eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ روایت سردار سلیمانی از آخرین دیدار با شهید همت 💢 سردار قاسم سلیمانی آخرین كسی بوده كه همت را احتمالا نیم ساعت، سه ربع قبل از شهادت ملاقات كرده. 💢 جزیره مجنون تحویل لشكر ۲۷ محمد رسول‌ا...(ص) بوده و حالا بعد از دو هفته هر چه زده بود به در بسته خورده و چند گردانش هم منهدم شده بودند. 💢 قرار بود محورها را تحویل لشكر ۱۴ امام حسین(ع) بدهد. عراق پاتك كرده بود و نیروهای همت كافی نبود. 💢 همین هم باعث شد بنشیند پشت موتور و برود مقر لشكر ۴۱ ثارالله(ع) و صحبت با فرمانده‌شان قاسم سلیمانی. روایت حاج قاسم از این جلسه جالب است: 💢 «بعدازظهر ۱۷ اسفند بود كه دیدم حاج همت با سر و وضعی كاملا خاك‌آلود و ژولیده به سنگر آمد. از من درخواست تعدادی نیرو كرد تا بتواند خط خودش را نگه دارد! گویا بیشتر نیروهایش شهید و مجروح شده بودند. یك گردان در انتهای جنوبی جزیره مجنون داشتیم. به مسؤول اطلاعات عملیات لشكر گفتم با همت برود و یك گروهان را در اختیار همت قرار دهد.» و این آخرین دیدار همت بوده. @hemmat_channel
سلام دوستان روزتون شهدایی😊 طاعات و عباداتتون قبول جزءهاے تلاوت نشده به شرح زیر است ڪہ تمامے این جزء هابه نیت 🌹🌹سردار خیبرشــــــــــہید حاج محمدابراهیم همت🌹🌹 هست کہ نسخه ای از ثواب این ختم به روح پاک مرحوم محمد جواد میرزابیگی خادم الرضا_ خادم الشهدا بانی و متولی طرح دوست شهید من اهدامی شود ان شآلله😥😥 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ۳.۴.۵.۶.۸.۹.۱۰. ۱۱.۱۲.۱۳.۱۴.۱۵.۱۶. ۱۸.۱۹.۲۰.۲۱.۲۲.۲۳.۲۴. ۲۵.۲۸.۲۹.۳۰ 🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 کسانی که مایلند به ایدی زیر مراجعه کنند @Deltange_hemmat68 مهلت تلاوت تا۱۷اسفند👌👌 اجرتون باشهدا😊 شهادت روزیتون ان شآلله🙏 التماس دعا🙏🙏 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 @Hemmat_channel
آسمانی شدنت مبارک رفیق🕊 طلوع گرم چشمانت مرا صادق ترین نوید روز است اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را... #شهیدمحمدابراهیم_همت #سالروزشهادت #یادش_باصلوات @hemmat_channel
🙂 شهدا با معرفتند!😌 نشان به آن نشانه که اول آنها دست رفاقت به سویت دراز کردند... هی رها کردی و به موازاتش باز دستت را گرفتند... شهدا با معرفتند!🙃 نشان به آن نشانه که هربار سمت گناهی فقط نیم نگاهی کردی، خودی نشان دادند...☝️🏻 شهدا با معرفتند!😇 نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی... بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا... شهدا با معرفتند! پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به رفاقتشان...😍 یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری... شهدا رفیق بازند!😉 باور کن!!... .. ❤️ 🆔❣ @hemmat_channel
به بهانه ی 17 اسفند سال 1397 که مصادف شده با اول ماه رجب و ولادت امام محمد باقر (ع)...سالگرد شهادت حاج ابراهیم همت و سالگرد جانباز شدن شهید سید نورخدا موسوی.... آسمانیان آماده برپایی جشنی عظیم شده اند.. قطعا آنجا شهادت در راه خدا بسان ولادت است! و تبریک و تهنیت ها بسیار... 25 سال قبل حاج همت داستان ما همانند سرور و سالار شهیدان سر از بدن مبارکش جدا شد و مانند سقای دشت کربلا بی دست... نورخدای داستان ما نیز 10 سال قبل در چنین روزی همانند جد بزرگوارش علی بن ابی طالب فرقش شکافته شد😭 مگر میشود نشست و نظاره گر بود؟ مگر میشود به گوش همگان نرسانی که ائمه در یک روز مشابه دو میهمان ناب را میزبان گشته اند؟! 🌺دو جوان زیبا و رشید.. دو فرمانده... چشمان نافذ ... چهره ی بشاش و خندان ...🌺 آری به راستی که خدا خوبان را گلچین میکند... خوشا به حالتان که همنشینی با برترین های دو عالم روزی تان گشته... و بدا به حال ما جاماندگان و غافلان... 😭😭 ما سینه زدیم، بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند...😭😭 سلام منه گنهکار را به بی بی دو عالم برسانید..😭😭 😭😭😭 @hemmat_channel
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 6⃣4⃣ ابراهیم گفت:ازت خواهش میکنم مثل همیشه قرص و محکم باش صبور ومقاوم صبور وچشم به راه😥😥 ابراهیم گفت:چشم به راه حرف قشنگتری است .چون حرف دل من هم هست.وقتی توی سنگرم و سال تحویل میشود ،فقط تو جلونظرمنی😥😥 تلفن قطع شد و دوباره ابراهیم رفت،رفت و خیال ژیلا راهم با خود برد.به هرجایی که خودش بود.به هرجایی که خودش می خواست.😥😥 ابراهیم می امد.مثل پرنده ای روی بام خیال وزندگی ژیلا می نشست.بر شاخ و برگ او نوک می زدومی گذشت😥😥😥 گاهی هرچند ماه یک بار،گاهی هر چندهفته یک بار،تلفن اما در هرفرصتی که پیش می امد،می کرد و احوال همسرش را می پرسید😥😥 احوال پدرو مادرش را،احوال خانواده و خواهران و برادرانش را.ابراهیم هیچ کدام را فراموش نمی کرد.همیشه ،همه را در پیش چشم ودر اینه ی دل😥😥 ☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 7⃣4⃣ حاج همت وضو گرفته و به سمت سوله برای نماز رفت .دوسه نفر دوروبرش جمع شده بودند.برادرش حبیب الله هم همراه اوبود .😊 پس از نماز و دعا وقتی به سنگر برمی گشتند،حبیب الله به برادرش گفت که خودت را آماده کن!😊 حاج همت پرسید برای چه چیزی باید خودم را آماده کنم؟؟ برادرش گفت :مردم از تو خواسته اند که بیایی و کاندید نمایندگی مجلس بشوی .پس خودت را آماده کن تا برگردیم شهرضا و کار را به امید خدا شروع کنیم😊😊 ابراهیم پس از کمی تأمل پاسخ منفی داد و تأکید کرد که:من اون لحظه ای که بسیجی ها با پیشونی بندهاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی می کنن را با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه ی اخر هم در کنار همین بسیجی ها می مونم😥😥😞 شانزدهم فروردین ۱۳۶۱ به اصفهان آمد .بعد از فتح المبین یکی دو روز ماند.تهدیدها و طعنه ها را شنید ،لبخندی تلخ زد و رفت😏 ابراهیم که رفت ،ژیلا سعی کرد دوباره خودش را به درس خواندن و درس سرگرم کند.هم گاهی به دانشگاه می رفت و هم گاهی درس می داد.می خواست خودش را در کار غرق کند.😞😞 می خواست گذشت شب ها و روزهارا کمتر احساس کند. می خواست به ابراهیم کمتر فکر کند،اما نمی شد.فکر کردن یا نکردن دست خودش نبود.😥😥 به هر حال نبودن او را در کنار خویش احساس می کرد به ویژه حالا که می دید موجودی در وجود او دارد رشد می کند.😥😥 ژیلا این را که فهمید ناگاه موجی از شادی و امید اورا،تمام او را پرکرد و دیگر از اصفهان تکان نخورد.مادرش هم دیگر به او اجازه نداد که او از منطقه حرف بزند یعنی سعی کرد او را از فکررفتن به جبهه دور کند.😥😥 و او هم پذیرفت و تا آمدن مسافری که در راه داشت در اصفهان ماند.😥😞 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ ادامه این داستان فردا در کانال تخضی شهید همت @Hemmat_channel
#حاج‌همت_شهادتت_مبارک💔 اي شکسته تن شهيدِ من😔 شهيد شهر قصه ها روي شوُنه ميــبرن تن شکستَــتو فرشته ها🕊🕊🕊 اي برادر شهيد من ،شهيد برگ گل کفن بي تو لا له ها چه پَرپَرن پرنده ها چه بي صدا💔 بوُي تو بوُي خون بودُ فرياد خاک تو پاکِ مرگ تو ميلاد اي رفته با برگهاي زرد تا مرز باد تا خاک سرد بي تو بايد خون گريه کرد😭 بي تو بايد خون گريه کرد😔 شهر من شهامتُ از تو باوَر کرد✌️ قلب من در سوُگ تو مرثيه سَر کرد اي به غربت هميشگي سپُرده همزبون تو روي کوُمه ها شقايقي شکفته رنگ خون تو💔 اينجا پرنده بايد بميره😔 پرواز تلخت يادم نميره😭 تو قبله گاه هرچه روحِ آزاد تو سر پناه عشقو ،چَترفرياد با خون نوشته آخرين پيامو،☝️ به روي خاکو پَر کشيده با باد🕊 #حاج_همت شهادتت_مبارک💔 به خون تپـيده هجرتت مبارک🕊 @hemmat_channel
دفترچه کوچکی داشت📝 که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود🍃 یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود💔 اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید💔 شده بود یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم🙂 نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود🙁 پرسیدم «این چهاردهمی ‌کیه؟😕 چرا ننوشته‌ای؟» گفت «این را دیگر تو باید دعا کنی »☺️😞 راوے:همسرشهید ❤️ @hemmat_channel
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #وقتی_جنازه_حاجی_گم_شد 🍃 روایتی از #حاج_همت به زبان همرزم باوفایش #سردار_حاج_عباس_برقی : «وقتی #همت #شهید شد😭، صدام سه روز جشن عمومی در عراق اعلام کرد. پدافندهایشان به علت خوشحالی تا صبح می کوبیدند و فردایش در اخبارشان اعلام کردند که #فرمانده_لشکر_۲۷ ...» 🌺 🌺 #سیدالشهدای_دفاع_مقدس #شهید_حاج_ابراهیم_همت #شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت #سردار_عاشورایی_خیبر #سردار_خیبر @hemmat_channel
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 8⃣4⃣ خداروشکر.ابرایم همین را گفت و دلش لرزید .گلویش سوخت.بغض کرد و اشک از چشم هایش جوشید و خنده بر لب هایش شکفت:😥😥 باید خودت را تقویت کنی ژیلا.😞 حالا مگر..😥😥 باید مراقب خودت باشی و مراقب آن امانت الهے که داری حمل اش میکنی.😥😥 چشم آقا،چشم خیالت آسوده باشد.😊 ژیلا این را گفت و افزود:از حالا به بعد شما هم بیشتر باید مواظب خودت باشی.حالا فقط ژیلا نیست که چشم انتظارشماست.!😥😥 البته😊😊 ابراهیم دیگر نتوانست حرفی بزند،دوباره همان موج ناشناخته بود که بر ساحل جانش وزید.دوباره همان کنده شدن از خود بود که بر او هجوم آورد.😥 همان گرمای نشاط آور اندوه.اندوه بزرگ شدن ،بزرگ تر شدن،پدر شدن!😭😥 ابراهیم داشت پدر می شد.پدر!چه حس غریبی!شادی،غرور،ترس و تردید.همه ی حس های تازه و ناشناخته در او بیدار شده بودند.😥 ابراهیم بزرگ تر شده بود.ژیلا هم،باران روی بام خانه ی آن ها باریده بود.روی بام خانه ی آقای بدیهیان در اصفهان و کربلایی علی اکبر همت در شهرضا و در جبهه روی سر ابراهیم☔️☔️ حالا دیگر دشت و کوه و بیابان سرشار از طراوت باران بودبارانی که از چشم های ابراهیم فرومی ریخت و از نفس مسافری که در راه بود و می آمد .مهدی.محمد مهدی😥😥😭 ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 0⃣5⃣ ابراهیم گوشی را گذاشت .ژیلا هم.ودرد دوباره واین بار شدیدتراز قبل به سراغش آمد.😥😥 طوری که ناخواسته جیغ کشید و خواهر ابراهیم وحشت زده دوید به طرف او: چی شده ژیلا جان؟؟😥😰 چیزی نیست.دردم انگار جدی تر شده! خب مبارکه ان شآلله😊 به ابراهیم خبردادی؟؟😊😊 نه!😥 چند دقیقه ی بعد همه دور ژیلا جمع شدند .درد آمده بود.شدید و ناگهانی.ژیلا را جابه جا کردند.😥😥 ژیلا دست هایش را گذاشت دور کمرش و دوباره جیغ اش درآمد.😥😰 تاظهر درد در خود مچاله اش کردتا اذان،تانماز،تاعصر،تا عصر روز بیست و دوم آبان ماه ۱۳۶۱که مهدی اش به دنیا آمد😥😥 شادی،هلهله،اسفند دود کردن و تبریک و ((ابراهیم پس کجاست؟؟)) هنوز خبرش نکرده اید؟؟☺️☺️ و سه روز طول کشید تا به ابراهیم خبر رسید که پدر شده است.یعنی تا خودش زنگ نزد،نفهمید.آن ها که نمی توانستند به او زنگ بزنند .جای ثابتی نداشت.خودش باید زنگ می زد😥😥 وقتی خبر را شنید،لحظه ای شاد و مبهوت ماند.بعد سجاده پهن کرد .در دل دشت و ((الله اکبر))نماز شکر خواند📿📿 نماز شکر خواند وگریست😭😭 بعد هم کارهایش را سروسامان داد وکفش سفر پوشید و خودش را قبل از همه به شهرضا به بالین همسرش ژیلا رساند😥😥 ساعت سه صبح بود که ابراهیم کنار همسرش رسید،ژیلا در خواب و بیداری بود که ابراهیم پیشانی اش را بوسید😊😊 ژیلا چشم باز کرد .ابراهیم را دید .اشک شوق و لبخند و سلام و آرامش،آرامشی بی پایان .با او.در کنار او.ژیلا شکفته بود😥😭😭 و ابراهیم او را و مسافر کوچولوی از راه رسیده اش را،فرزنش را می بویید.ابراهیم بغض کرده و در حالی که اشک توی چشم هایش می چرخید،گفت:😥😥😭 ((حالت خوبه ژیلا؟؟))😥😥 و ژیلا هم مشتاق تر از او،با چشم گریان گفت:آره خوبم شکر خدا😭😭 چیزی کم و کسر نداری برم برایت بخرم؟؟😞😞 ژیلا با تعجب پرسید:😳😳 الان؟؟این وقت شب😳😳 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel