گفتم برم دامنش رو
خاموش کنم ..
همچین که نزدیکش شدم
دیدم دستش رو
رویِ سرش گذاشت ..
گفت
گفتم کاریت ندارم
اومدم آتیش دامنت رو
خاموش کنم
میگه تا آتیشش رو
خاموش کردم
دیدم انگار یه چیزی
میخواد بگه روش نمیشه ..
از چهره اش خوندم گفتم
چی میخوای ، بگو؟
گفت:
یه مقدار آب داری به من بدی؟
میگه
رفتم یه مقدار آب آوردم
به دستش دادم
دیدم نمیخوره ..
گفتم
مگه آب نمیخواستی !
چرا نمی خوری؟
گفت
به من بگو راه علقمه از کجاست؟
امروز وقتی اون نانجیب گفت
حسین هنوز زنده ای؟
ببین دارن میرن سمت خیمه ها ..
تکیه به نیزه شکسته داد بلند شد
گفت
اگر دین ندارید حدالاقل
آزاد مرد باشید ..
اول بیاید کارِ حسین رو تموم کنید
(هیچ موقع دشمن تو این چند روز حرف ابیعبدالله رو گوش نداد هر وقت میومد حرف بزنه هلهله میکردن کسی نشنَوه )
شمر گفت
راست میگه برگردید
همه اومدن تو گودال،
همه اومدن تو گودال،
یکی با نیزه میزنه،
اینا که حریص بودن
زودتر برن سمت خیمه ها
زودتر کارو تموم کنن ..
یکی با شمشیر میزنه :)!
مثه زخمایِ سرخ رو پیکرِ تو
مثه شعلۀ دامنه دخترِ تو ..
مثه ناله هایِ دلِ مادرِ تو ..