eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و پنجم) 🌷🌷🌷 _ محمد... " جانم... _ چه مراسمی میگیرین هر هفته.. که اقا سید تاکید داره بهش که کارها انجام بشه.. ؟؟!! " عهه نگفتم بهت مگه..!!؟؟ _ نه نگفته بودی.. ؟ " خب ببین .. ما هر هفته اینجا هیئت داریم.. سخنرانی , بحث و گفت وگو اگر باشه و روضه و سینه زنی... یه بخشم اقا سید اختصاص دادن به جوانها که هم خودشون محک بزنن هم اگر مشکلی و سوالی دارن با بحث با همدیگه برطرفش کنن اقا سید هم روی بچه ها نظارت داره... _واقعا یعنی هر کس میتونه نظر خودشو اعلام کنه ؟؟!! " خب اره... میتونه اتفاقا هم داشتیم بین دوستان که از همین طریق یا یه راه و دیدگاه جدید به ما نشون دادن یا ما اونها رو متقاعد کردیم... _ واقعا چه خوب ... راستش روز اول اومدم اینجا گفتم شاید برخوردتون با من خوب نباشه ؟؟!! محمد از کارش دست کشید ایستاد و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟؟!! _ اخه من خودم قبلا از چه جوری بگم... از این ادمهایی که جانماز اب میکشیدن و ادعای با خدا بودن و هیئتی بودن میکردن... از اینکه یه تیکه پارچه مشکی رو سرشون خوشم نمی اومد... الانم دلیلش نمیدونم ولی.. دیگه دیدگاهم یکم تغییر کرده بهشون اونجوری نگاهشون نمیکنم ولی بازم دلیل کارهاشون نمیفهمم.. " ببین امیر جان این مسئله که داری عنوان میکنی به بحث و گفت و گو احتیاج داره. ... من نمیتونم الان توی چند دقیقه بهت توضیح بدم... _ باشه داداش ... اما در مورد نماز... امشب وایسا برای نماز ... _ اما داداش... " مگه یا علی نگفتی... _ اره... " پس یا علی ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 👆خاکریز خاطرات۵۳ 🌸عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #شهیدشیرودی #نماز_اول_وقت #تقوا #اسلام #استکبارستیزی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
٤۰ 🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» 🌷او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بود كه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. 🌷عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت. 🌷پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهره پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند» 🌷تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند. روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده شهید باقی بود. 🌷دست نوشته شهید در دفترچه یادداشت: روى بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را گو همه باد ببر روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر 🌷این سخن شهید درباره تبسم لحظه تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🙏 های خدایی🙏34 ✍✍مثل نسیم❗️ 🌷غنچه ها گُل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند، اما با کمک نسیم. 🌾و نسیم اگر چه بی مزد و بی منت گره از کار فرو بسته غنچه ها می گشاید، اما خود نیز بی نصیب نمی ماند، خود نیز عطرآگین می شود. 😊👨‍👩‍👦‍👦خوشا به احوال آن مردمی که مثل نسیم، مثل باد بهار گره از کار خلق خدا می گشایند... «چو غنچه گر چه فرو بستگی ات کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش» 🔸و البته خود نیز بی بهره نمی مانند. 💠بهره ی آن ها همین بس که یا در کارشان گره نمی افتد، یا به چشم بر هم زدنی گشوده خواهد شد. «نخواهی که باشی پراکنده دل پراکندگان را زِ خاطر مَهِل» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🙏 های خدایی🙏35 🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️ ⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریزی غیر از این است که سوراخ سوراخ می شود؟؟ 😤باور کن حسادت مثل همان سوزن و تیغ است اول خودت را از پا در می آورد. 💠به همین خاطر بود که امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: «صَّحِةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسَدِ» 🔸سلامتی تن در کم کردن حسادت است. 🔰منبع: میزان الحکمة، ج ۱، ص ۶۳۰. ✅هر چه حسادت کمتر تن هم سالم تر. مثل دو کفه ترازو؛ هر چه آن کفه پایین تر آن کفه دیگر بالاتر. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
24 🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨 🔰به خودم گفتم: نه❌ که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند بیمارستان هست. 🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای . روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵 آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان نمایان بود. 🔰وقتی به جلوی رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود. 🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊 🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند. 🔰این جمله پدرم که تمام شد از بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از ⁉️ گفت سید موقع پرید🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و ششم) 🌷🌷🌷 بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد.. دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ... داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم... درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم... سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد... دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!! _ نمیدونم اقا سید... نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم... بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید... با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم... بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و... اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄 صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود... با خنده میگفتن عه سید... داشتیم اقا سید... با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم... یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد... * اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش... _ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب * امیر... نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله.. * من مثل دوستت.. نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی... _ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا... * گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب.. _ چشم.. * خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... (قسمت چهل و ششم) 🌷🌷🌷 بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد.. دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ... داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم... درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم... سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد... دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!! _ نمیدونم اقا سید... نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم... بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید... با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم... بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و... اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄 صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود... با خنده میگفتن عه سید... داشتیم اقا سید... با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم... یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد... * اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش... _ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب * امیر... نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله.. * من مثل دوستت.. نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی... _ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا... * گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب.. _ چشم.. * خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷🌷🌷 سید نگاهش به بچه ها دوخت و گفت : * این بچه ها که میگی من از نوجوونی میشناسمشون... این بچه ها خودشون وقف شهدا و اهل بیت کردن... از مرام و معرفت شهدا پیروی میکنند... کار میکنند بی کم و کاستی برای اهل بیت (ع)... این راحتی و بدون غرور بودنشون رو از مرام شهدا گرفتن... سید نگاهش دور تا دور حسینیه چرخوند روی نام علی اکبر (ع) که گوشه حسینیه بزرگ خودنمایی میکرد نگه داشت... * این فضا معطره چون مدام ذکر اهل بیت میاد.. این فضا معطره چون بچه ها خالصانه و با نیت پاک میان.. فقط برای خدمت به ارباب.. _ سید ؟؟!! * جانم امیر جان.. _ اهل بیت و شهدایی که میگین مگه کی بودن. ؟؟!!! ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و سوم) 🌷🌷🌷 * دشمنت شرمنده امیر اقا ... بیا ببینم چی شده از این طرفهاا ... ؟؟!!! _ببخشید بی موقع هم مزاحم شدم ... * نه اخوی خوب موقعی اومدی ... بفرما داخل ... _ شما اول بفرمایید ... خلاصه بعد از تعارفات معمول .. سید گفت : * حالا بگو چی شده امیر جان .. ؟؟!! _ حقیقتش سید ... حرفهای دیشبتون ... چطوری بگم .. یکم منقلبم کرد ... خواستم اگه خب .. دستمو پشت گردنم بردم و نفسم کلافم و فوت کردم بیرون ... _ امکانش هست بیشتر برام تعریف کنید ... ؟؟!! * سید لبخندی زد و گفت : * البته چرا که نه ... از کجا و چی میخوای بدونی ؟؟!! _ از ایثار و از خود گذشتگی که میگین ... من درک نمیکنم .. _چجوری که بچه شیر خواره را هم فدا می کنند ... ؟؟!! ولی هنوز سعی در امر به معروف دارن ... ؟؟!! * امیر جان میخوام یه داستان برات تعریف کنم ... .. ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان کار بچه ها تمام شد. 🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم . 🍃🌹بچه ها را تا اذان نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. 🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان نشود .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f