هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 5⃣1⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
برای سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت حسن باقری و مجید بقایی دعوتش کرده بودند. وقتی رفت پشت تریبون و بلندگو را گرفت و شروع به صحبت کرد، حال عجیبی داشت. چشمهایش برق میزد و با تمام وجود حرف از شهید و شهادت میزد. طوری دستهایش را تکان میداد که کاملا بیانگر احساس پر از رنج و درد و شور او بود. صدایش حزن عجیبی داشت؛ آهنگی از درد، اما خالص.
وقتی حرف از شهید میزد، چهره اش برافروخته میشد و به خود میپیچید. فریادهایش برخواسته از تک تک سلولهای بدنش بود. محکم و خالصانه حرف میزد،
میگفت:«... در راهی که فی سبیل الله و برای خدا می پیماییم، اگر مومنی یک لحظه احساس ناامیدی کند، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است...»
میگفت:«... ما از شهید دادن نمیترسیم، ولی از این میترسیم که خدای نکرده، روزی این خونها به ناحق ریخته شود و تزلزلی در راهمان و استقامتمان و توانمان پیدا شود، که ان شاالله نباید اینطور بشود...»
ادامه دارد...
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 6⃣1⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
عملیات محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود. چند شب قبل، خوابی دیده بودم که کمی دلم شور میزد. حاجی که آمد، خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم:
" اگه میشه، چند شب بمون و بعد برو، خیلی دلم شور میزنه، میترسم اتفاقی بیفته. "
حاجی که در تدارک یک عملیات وسیع بود، خندید و گفت:
" نگران نباش، خیالت راحت، من هیچ اتفاقی برام نمی افته. هنوز به اون حدی از تقوا نرسیدم که بخواد طوریم بشه. "
سپس مسئله ای را با من درمیان گذاشت.
گفت:" من در مکه از خدا خواستم که نه اسیر بشم و نه مجروح، از خدا تقاضا کردم که یکجا شهید بشم. "
این صحبتها زمانی بین ما رد و بدل شد که تنها بیست وهفت روز از زندگی مشترکمان میگذشت.
ادامه دارد...
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 7⃣1⃣
راوی: محمد جوانبخت
شب عملیات مسلم بن عقیل(علیه السلام) اوضاع خیلی به هم ریخته بود و نیروها شدیدا مشغول اجرای دستورات فرماندهان خود بودند. در همین گیر و دار، ناگهان چشمم به همت افتاد. دیدم ساکت و آرام همین طور که به آسمان نگاه میکند، اشک میریزد. تعجب کردم. گفتم:
" حتما مشغول راز و نیاز با خداست و داره از خدا برای پیروزی توی عملیات مدد میگیره. "
به هر حال کنجکاوی باعث شد که بروم سراغش.
از او پرسیدم:" چیه حاجی، چرا گریه میکنی؟"
به آسمان اشاره کرد و گفت: "به ماه نگاه کن."
نگاهی به ماه انداختم و گفتم: "خب، چی شده؟ "
گفت: "ماه لحظه به لحظه بچه هارو همراهی میکنه. هرجا اونا توی دید دشمن قرار میگیرن، ماه میره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به روشنایی دارن ، ماه میاد و همه جارو روشن میکنه. میبینی لطف خدارو که چطور شامل حال ما میشه؟ حالا فهمیدی برای چی اشکم در اومده؟"
او رفت و این امداد غیبی را از پشت بی سیم به اطلاع فرمانده گردان ها هم رساند و ان ها را متوجه حرکت ابر و ماه کرد. دقایقی بعد صدای گریه ی همه ی آنها از پشت بی سیم شنیده میشد.
ادامه دارد....
💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 8⃣1⃣
عملیات والفجر مقدماتی جزو آن دسته از عملیات هایی بود که غم غریبی و مظلومیت فرزندان فاطمه (سلام الله علیها) را بیش از پیش نمایان کرد. عملیات در فکه انجام شد. زمین فکه رملی بود و رزمندگان برای عبور از این زمین مشقت زیادی را باید متحمل می شدند. از طرف دیگر، دشمن سخت ترین موانع را با استفاده از بدترین نوع سیم خادار، تله های انفجاری و بشکه های مواد آتش زا در داخل کانال های عمیق که محل عبور رزمندگان بود، قرار داده بود تا سد راه آنها شود. گردان کمیل پس از پیشروی به سمت دشمن، در یکی از کانال ها گرفتار شده بود و هیچ راه پس و پیشی نداشت. فرمانده ی لشکر هم فقط میتوانست با آنها ارتباط بی سیم برقرار کند.همت با آنکه میدانست یارانش دیر یا زود در آنجا به شهادت میرسند، اما هیچ کاری از دستش برنمی آمد، جز دلداری دادن آنها و خون دل خوردن. هر دو طرف تا لحظات آخر که ارتباط بی سیم قطع شد، به یکدیگر روحیه میدادند. نیروهای گردان کمیل در حالی که اکثرا مجروح بودند، با لب تشنه به شهادت رسیدند. گرد غم و اندوه و رنج در چهره ی همت به خوبی نمایان بود و از این که نتوانسته بود کاری انجام دهد، خودخوری میکرد.
ادامه دارد...
⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊⚜🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 9⃣1⃣
راوی: سعید مهتدی
توی پادگان ابوذر، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشی اش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم، رضا دستواره، که شوخی و شیطنت هایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت:
"میخواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم ؟ "
عباس کریمی گفت:" مگه میشه؟" رضا گفت: "یه قلقی داره که با اون میتونی شماره تو بگیری."
عباس کریمی گفت:" چه قلقی؟"
گفت:" وقتی گوشی رو بر میداری، یه تقی میکنه، با همین تقه ها میشه شماره گرفت. حالا چجوری؟ هر تقه یعنی یه شماره، مثلا اگر شماره ات هشت باشه، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر."
همه داشتیم باور میکردیم . جالب اینکه امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت.بعد به عباس کریمی گفت:
" عباس شماره تو بده تا برات بگیرم. "
عباس هم شماره تلفن خانه ی خواهرش را داد. رضا شروع کرد به تقه زدن، بعد گوشی را گرفت در گوشش و
گفت:" الو، الو، صدا خیلی ضعیفه، شما صدای منو میشنوین؟"
بعد گوشی را داد به عباس و گفت: "بیا بگیر با خواهرت حرف بزن، فقط صدا خیلی ضعیفه ها، باید داد بزنی. "
عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت:
" الو، الو." بعد رو به رضا گفت: "این که صدایی نمیاد. "
رضا گفت:" مومن، صدا ضعیفه باید داد بزنی."
عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن، داد میزد و میگفت: "الو، الو، صدا میاد؟ "مجددا به رضا گفت:
" مارو سرکار گذاشتی؟ "
رضا گفت:
" منو سر کار گذاشتین."
این را گفت و خنده اش بلند شد. حالا نخند، کی بخند. همه می خندیدیم. در همین حین، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت:" حاج همت، باتو کار دارن." همت گفت:" من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. " رضا گفت:" حاجی به جون خودم راست میگم، طرف میگه کار واجب داره."
همت گفت:" خیال کردی میتونی منم مثل عباس سرکار بذاری؟ نه، حنات پیش من رنگی نداره."
رفتم گوشی را از دست رضا دستواره گرفتم، دیدم راست میگوید، از قرارگاه نجف است. گفتم: "حاجی، رضا راست میگه."
گفت:" شماها چی خیال کردین؟ یعنی من انقدر ساده ام که حرف شمارو باور کنم. "
آنقدر التماسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده، گفت: "نمیتونستین زودتر بگین از قرارگاه نجف باهام کار دارن؟ لال بودین؟ "
ادامه دارد...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 1⃣2⃣
راوی: نصرت الله اکبری
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت میداد، اما اگر هم کم کاری میشد، با آنها برخورد میکرد.
میگفت: "شماها توی عملیات چشم های من ونماینده ی من هستین. یعنی اگه دیدین چیزی شده و راهی نیست، باید سریع تصمیم بگیرین. "
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده ی آسفالت، فرمانده ی گردانی که آن طرف جاده بود، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است. به فرمانده ی گردان گفت:
"چرا به من نگفتی؟"
از شدت ناراحتی وعصبانیت چشم هایش قرمز شده بود، داد میزد و
میگفت:
"تو مگه فرمانده گردان من نبودی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
" ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمیکرد، تقصیر من نبود."
حاجی گفت:" معاونت رو میفرستادی. اصلا خودت می اومدی و میگفتی که جاده ی آسفالت رو رد کردین، تا من بتونم یه کاری بکنم و دونم که چه خاکی باید به سرم بریزم."
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و
گفت: "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم میخواد روسفیدم کنی.تمام امکانات هم به او داد، اما او نتوانست موفق عمل کند."
بیسیم زد و گفت:
" حاجی، نمیشه. "
حاج همت سرش داد زد و گفت: "نمیشه نداریم، باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی، عقب نمی آیی ها."
روز بعد، برگشت. حاجی به او گفت: "چرا برگشتی؟"
فرمانده ی گردان گفت:
"نشد که نشد. هرکاری کردم نتونستم. "
حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت:
"از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه."
ادامه دارد....
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 2⃣2⃣
راوی: ابراهیم سنجری
عملیات والفجربود.حاجی میخواست از خط بازدید کند،
میگفت:" باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم. "
به طرف خط در حال حرکت بودیم. همینطور که میرفتیم، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم، دستپاچه شده بودم. هواپیما بدجور بالای سرما ویراژ میداد.در این حین، چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود، افتاد.سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم. حاجی پرسید: "چرا وایستادی؟" گفتم: "مگه هواپیما رو نمبینی حاجی؟ عراقیه. "
گفت: "خب باشه، مگه میترسی؟" گفتم: "الانه که ما رو بزنه، خیلی پایین پرواز میکنه."
با همان آرامش قبلی اش گفت: « لا حول و لا قوه الا بالله، به حرکتت ادامه بده» مجبور بودم که اطاعت کنم. هواپیما شروع کرد به تیراندازی، چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاجی انداختم، دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمیشود. من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت، روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد...
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 3⃣2⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
در بهمن ماه سال 1360، حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعداد دیگری از بچه های سپاه پاوه و مریوان به جنوب رفتند. یک هفته بعد هم، برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از اینکه چند روز در خانه ی یکی از دوستان حاجی سکونت داشتیم، به طبقه ی دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیه مختصری که به همراهم برده بودم، در آنجا ساکن شدیم.حاجی اغلب دیروقت به خانه می آمد. از آن طرف هم صبح خیلی زود ازخانه بیرون میرفت و تقریبا تمام روز تنها بودم. یک بار، سه شب بود که به خانه نیامده بود.شهر خیلی ساکت و آرام بود. کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گرد سوز و کتاب میخواندم.ناگهان صدای در آمد.ساعت را نگاه کردم،یک و نیم صبح بود. از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم. حاجی پشت در بود، آن هم با چه وضعی، سر و صورت و لباسش گل خالی بود. چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان میداد که چند شب است که نخوابیده. داخل شد و گفت:
"شرمنده ام حلالم کن. یکی دو هفته است که تو را آوردم اینجا، اون هم با این وضعی که اینجا داره، حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه. "
سپس یک راست به حمام رفت. یادم هست آن شب آب گرم نداشتیم و او مجبور شد با آب سرد دوش بگیرد. تمام این سختی ها و دوری ها را به عشق حاجی تحمل میکردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم همراه او باشم.
ادامه دارد...
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 4⃣2⃣
راوی: شهید مجید رمضان
علاقه ای که بچه بسیجی ها به همت داشتند،غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هر جا که او را میدیدند، دورش را گرفته و بوسه بارانش میکردند. البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت، علاقه ی بسیجی ها را به او چند برابر کرده بود. یک روز داخل ساختمان ستاد، همراه او بودیم، که گفتند: "حاج آقا، یه پیرمردی میگه با شما کار داره، هرچی میگیم شما مشغولین و نمیتونین اونو ببینین، میگه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمیخورم. کار واجبی با او دارم، باید حتما ببینمش، وگرنه دیر میشه. باید یه چیزی بهش بدم، به کس دیگه ای هم نمیدم، شخصا باید برسم خدمت خود حاجی."
همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیز و چه کاری میتواند داشته باشد. به هر حال چون پیرمرد بود و احترام داشت، حاجی گفت:" بگو بیاد ببینم چکار داره. "
وارد اتاق شد، پیرمردی بود با سن بالای شصت سال. همین که چشمش به حاجی افتاد، به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسبد و گفت:" همین، همینو میخواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم، حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 4⃣2⃣
راوی: شهید مجید رمضان
علاقه ای که بچه بسیجی ها به همت داشتند،غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هر جا که او را میدیدند، دورش را گرفته و بوسه بارانش میکردند. البته این علاقه دو طرفه بود و اخلاصی که همت داشت، علاقه ی بسیجی ها را به او چند برابر کرده بود. یک روز داخل ساختمان ستاد، همراه او بودیم، که گفتند: "حاج آقا، یه پیرمردی میگه با شما کار داره، هرچی میگیم شما مشغولین و نمیتونین اونو ببینین، میگه من تا حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمیخورم. کار واجبی با او دارم، باید حتما ببینمش، وگرنه دیر میشه. باید یه چیزی بهش بدم، به کس دیگه ای هم نمیدم، شخصا باید برسم خدمت خود حاجی."
همه تعجب کرده بودیم که این پیرمرد چه چیز و چه کاری میتواند داشته باشد. به هر حال چون پیرمرد بود و احترام داشت، حاجی گفت:" بگو بیاد ببینم چکار داره. "
وارد اتاق شد، پیرمردی بود با سن بالای شصت سال. همین که چشمش به حاجی افتاد، به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسبد و گفت:" همین، همینو میخواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم، حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم."
ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 5⃣2⃣
راوی: محمد عبادیان
تازه رسیده بود دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم.دوستش که همراهش بود، گفت:
"حاجی هنوز شام نخورده ،قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگه غذایی چیزی دارین،بیارین تا حاجی بخوره."
رفتم و دوتا بشقاب باقالی پلو با دوتا تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همینطور که صحبت میکرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمه ی اول را که میخواست در دهانش بگذارد، پرسید: "بسیجی ها شام چی داشتن؟ "
گفتم:" از همینا."
گفت: "همین غذایی که آوردی جلوی من؟ "
گفتم:" بله، همین غذا. "
گفت:" تن ماهی هم داشتند؟ " گفتم:" فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم. "
تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: " به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین."
گفتم: "حاجی جان بخدا قسم فردا به همه تن میدیم. "
گفت: "به خدا قسم من هم فردا ظهر میخورم."
هرچه اصرار کردم، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد.
ادامه دارد....
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
#برای_خدا_خالص_بود
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 6⃣2⃣
راوی: ژیلا بدیهیان
زمستان سال 1362 بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی میکردیم. ابراهیم از تهران آمد. قیافه اش خیلی خسته به نظر میرسید.معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده، این را از چشم های قرمزش فهمیدم. با این همه، آن شب دست مرا گرفت و
گفت: " بشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام. "
آن زمان مصطفی را باردار بودم. خواستم بگویم که تو خسته ای، بنشین تا خستگی ات درآید که مهلت نداد و از جایش بلند شد. سفره را انداخت، غذا را کشید و آورد. غذای مهدی را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد، دو تا چایی هم ریخت و خوردیم. بعد رفت رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن.
میگفت: " بابایی، اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی، باید همین امشب سرزده تشریف بیاری. میدونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیای، من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم. بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."
جالب اینکه میگفت:" اگه پسر خوبی باشی."
نمیدانم از کجا میدانست که بچه پسر است. هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت:
" نه بابایی، امشب نیا.بابا ابراهیم خسته اس. چند شبه که نخوابیده، باشه برا فردا."
این را که گفت، خندیدم و گفتم: 'بلاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟"
ادامه دارد...
💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊💐🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f