چهار ساله بود روشنایی ها رو
کم میکرد باباش علی ..
میگفت نمیخوام چشمی
قد و بالایِ زینبُ ببینه :)'
گفت وقتی حمله کردن سمت خیمه ها
دیدن زینب جلو خیمه ایستاده بود
نمیزاشت !
میگفت اینا بچهان ..
اینا میترسن ..
اینقدر با تازیانه زینبُ جلو خیمه زدن :)💔
یکی میگفت عمه گوشم درد میکنه ..
یکی میگفت عمه استخوان هام درد میکنه ..
یکی میگفت عمه بابام کجاست ؟
میخواست برام آب بیارِ .. :)!!!
وقتی اومدن خیمه ها رو آتش زدن
زینب کبری زودی اومد
مقابل زین العابدین عرض کرد
عزیز برادرم چی دستور میدی؟
هی میگفت عمه بلند شو بریم سراغ بابام ..
عمه این کیه ؟؟
این رگای بریده برا چیه؟؟