هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
📷 شامگاه ۲۳ مرداد ۱۳۶۲ / چادر فرماندهی #لشکر۲۷ در #قلاجه (گردنه ای بین اسلام آباد و ایلام - مقر نیروهای لشکر در سال۶۲)🌹
#شهید_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱
•|... ﷽... •
📜 بخشی از وصیتتامه شهید همت
امام مظهر صفا پاكي و خلوص و دريايي از معرفت است .فرامين او را مو به مو اجرا كنيد😇 تا خداوند از شما راضي باشد زيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش والايي دارد.✨☝️
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱
•|... ﷽... •
#کلامے_از_بهشت
شهید حاج محمدابراهیم همت :
نشستـن در پـشت
میز مذاڪـــره با آمریڪـــا
براے مـــا ... ☝️
خــــوارے ، ذلّـتــــ و افـــتضاح
بہ دنبال دارد .❌
بہ روایت همت ، ص ۳۹۲📗
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🌈🌱
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣6⃣
#فصل_هشتم
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣6⃣
#فصل_هشتم
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.
🔸فصل نهم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا
و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
17.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 برای اولین بار منتشر شد؛
🔹 نوحه سرایی سردار شهید محمدابراهیم همت🌷
🔹 تاکید شهید همت بر محتوای نوحه
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
کربلا یا کربلا کربلا یا کربلا
تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا
کربلا یا کربلا
کربلا یا کربلا
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣
1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨
🔻خالص برای خدا🔻
✍ #اخلاص یعنی خالص برای #خدا.
✅️ بنابراین #اخلاص فقط در #عبادت نیست، بلکه همهی وجودمون باید خالص برای #خدا باشه:
👈 حتّی مرگ⚰ و زندگیمون🚶 هم برای #خدا باشه.
⚡️ قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيَايَ وَ مَمَاتِي لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. (انعام/۱۶۲)
💢 ﺑﮕﻮ: #نماز ﻭ ﺗﻤﺎمِ #عباداتِ ﻣﻦ..
💢 ﻭ #زندگی ﻭ #مرگِ ﻣﻦ..
💢 ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
یعنی:
❣↶ برای #خدا زندگی کنیم..
❣↶ برای #خدا بخوابیم..
❣↶ برای #خدا نفس بکشیم..
❣↶ برای #خدا صبر کنیم..
❣↶ برای #خدا درس بخونیم..
❣↶ برای #خدا آشپزی کنیم..
❣↶ برای #خدا..
❣↶ و آخر سر هم برای #خدا بمیریم..
⭕️🔴 این ایدئولوژی، کاملاً دیدِ ما رو به زندگی عوض میکنه.😊
👈 اینطوری تمام زندگیمون رو جهتدار میکنیم، و همهی کارهای ما میشه #عبادت، اون هم عبادتِ خالصانه👉
💯این رو میگن #سبکزندگیقرآنی.💯
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣
2⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨
🔻اهدِنَا الصِّراطَ المُستَقِیم🔻
منظور از «صراط مستقیم» که در
سوره حمد می گوییم چیست❓
✍ هر روز در نماز خود وقتی
سورۂ حمد را می خوانیم
به «اهدنا الصراط المستقیم» می رسیم
که از خدا دائم در نمازهایمان
می خواهیم که ما را به راه راست
هدایت کند
🌐اما صراط مستقیم چیست؟🤔
خداوند در سوره "یس" آیه:61
می فرماید:
و اَنِ اعْبُدُونِی هذا صِراطٌ مُستَقِیمٌ
یعنی« #مرا_عبادت_کنید ، این صراط
مستقیم است »
🔆 یعنی هر حرف و یا عملی
که می خواهم انجام دهم
باید ببینم که آیا #رضای_خدا در آن
هست یا نیست🤔
🌈آیا عملم و حرفم و نگاهم👀 و
شوخی ام رنگ و شکل بندگی دارد
یا از روی #دلم_بخواهد است...🤔
🌺اگر این #روحیه را داریم
معلوم است دعای هر روزمان در
نماز ( اهدنا الصراط المستقیم )
#مستجاب شده
🌟 صراط مستقیم یعنی اینکه
کارم دل مولایم امام زمان و
امیرمؤمنان را نشکند ، یعنی کارم
و حرفم
و #دغدغه_ام_امام_زمانم_باشد👇
💢 شخصی از امام باقر (ع) پرسید
که منظور از قول خداوند :
« انک لتهدی الی #صراط_مستقیم »
چیست؟
امام فرمودند: تو امر می شوی و
فرا خوانده می شوی به #ولاية_علی
( به واسطۂ این قول خدا )
و در ادامه حضرت «صراط مستقیم»
در آیه را معنی کردند👇
« و علیٌّ هُوَ الصِّراطُ المُستَقیمُ »
و #علی_همان_صراط_مستقیم_است
📚بصائر الدرجات ج:1 ص.۷۷ـ۷۸
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
✉️نامہ #شهیدهمت در روز #عـاشـورا بـرای خـانوادش👇👇
سلام بر عاشورا میعادگاه عاشقان راه خدا
سلام بر حسین و یاران حسین✋
سلام بر زینب الگوی همیشه جاوید زنان مسلمان🌸
سلام بر پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم باد که همیشه برای من زحمت کشیدهاند؛ باری بسیار دلم میخواست بتوانم عاشورا را شهرضا باشم و عجیب علاقه به سینه زدن و عزاداری💔 در این روز بزرگ را داشتم ولی به علت اینکه در اینجا کسی نبود و در ضمن کار بسیار زیاد بود، لذا نتوانستم بیایم به آقا بگویید به جای من هم سینه بزند.😢
من صحیح و سالمم و انشاءالله در فرصتی دیگر که توانستم مرخصی بگیرم، به شهرضا سری میزنم🍃؛ سلام مرا به همه فامیل و آشنایان برسانید خصوصاً به حبیبالله و همسرش، آقا منصور و همسرش و ننه جان عزیز.
همه شما را به خدا میسپارم شاد و سربلند باشید.
حقیر و مخلص شما #محمدابراهیمهمت.🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣7⃣
#فصل_نهم
روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣7⃣
#فصل_نهم
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی
از فرماندهان گردان کمیل
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
🔹عملیات مسلم ابن عقیل
منطقه سومار
مهرماه ۱۳۶۱
📍قسمت هفتم
دشمن که در عملیات نتونسته بود مقاومت ما را بشکند اینجا حسابی ضربه سختی به ما وارد کرد. واقعا کسی نبود که بتونه اون وضع را جمع و جور کنه. و بدن های پاره پاره و دست و پاهای قطع شده را جمع آوری کنه. خیلی از اعضای بدن شهدا را آب با خودش برد.
در همین حین خبر رسید که دشمن در حال تصرف اون ۲ ارتفاع و اسارت دو گردان می باشد. شهید همت فرمانده سپاه ۱۱ قدر بود و شهید چراغی فرمانده لشکر بود. هر دو اومدند به مقر ما. وقتی وضعیت را دیدند بسیار ناراحت و عصبانی بودند. چون قصد داشتن نیروهای باقی مانده گردان سلمان و گردان میثم به فرماندهی شهید عزیز کساییان ادغام کرده و به کمک گردان های در حال محاصره بفرستن. تا اونها بتونن محاصره را بشکنند و به عقب بیان. وضعیت کل منطقه خیلی به هم ریخته بود. از گردان سلمان که قبل از عملیات حدود ۴۰۰ نفر و یا ۴۲۰ نفر نیرو داشت حدود ۶۰ یا ۷۰ تا نیرو باقی مونده بود. اونهم تعدادی مجروح و موج انفجاری که دائم داد و فریاد میکردند. و همش در حال دویدن تو رودخانه و شیارها بودن. همه کپ کرده بودیم. وضعیت وحشتناکی بود.
خلاصه شهید همت و شهید چراغی علی رغم وضع موجود نیروهای محاصره شده ، مجبور شدند بگن که هر چی نیرو سالم مونده جمع کنین و خودم و چراغی و بیسیم چی و پیک و غیره هم میاییم. باید به کمک گردان های محاصره شده برویم. ما مونده بودیم که چه جوری میشه از این وضعیت بیرون بیاییم و نیروهای بی روحیه و خسته و زخمی را دوباره سازماندهی کنیم و ادغام با گردان میثم بشیم و برگردیم به خط.
چند نفری جمع شدیم. هر کسی فکری داشت. تا به این نتیجه رسیدیم که با توجه به وضعیت پیش آمده از طریق بلندگوی لشکر ، برنامه متنوعی را اجرا کنیم تا شاید بتوانیم روحیه نیروها را باز گردانیم. مسئولین از شهید همت اجازه بعضی از الفاظ و لطیفه و جوک های رایج در جبهه را گرفتن. حالا مگر کسی جرات میکرد این موضوع را مطرح کنه. تیکه بزرگه گوش اش بود.
🔻ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f