22.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
#ببینید
نماهنگ | درد آشنا
بامداحی: حاج مهدی رسولی
مناجات خوانی ویژه ماه مبارک رمضان
@ReyhaneYeKhelghat 🌱💚
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
﷽ #ببینید نماهنگ | درد آشنا بامداحی: حاج مهدی رسولی مناجات خوانی ویژه ماه مبارک رمضان @ReyhaneYeKh
دلبر دلش گرفته
دلدار گریه کرده
عاشق همیشه وقت
دیدار گریه کرده....
هدایت شده از تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#داستــانـــ🍃
••^^[[🌸✨#چادرانه✨🌺]]^^••
هـــراســانـــ خــانــہ را مے گشتـــ ، چشمــانشـــ پــر شــده بـــود😩
بــہ سمتشــ رفتمـــ و گفتمـــ چیزے گمــ ڪــرده اے ؟!🤔
بــا بغضــ گفتــ ارثیمــ نیستــ.😞
و دوبــاره به دنبــالشــ رفتـــ
در ذهنمــ فڪـر میڪردمــ گردنبــدے ، ســاعتــے ، لبــاسے ، گــوشــواره اے، یا...
درحـــالـــ خود بودمـــ که یڪدفعــہ خوشحـــالـــ چــادر بــہ دستـــ آمـــد و گفتـــ ارثیمـــ را پیــدا ڪردمـــ❤️
✨بانـــو چــادر تنهــا یڪــ پارچــہ مشڪــے نیستـــ ، چـــادر یڪ ارثیــہ مادرے استـــ .😇😉😌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@ReyhaneYeKhelghat
سلام دوستان...بنا به درخواست های شما به غیر از پست ها و رمانمون😍❤️ میخوایم اگه بتونیم هر روز توی حول و حوش همین ساعات(تقریبا از ظهر تا بعد از ظهر) در مورد یک موضوعی صحبت کنیم...
خب میخوایم درمورد واجب فراموش شده #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر صحبت کنیم...البته هر روز مقدار کمی تا خسته کننده نباشه🙃 حرفایی که مینویسیم زیر نظر #استاد_علی_تقوی هستش و فقط در کانال ما قرار میگیره(از هیچ کانالی کپی برداری نشده)... نرم افزار این طرح هم موجوده که بعدا ان شاءالله در کانال قرار میگیره😊...
توی این مباحث از اینکه چرا باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم، چگونه انجام دادن آن و شبهاتش صحبت میکنیم😊
اگه دوستداشتین برای دوستانتون هم ارسال کنین تا شاید برای بقیه هم تلنگری بشه😉
ممنون ... یاعلی
#ادمین_نوشت @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
سلام دوستان...بنا به درخواست های شما به غیر از پست ها و رمانمون😍❤️ میخوایم اگه بتونیم هر روز توی حول
کلاس #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#جلسه_اول #پیشگفتار
اصول دین اسلام پنج مورد هست:
۱- توحید
۲- نبوت
۳- معاد
۴- عدل
۵- امامت
فروع دین اسلام هم 10 مورد هست:
- نماز
۲- روزه
۳- حج
۴- جهاد
۵- خمس
۶- زکات
۷- تولی
۸- تبری
٩- #امر_به_معروف
۱۰- #نهی_از_منکر
ما میخواهیم در خصوص این دو مورد آخر از "واجبات اسلام"صحبت کنیم
و ببینیم علت به فراموشی سپردن این دو واجب چیست؟
و انشاالله بتوانیم این دو واجب بزرگ را اقامه و احیا کنیم.😊
اولین سوال: آیا میتونی ادّعا بکنی که طی چند روز گذشته هیچ گناهی ندیدی یا از هیچ گناهی مثل: دروغ، غیبت، رشوه، اختلاس، غارت بیتالمال، بدحجابی و... با خبر نشدی؟؟؟🧐🤭🤫
دومین سوال: آیا میتونی ادعا بکنی و بگی که به إزای هر گناهی که در این چند روز گذشته دیدم، من بی تفاوت نبودم؛ دلم برای اون گناهکار سوخت و رفتم یک کلمه با او صحبت کردم؛
مهربانانه و دلسوزانه یک تذکر به او دادم یا به نوعی غیر از صحبت -با یک اشاره، با یک نامه و با هزار و یک روش دیگهای که میشه به اون تذکر داد و اون رو آگاه کرد و نجاتش داد- او رو از این کار منع کردم و او رو آگاه کردم که چرا این گناه رو انجام میدی؟!🙄😕
✅ یادمون باشه در دین اسلام، امر به معروف و نهی از منکر هم مثل نماز "واجب"هست.
به عبارتی «کسی که نماز نمی خونه» و «کسی که امر به معروف نمیکنه» این ها هر دو ترک واجب کرده اند.
✅یعنی اگر کسی نهی از منکر نمیکنه، مثل اینه که نماز نمی خونه...
مباحث زیر نظر #استاد_علی_تقوی
#ادامه_دارد
#کانال_ریحانه_خلقت @ReyhaneYeKhelghat
اوجفاجع رواونجافهمیدمکه
کانالغیرمذهبیمستهجن
کپیازکانالشوازادکردهبود
ولیکانالمذهبی
نشرازاونو #ممنوع :)😒
بهکجاچنینشتابانرفیق؟!
مگهنهاینکه نشر دین
#صدقهجاریه بود : )
#نشرحداکثری✔✔️✔️
@ReyhaneYeKhelghat
شوخ و بامزه ، 🙃
شیرین و خوش مشرب ، ☺️
راز دار ، 🤐
صبور هنگام مشکلات و بلا ها ، 🧐
مهربان نسبت به مردم ، 😍
راستگو ، 🙄
باهوش ، 🤓
مهربان با محبت نسبت به خانواده ، 🤩
عابد ، 😌
پرخور نیست ، 🤭
شکر گذار ، 🤗
کم حرف و پرکار ، 🧐
خوش اخلاق ، 😉
ایثار و از خود گذشتگی ، 😇
بخشش فراوان ، 😘
رفیق و سازگار ، 😊
حلال خور. 🤑
🍃 #چقدرمومنواقعیهستیم؟! (:
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خو
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
@ReyhaneYeKhelghat
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نب
دوستان حتما کسانی که رمان رو تا حالا نخوندن،بخونن.... رمان هیجانی جذاب شهدایی #تنها_میان_داعش 😍❤️ به عشق حاج قاسم و شهدای آمرلی😊💜