و جلو آمدن تانک ها و دوباره می گفت به خانجانی اطلاع بده که ....
حرفش را قطع کردم و با اشاره به شهید خانجانی گفتم خانجانی اینجاست، هر چه می خواهی خودت به او بگو.
روحش شاد و یادش گرامی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
مزار شهید مرتضی خانجانی😭
فرمانده گردان کمیل
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f