eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣9⃣ صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.» چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.» بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.» سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣9⃣ مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!» خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’» پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 3⃣1⃣ راوی: شهید همت " قسمتی از سخنرانی محمد ابراهیم همت" «...در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم،اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه ی وجود ما، همه ی توان ما و همه ی هستی ما، به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده ایم، ۲۰ سال، ۳۰ سال، ۴۰ یا ۵۰ سال، آخر هم از دنیا میرویم. در این چهار صباحی که زنده ایم، مرتب به وسیله ی خدا آزمایش میشویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. شکست هست، پیروزی هست، سختی هست، راحتی هست، همه چیز هست، ولی آنچه بیش از همه مطرح است،آزمایش خداست. برای خدا کاری ندارد که یک لحظه صدام را از روی کره ی زمین بردارد، ولیکن خداوند، صدام را در کفرش آزمایش میکند و ما مومنان را در ایمانمان؛ چرا که در جنگمان مقابل عراق، هیچ چیز غیر از ایمان مان بر دشمن غلبه نکرد. از نظر ابزار ضعیف تریم، از نظر امکانات ضعیف تریم،از نظر کمک های بیگانه ضعیف تریم و هرچه شیطان و شیطانک هم هست، پیرو صدام اند و ما غیر از خدا هیچ کس را نداریم..." ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
۲۴ •|فرمولے ڪه فضه خادمه را «فضتنا» کرد! 💫🌙|• با ورود به خانه مولای جدیدش، با اولین برخورد، ادب و تواضع را آموخت که مولایی، این چنین به خادمش احترام می گذارد. سلام علیک. من فاطمه ام! به خانه خودت خوش آمدی! | با تقسیم کاری که برایش مشخص شد یک روز من کارهای خانه را انجام می دهم و تو استراحت کن یک روز هم کارهای خانه با تو؛ من هم به عبادتم می رسم، آموزد. با سوز و گداز و تهجد شبانه زهرای مرضیه سلام الله عليها، راز و نیاز سحرگاهی با محبوب را نظاره می کند. و با ترنم قرآن در حین انجام کارهای خانه، انس با قرآن را درس می گیرد. وقتی با اکسیری که دارد مقداری مس را طلا کرده و به مولا هدیه می کند و با کمال تعجب، می بیند اینان حتى خرسالانشان هم، تمام علم کیمیا را بلدند و اگر اراده کنند تمام گنجهای دنیا را می توانند داشته باشند اما یک زندگی ساده دارند و فقط به فکر دیگرانند، تازه از خواب غفلت بیدار می شود و می فهمد که دنیا محل عروج است و تهیه توشه و جلب رضایت محبوب. | و اکسیر حقیقی اینانند و تنها راه رستگاری، این است که مس وجود خود را با اکسیر ولایت، قیمتی کنی و با همرنگی با آنان راه زندگیت را در پیش بگیری و حول محور ولایت بچرخی تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان. ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
0⃣1⃣ 🌴🌾.... گلها انواع مختلفی دارند .هزاران نوع گل داریم . هر گلی اسمی دارد ، گل رز ، گل سرخ ، گل یاس و.. وقتی بگویی نسترن  گل دیگری به نظرت نمی آید فقط نسترن به ذهن می آید و گل یاس به ذهن نمی آید . وقتی می گویی : یاس ، یاس به ذهن می آید و گل دیگری به ذهن نمی آید . ⬅️اما وقتی بگویی: گل . شامل همه این ها می شود. خدا هزاران اسم دارد : غفار، ستار،رووف، و.....وقتی می گویی:رووف یعنی رووف است . وقتی می گویی : کریم یعنی کریم است . 👈یک اسم هم داردبه نام الله . الله مانند گل است یعنی کسی که خالق است، کریم است، غفار است ، ستار است و.... ✅😊 لذا وقتی شما می گویید : بسم الله یعنی با نشانه ی آن کس ✨حرف می زنم ، ✨می نویسم ؛ ✨حرکت می کنم 👇که 👈 هم ستار است ، 👈هم غفور است ، 👈هم رحیم است ، 👈هم کریم است ، هم.... ⭕️🌾 منتهی در بین نام های الهی دو نام هست که خیلی دلبری می کند....👇 🌴🌻۰۰۰رحمان ورحیم۰۰۰ 🌻🌴 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت:5⃣9⃣ روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 5⃣1⃣ راوی: ژیلا بدیهیان برای سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت حسن باقری و مجید بقایی دعوتش کرده بودند. وقتی رفت پشت تریبون و بلندگو را گرفت و شروع به صحبت کرد، حال عجیبی داشت. چشمهایش برق میزد و با تمام وجود حرف از شهید و شهادت میزد. طوری دستهایش را تکان میداد که کاملا بیانگر احساس پر از رنج و درد و شور او بود. صدایش حزن عجیبی داشت؛ آهنگی از درد، اما خالص. وقتی حرف از شهید میزد، چهره اش برافروخته میشد و به خود میپیچید. فریادهایش برخواسته از تک تک سلولهای بدنش بود. محکم و خالصانه حرف میزد، میگفت:«... در راهی که فی سبیل الله و برای خدا می پیماییم، اگر مومنی یک لحظه احساس ناامیدی کند، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است...» میگفت:«... ما از شهید دادن نمیترسیم، ولی از این میترسیم که خدای نکرده، روزی این خونها به ناحق ریخته شود و تزلزلی در راهمان و استقامتمان و توانمان پیدا شود، که ان شاالله نباید اینطور بشود...» ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1⃣1⃣ 🌴😊بانکی ها وقتی بخواهند بفهمند که یک اسکناس جعلی است یا اصلی .حرف شما را گوش نمی دهند ، حرف هیچ کس را گوش نمی دهند آنرا برابر نور قرار می دهند ؛ ☄ نور ماوراء بنفش ؛ هر چه نور بگوید . اگر نور بگوید جعلی است ولو تمام عالم بگوید اصلی است ، رئیس بانک ملی بگوید اصلی است، می گویند جعلی است . هر چه نور بگوید ۰ 🌟🌟إنّا أنزلناه نوراً" این نور است۰ 📚🖍هر چه دارید به قرآن عرضه کنید و این است که حقیقت ها رابرای شما روشن می کند و بر ملا می کند. 💬🖌 یکی از این منابع نور همین سوره مبارکه حضرت یوسف (ع) است که چه زیبا هم شروع می شود : "الر" ..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
۲۶ – به خدا قسم هشام است(که می آید) از شام آمده بود، رجز می خواند و مبارز می طلبید. برای مناظره با اصحابت آمده ام! ابتدا امام صادق علیه السلام با یک سؤال، بی سوادیش را به او فهماندند. سپس به یونس بن یعقوب فرمودند: چه میشد در علم کلام مهارت داشتی و با او مناظره میکردی؟ خیلی خجالت کشیدم که اینقدر بی عرضه ام و نتوانسته ام آنگونه که امامم توقع دارد باشم. امام فرمود: برو و افرادی که در علم کلام مهارت دارند را فرا بخوان. جلسه تشکیل شد. اما گویا دل امام آرام نیست نگاهی به بیرون خیمه انداختند به ناگاه رو به جمع کرده و فرمودند: (هِشَامٌ وَ رَبِ الْکَعْبَةِ) به خدا قسم هشام است!(که می آید). همه منتظرند ببینند این هشام کیست که آمدنش اینقدر دل امام زمانش را شاد و مسرور کرده است! با کمال تعجب دیدند یک نوجوان که هنوز مو در صورتش نروئیده وارد شد!۱ و امام برای او جا باز کردند. راستی هشام بن حکم که بود؟ و چه ویژگی داشت که اینقدر مورد توجه امامش قرار گرفته بود؟ او با مناظرات و استدلال های محکم، بینی مخالفان را به خاک می- مالید و با قلب و زبان و عملش از ولایت، دفاع میکرد. آیا به دنبال این هستیم که توانی پیدا کنیم بتوانیم بینی مخالفان را به خاک بمالیم و نجات غریق جوانان و نوجوانان از غرق شدن در سیل شبهات شویم!؟؟ اگر میشود این چنین امامان را شاد کنیم پس چرا........... »هِشَامٌ وَ رَبِ الْکَعْبَةِ«»هِشَامٌ وَ رَبِ الْکَعْبَةِ«»هِشَامٌ وَ رَبِ الْکَعْبَةِ«............. 📚۱. کافی، ج 1 ،ص 171 ،کتاب الحجة، باب االضطرار الی االمام، ح 4. 🌐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باشد محل نده... نبرم اربعین حرم....😭 اما بدان که قلبم از این ماجرا گرفت....😭 ╔═.🍃.════╗ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f