فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️دلسوزی برای هنیه و فلسطینی ها جایز نیست؛ چون مخالف اهل بیت هستند! 😳
❓آیا فلسطینی ها کاروان اسرای کربلا را مسخره و اذیت کردند؟
👌🏻پاسخ ۴شبهه مهم در۲دقیقه
📣 پاسخ مرتضی کهرمی
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
از تبیین تا جهاد
در هر صورت من دوست نداشتم کسی از حالم با خبر شود. نرگس که با رنگ پریده و حالت نگران از خانه خارج شده
#چقدر_زود_تمام_شد...
#قسمت_دوم
بیشتر خانــم های فامیــل آمده بودند تا اگــر کاری از دستشان برمیآید انجام دهند.
حوصله صحبت کردن با کسی را نداشتم. کفشم را پوشیدم و لبه چادرم را جلو کشیدم و روی صورتم انداختم. فقط جلوی پایم را می دیدم.
نرگس دستم را گرفت و کمک می کرد، تا سر کوچه بروم. آرام آرام قدم برمی داشتم تا به مینی بوس دایی سید کاظم رسیدیم.
مادر شوهرم عمه بیگم، خاله خیران، زن عموخانم جان و چند نفر از خانم های فامیل هم سوار مینیبوس شدند.
بعد از شهادت محمد، اهالی محل هر کمکی از دستشان بر می آمد کوتاهی نمیکردند. هر کسی که می توانست و شرایطش را داشت، سوار مینیبوس شد تا اگر کمکی بود، انجام دهد. این آمدن و همراهی را نوعی دلگرمی و کمک می دانستند.
به مادرم که در شهر نکا بود،اطلاع دادندکه دارند مرا به بیمارستان شهر ساری می برند. از روستای کوهسارکنده تا شهر نکا، 12 کیلومتر راه بود.
تکان خوردن ماشین در جاده ای که خاکی بود، اذیتم می کرد. نکا که رسیدیم، مادرم و خواهرم شهربانو هم سوار ماشین شدند.
یک ساعتی طول کشید تا به بیمارستان امام خمینی(ره) ساری برسیم.
دیگر توانی در بدنم نمانده بود. روی صندلیِ وسط مینیبوس نشستم. نرگــس هــم کنارم بود. به صندلی ماشیــن چنگ می زدم و لبــم را میگزیدم. صدایم را قورت می دادم که کسی متوجه نشود.
کاش محمد کنارم نشسته بود و سرم را روی شانه اش می گذاشتم و کمی آرام میشدم.
ماشین وارد حیاط بیمارستان شد و نزدیک بخش زایمان توقف کرد. باید پیاده می شدم. دلم می خواست همین جا بنشینم و تکان نخورم. رمقی نداشتم که از جایم بلند شوم.
به هر زحمتی که بود، با کمک بقیه، از ماشین پیاده شدم. نرگس من را تا درب ورودی رساند و پرونده را داد دستم. فهمیدم از این جا به بعد را باید تنها بروم. همراه بیمار اجازه ورود به داخل سالن را نداشت.
یک دستم به کمرم بود و با دست دیگرم هم پرونده را گرفته بودم و هم چادرم را جمع کرده بودم، تا زیر پایم نرود.
داخل رفتم. نزدیک قسمت پذیرش که رسیدم، پرونده ام را به پرستار دادم. اولین کاری که کردم، معرفی خودم بود. بریده بریده و با استرس گفتم: «خانم پرستار، این اولین زایمانم است. شوهرم شهید شده. اگر امکان دارد، به دکتر متخصص یا مامای با تجربه خبر بدین بیاید. می ترسم برای بچه ام اتفاقی بیفتد.»
البته ناگفته نماند حاج آقای یوسف سلطانی فرمانده سپاه شهر نکا هم زنگ زده بود و سفارشات لازم را کرده بود، ولی باز هم نگران بودم و با خودم می گفتم: «نکند پرستارها و پزشک بی احتیاطی کنند و خدایی ناکرده برای بچه ام اتفاقی بیفتد!»
پرستار که نگرانی را در چهره ام دید، پرونده را از دستم گرفت و سعی کرد مرا آرام و خیالم را راحت کند.
به سمت یکی از اتاق ها، راهنمایی ام کرد. سه اتاق به نسبت بزرگی بود. یک اتاق، برای استراحت و انتظار زائوها بود. تا موقع زایمانشان شود. وقتی موقـــع زایمان میشد، به اتاق کنــاری میبردند، تا بچه به دنیا بیاید و بعد از زایمان هم به اتاق دیگر می بردند.
پرونده را که دادم، وارد اتاق شدم. حدود شش تخت داشت. چند نفر زائو هم در نوبت بودند. با کمک یکی از پرستارها آرام روی تخت دراز کشیدم.
درد تمام بدنم را فرا گرفته بود. لحظات سختی را میگذراندم. نبود محمد، بیشتر آتش به جانم می زد. کسی را نداشتم تا همراهم باشد. بیشتر از هر زمانی به حضور محمد نیاز داشتم و نیودنش را احساس میکردم.
همه داخل حیاط بیمارستان، منتظر بودند. کسی را به داخل راه نمی دادند. حدود بیست نفری از فامیل ها آن جا بودند. هر کسی هم که بعداً خبردار میشد، با هر وسیله ای که گیرش می آمد، خودش را به بیمارستان میرساند.
چند دقیقه ای که از آمدنم گذشت، خانمی که روی تخت کناری من دراز کشیده بود، مرا که دید، غصه هایم را از چهره ام فهمید. با مهربانی گفت: «نگران نباش. انشاءالله به سلامتی زایمان می کنی!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط لبخندی برای تشکر به او زدم. همه کسانی که آن جا بودند، از بیمار، پرستار و دکتر فهمیده بودند که همسرم شهید شده است. ادامه داد و گفت: «من چهار سالم بود که پدرم از دنیا رفت. مادرم من را بزرگ کرد. خانه مان یکی از روستاهای نزدیک دریاست. یک روز که رفته بودیم دریا، آن جا عاشق پسر کُردی شدم. باهاش ازدواج کردم و رفتم کردستان؛ مادرم این جا ماند. من هم آن جا کسی را نداشتم. برای همین آمدم این جا نزد مادرم تا هنگام زایمان فرزندم کنارم باشد.»
#چقدر_زود_تمام_شد...
ادامه👇👇
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
کمی مکث کرد و با بغض گفت: «اگر بچه ات دختر شد، نگذار از تو دور شود.»
تنها آمده بود بیمارستان. شوهرش کارمند بهداری شهرشان بود و نتوانست بیاید. این حرف ها را می زد تا مرا آرام کند و دلداری دهد.
ولی او چه می داند از دست دادن مرد خانه، یعنی چه؟! مردی که همه زندگی و خانـــواده اش است. هـــر چند شوهــرش نیامـد، اما وقتی برمیگردد، او را می بیند. ولی من چه؟! محمد که در خانه منتظرم نیست تا ببینم اش؟!
دلم را به چه چیز خوش می کردم؟! همه دل خوشی ام محمد بود، که رفت و به آرزویش رسید.
با آن همه درد، ریز ریز گریه می کردم. با انگشت، چشم هایم را فشار دادم تا کسی متوجه هق هق گریه و اشک چشمم نشود.
#چقدر_زود_تمام_شد...
ادامه دارد...
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
🔴سایت رسمی روابط عمومی وزارت دفاع ایران از شهروندان میخواهد باتوجه به دوره حساس کنونی از تجهیزات نظامی در جادهها عکس و فیلم نگیرند و در بازنشر آن کمک نکنند.
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 مجری شبکه سه: تا ساعتهای آینده مردم دنیا شاهد صحنههای جالبی خواهند بود
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرالزمان اسرائیل به روایت یک صهیونیست
یک شهرک نشین: در خیابان های تل آویو روح زنده ای وجود ندارد، نمی دانم چه کنم، هیچکس در خیابانها نیست.
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
از تبیین تا جهاد
کمی مکث کرد و با بغض گفت: «اگر بچه ات دختر شد، نگذار از تو دور شود.» تنها آمده بود بیمارستان. شوهر
#چقدر_زود_تمام_شد...
#خاطرات_سردار_شهید_محمد_فتح_الهی
#قسمت_سوم
هر لحظه که میگذشت، فاصله دردهایم کمتر میشد. دیگر رمقی در بدنم نمانده بود.
غروب نزدیک اذان که شد، دردها بیشتر و پشت سر هم شد. پرستار آمد و متوجه شد، که دیگه موقع زایمان شده است.
من را به اتاق زایمان بردند. زیر لب فقط دعا میکردم که بچه ام سالم باشد. آنقدر در این مدت ناراحت بودم و گریه کردم که همه فکر میکردند، خدای ناکرده مشکلی برای بچه پیش خواهد آمد. همه مرا سرزنش میکردند و مدام میگفتند کمتر گریه کن... .
هیچ مادری دلش نمیخواهد اتفاقی برای بچه اش بیفتد، ولی گریهها و دلتنگی های این روزها، دست خودم نبود.
از محمد کمک میخواستم. کاش کنارم بود و دستم را میگرفت و به من آرامش میداد.
کمی که گذشت صدای گریه بچه بلند شد. بدنم سست و سبک شده بود. لحظاتی بعد از اذان مغرب بود، که بچه به دنیا آمد.
دکتر بچه را بغل گرفت و با غمی که در صدایش بود، گفت: «چقدر کم شانسی؟ بچه ات دختر شد؟! میدانم چقدر برای تو سخت است.» هیچکس نمی توانست آن روز حالم را بفهمد. فکر میکردند اگر محمد نیست، حتماً بایست پسر به دنیا می آوردم تا مراقبم باشد، ولی من به دختر بودنش افتخار کردم و بیشتر راضی بودم.
حرفهایش را نشنیده گرفتم. آن لحظه همین که فهمیدم بچه سالم است، خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم و لحظه ای، دردهایم فراموشم شد و خدا را شکر کردم..
مرا به بخش منتقل کردند. چند خانم دیگر که مثل من تازه زایمان کردند هم در اتاق بودند.
هشت تختها رو به روی هم قرار داشت. دو تخت سمت چپ من بود و دو تخت رو به روی من.
زائوها دراز کشیده بودند. یکی از آنها مدام سر و صدا میکرد و. اصرار میکرد تا بچه اش را ببیند.
از صدایش کلافه شده بودم. با عصبانیت گفتم: «بسه دیگه! چقدر سر و صدا میکنی!؟!» لحنش را آرام کرد و ملتمسانه گفت: «دو تا بچه ی قبلی ام تو همین بیمارستان مُرده به دنیا اومدن. الان میخوام مطمئن بشم که بچه ام زنده است.» دلم به حالش سوخت و کمی خجالت کشیدم.
درد هنوز در بدنم مانده بود. حالم خیلی خوب نبود. بدنم سست شده بود. هیچ قدرتی در وجودم احساس نمی کردم.
بی حال روی تخت دراز کشیده بودم. حوصله حرف زدن با کسی را نداشتم. خودم را به خواب زدم.
چند دقیقه که گذشت، صدای: «یا الله! یا الله!...» پرستار آمد. فهمیدم کسی میخواهد بیاید. با زحمت خودم را جمع کردم و روسریام را درست کردم. حاج عنایت جمشیدی آمده بود. وارد اتاق شد.
حاج عنایت یکی از اهالی روستا و از کارکنان بنیاد شهید بود. پدر محمد (دایی نورالله)، پسرعمه حاج عنایت میشد. آن زمان در بنیاد شهید کار میکرد.
حاج عنایت خیلی به محمد و خانواده اش احترام می گذاشت. رفت و آمد خانوادگی با هم داشتند.
با خوشحالی و لبخند گفت: «رفتم دخترت را دیدم. دِتِر کپی محمده».
با این حرف دلم بیشتر برای محمد تنگ شده بود. کاش محمد بود و دخترش را میدید که چقدر شبیه اونه. کاش کنارم بود و ذوقش را در چشمانش میدیدم.
به زحمت لبخندی زدم و به خاطر آمدنش تشکر کردم. زیاد نمانده بود. زود خداحافظی کرد و رفت.
#چقدر_زود_تمام_شد
ادامه👇👇👇
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
رو به روی من خانمی روی تخت دراز کشیده بود. قبل از من زایمان کرد.
شوهرش کنارش ایستاده بود و با او صحبت میکرد و با هم میخندیدند. حال خانمش خوب بود.
داشتم محمد را کنار خودم تصور میکردم. مطمئن بودم اگر اینجا بود، نمی گذاشت آب تو دلم تکان بخورد. با من حرف میزد و مرا می خنداند. در مورد دخترمان صحبت میکرد.
از این فکر و خیال بیرون آمدم و لبخند بر لبم خشک شد. آب دهانم را قورت دادم و به سفیدی سقف خیره شدم ... .
دوباره به آن زن و شوهرش نگاه کردم. اختلاف سنی شان کمی زیاد به نظر می رسید. بعد متوجه شدم که زنِ دومِ شوهرش است. وسط صحبتشان، چشمش که به من افتاد، آرام چیزی به شوهرش گفت و او هم از اتاق بیرون رفت.
نشنیدم چه گفت. نمیدانم غمم را از چهره ام فهمید یا دلش به حالم سوخت. شاید فهمیده بود که شوهرم شهید شده.
دوباره به یاد محمد افتادم. چقدر آن لحظه به حضورش نیاز داشتم. همه غم های عالم روی دلم نشست.
بیمارستان دور سرم می چرخید. بغض گلویم را چنگ میزد. داشت خفه ام میکرد. به زحمت آب دهانم را قورت میدادم تا صدای گریه ام بلند نشود.
با خودم میگفتم: «خدایا، این چه تقدیری بود که برایم رقم زدی؟! بچه ام به دنیا آمد، ولی پدرش کنارش نیست! خدایا، در این امتحان بزرگی که قرار گرفتم، کمکم کن!»
نمیدانم این اشکها، کی سرایز شده بودند. همان بهتر که سرازیر شدند. کمی از خفگی نجات پیدا کردم. یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام، سپری میشد. هر ثانیه اش، به اندازه یک سال بود... .
بعد از چند دقیقه، خانم پرستار جوانی لبخند زنان آمد و دستم را بلند کرد و چند تا قرص توی کف دستم گذاشت.
سریع با گوشه روسری، اشکم را پاک کردم. دوست نداشتم کسی گریه هایم را ببیند.
لبخندش را بیشتر کرد و گفت: «بیا خانم حسینی. این قرص ها را بخور، که خدا یک دختر خوشگل بهت داده.»
با زحمت لبخندی زدم و قرص ها را گرفتم و تشکر کردم.
#چقدر_زود_تمام_شد
#خاطرات_سردار_شهید_محمد_فتح_الهی
ادامه دارد...
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰مقاومت یک اندیشه است و اندیشه هیچگاه ترور نمیشود!
#شهید_القدس
#اسماعیل_هنیه
#رژیم_صهیونیستی
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ آیا ایران باید اسرائیل رو بمبارون کنه؟🤔
🔺طبق قوانین بینالمللی، ایران و هر کشور دیگهای در جهان حق دفاع از خودش رو داره.
✍️سیدرضا
✴️از تبیین تا جهاد✴️ عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3813408900C41d1391e85