خولی و شمر موندن و خنده هاشون ..
به خیمه ها وا شده دیگه پاشون :)!
وقتی امروز ریختن سمت خیمه ها
وقتی خیمه ها رو آتیش زدن،
دیدن همه دارن فرار می کنند
آخه زین العابدین فرموده بودن:
"علیکنّ بالفرار "
دستورِ امامِ
همه دارن فرار میکنن ..
اما دیدن یه خانومی
هی میزنه به دلِ آتیش !
گفتن:
چرا این زن داره میره
تو دلِ آتیشا ؟
گفتن:
این خانوم زینبِ :)
آخه تو این خیمه
عزیز برادرش تب داره ..
از این بچه هایی که
دامنشون آتیش گرفته بود
دیدم یه دختر بچه
دامنش آتیش گرفته ..
پای برهنه رو خارها داره میدوه
دشمن میگه دلم براش سوخت 💔:)
گفتم برم دامنش رو
خاموش کنم ..
همچین که نزدیکش شدم
دیدم دستش رو
رویِ سرش گذاشت ..
گفت
گفتم کاریت ندارم
اومدم آتیش دامنت رو
خاموش کنم
میگه تا آتیشش رو
خاموش کردم
دیدم انگار یه چیزی
میخواد بگه روش نمیشه ..
از چهره اش خوندم گفتم
چی میخوای ، بگو؟
گفت:
یه مقدار آب داری به من بدی؟
میگه
رفتم یه مقدار آب آوردم
به دستش دادم
دیدم نمیخوره ..