هدایت شده از تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
ای که گفتی از غمت
دردم مداوا میکنی من که مردم پس چرا امروزو فردا میکنی
یا بکش یا چاره ای ای درد مندان دوا
تابه کی جاندادن مارا تماشا میکنی
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند ارزوی کربلا
تشنه ی اب فراتم ای اجل مهلت بده
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا
🆔 @ReyhaneYeKhelghat
💛❤️
#هیچ کدام را نمیخواهم!
نه آغوش های باز خیابانی...
و نه #خنده هایی که مفت میبرد ارزشم را...
تازه تو را پیدا کرده ام!
در هیاهوی این شهر #شلوغ هستند مردهای پرادعا...
دوست های به ظاهر خیر خواه...😏
و #دشمنان همیشه حاضر در صحنه!
من از تمام این خوشی های پر زرق و برق ، تنها سیاهی #چادرم را دوست دارم ☺️
#کانال_ریحانه_خلقت
@ReyhaneYeKhelghat
پایان گرفت این همه لحظه شماری ام
یک اربعین گذشت ز چشم انتظاری ام
یک اربعین گریسته ام، آب رفته ام
حالا به خون رسیده دو ابر بهاری ام
در چند گام مانده به کربلا بریده ام
این چند گامِ مانده می آیی به یاری ام؟
چِل شب برای دیدنت ای صاحب الزّمان
گرم نماز و گریه و شب زنده داری ام
سوغات کهنه پیرهن آوردم از سفر
شرمنده ام کنار تو از این نداری ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ReyhaneYeKhelghat
#احادیث 📜
✨ امام جعفر صادق (ع)
اگر زن عفتــ داشته باشد بہ دنیا مےارزد
و اگر نہ☝️🏻
به خاڪ هم نمےارزد.
@ReyhaneYeKhelghat ✨
میدانی! یک زن وقتی عاشق شد؛ تمام دنیای خود را تقدیم میکند به کسی که دوستش دارد؛ و اینگونه آن زن دیگر دنیایی ندارد تا در آن زندگی کند مگر حضور مردی که دنیایش را به او تقدیم کرده است. وقتی قلب میان سینهات را بخشیدی؛ دیگر قلب نداری مگر اینکه در سینه او به تپش برسی؛ آنگاه خودیت تو از بین میرود و دیگر همهجا را تنها با چشمهای او میبینی و من یقین دارم عشق از زندگی برتر است زیرا حرارتش بیشتر است، نورش روشنتر است و عشق یعنی پیوستن در انحنای چشمهای او...
@ReyhaneYeKhelghat ❤️
🍃روز قیامت نیکی هایمان را به محبوب ترین فرد زندگیمان نخواهیم داد. اما مجبور می شویم آنها را به کسی بدهیم که از او متنفر بودیم و غیبتش را کردیم. گناه، مخصوصا حق الناس اوج حماقت است نه زرنگی.. زرنگی بندگی خداست...
آیت الله بهاء الدینی
#حق_الناس
#غیبت
#کانال_ریحانه_خلقت
@ReyhaneYeKhelghat
بسمه رب المهدی ❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#الهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
باسلام... معذرت بابت دیر گذاشتن رمان...
تو اربعین واقعا فرصت تایپ نبود...شرمنده.... ان شاءالله من بعد درخدمتیم😊😊😊😊
#پارت10 #رمان_طواف_و_عشق
هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گو شي انداخت... حتما مال یكي از
دختر ها بوده... حاال بیا و درستش کن... مگر مي شيد از دست هدیه رها
شد؟!... هدیه با چشماني پراز شیطنت منتظر جواب بود...
- خب مال یكي هست دیگه...
هدیه یكوري نشست و با اشتیاق گفت:
- مثال؟!...
- مگه فضولي؟
- اره بدجوري...
هومن خندید وگفت:
- پیاده شو... مگه عجله نداشتي؟
- نه دیگه حاال که فكر مي کنم مي بینم هیچ عجله اي ندارم... یعني تا
نفهمم این گوشي اینجا چي کار مي کنه محاله برم پایین...
- هدیه کوتا بیا ... برو پایین کار دارم...
هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد وگفت:
- اگه کار داري زود بگو... تا به کارت هم برسي ...
هومن با خنده سيري تكان داد... خواهرش را خوب مي شيناخت ... ول کن
نبودکه... از بچگي همینگونه بود... اگربه چیزي گیرمي داد... از الف تا یایه
جریان را نفهمیده ... امكان نداشت کوتاه بیاید... پس چاره اي نداشت...
سعي کرد خالصه ماجراي روز پیش را بیان کند ... اما هدیه انقدر سوال پرسید
که نه تنها جزبه جز جریان را فهمید بلكه اصال نكاتي راکه به انها توجه نكرده
بود هم توسط هدیه کشف گردید!!!...وسراخرگفت:
- حاال مي خواي چي کارکني ؟
- اگهرمز نداشته باشه به یكي از شماره هاش زنگ مي زنم بیان ببرن... اگه هم
داشته باشه مي برمش بیمارستان شاید اونجا اومدن دنبالش...باالخره پیاده مي
شي یا نه؟
- اهان ... اره... ه
َ
ا ببین چقدر وقتم روگرفتي ؟!!!!!
هومن خنده کنان راه افتاد ... چه مي شد کرد !... یك خواهر که بیشتر
ندا شت... باید تحملش مي کرد...چند ثانیه بی شتر نگذشته بود که صداي
گوشي صورتي رنگ دوباره بلند شد... دفعه پیش انقدر حیرت کرده بودند که
اصال جواب نداده بودند... اینبارگوشي را برداشت... دگمه پاسخ را زد:
- بله بفرمایید...
صداي نازك دختري درگوشش پیچید:
- سلام ببخشید... این شماره اي که تماس گرفتم مال گوشي خودمه... گمش
کردم...
- بله ... گوشیتون توماشین من جا مونده...
- شما؟
- من... امممم... هموني که به بیمارستان رسوندمتون!
- اوه بله... حال شما؟... با زحمتاي ما؟!!
- ممنون... خواهش مي کنم.
- حاال چطور مي تونم گوشي رو ازتون بگیرم؟
هومن نگاهي به ساعت انداخت... نه دیگر نمي توانست به موقع به دانشگاه
برسد... استاد حتما تا حاال به کلاس رفته بود... باید وقتي دیگر براي دیدنش
مي رفت...گفت:
- ادرس بدید بیارم خدمتتون...
- نه ممنون... راضي به زحمتون نیستم.
- تعارف نكنید کار خاصي ندارم... اگه ادرستون رو بفرمایید... همین الان
میارم خدمتتون...
- نه... تشكر... شما ادرس بدید من خودم میام مي گیرم.
- گفتم که نیازي نیست... میارم.
دخترمكثي کرد و با صداي طنازي گفت:
- خب من نمي تونم برا شما ادرس بدم... الان کجا هستید؟
- خیابون......
- بسیار خب... من هم زیاد از اونجا دور نیستم... تو همون خیابون یه کافي
شاپه ست... شما برید اونجا من هم میام همونجا ازتون مي گیرم... تا ده
دقیقه مي رسم...
- باشه... مي بینمتون
وبه طرفکافي شاپ رفت...
حدود یك ربعي مي شد که نشسته بود... البته از خودش با بستني پذیرایي
نموده بود... به چیز خا صي فكر نمي کرد... حتي به اینكه کدامیك از ان سه
دختر خواهد امد... اما کاش شیدا باشد!!!... چرایش را نمي دانست... شاید
هم مي دانست... خوب بود که فكر نمي کرد!... نمي دانست بستني سوم را هم سفارش دهد یانه؟... عاشق بستني بود... اوه چه عشق پاکي !!! و چقدر
هم خوشمزه؟!!... خداوند از این عشقهاي خوشمزه نصیب همه بنماید... با
ظرف خالي بستني ور مي رفت...
- سلام
سربلند کرد و بي اختیار نگاهش در همان دوجفت چشم مشكي گیر افتاد...
مخت صر تكاني خورد و نیم خیز شد... کافي بود!!... بی شتر از این رودل مي
کرد...
- سلام ... بفرمایید
و با دست به صندلي روبرویش ا شاره اي کرد... شیدا با ناز نشست... در
تمامي حرکاتش نرمي دخترانه م شهود بود... کیفش را روي میز گذا شت ...
روپوش شلوار لي و شالي سفید با خطوط ابي به او تیپي ا سپورت بخ شیده
بود... و انصافا به اندام باریك و بلندش برازنده بود... ارایش متناسبي هم روي
صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتربه رخ مي کشید... لبخندي زد و
حالت شرمنده اي به نگاهش داد:
- ببخشید ... توي زحمت افتادید!
- خواهش مي کنم...
- اصلا نمي دونم چطوري از جیبم افتاده؟!!!
- با اون حال و وضعي که داشتید ...کامال طبیعیه
و با این حرف نگاهش به دست باند پیچي شده شیداکشیده شد...
- دستتون چطوره؟
- به لطف شما خوبه... توصیه هاتون روعمل کردیم...
- عكس گرفتین؟!... مشكلي که نداشت؟
- بله... نه شكر خدا... اسيب جدي ندیده... فقط زخمه دیگه... طول مي
کشه تا خوب شه...
گارسون دم میزشان رسید... هومن پرسید:
- چیزي میل دارین؟
- یه قهوه لطفا...
هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه باکیك را داد... شیدا با خنده