eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
755 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_8063031.mp3
4.31M
❓چرا ماه مبارک رمضان از بقیه ماه ها مهمتر است؟ 🎤 🔴 @ReyhaneYeKhelghat
22.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ | درد آشنا بامداحی: حاج مهدی رسولی مناجات خوانی ویژه ماه مبارک رمضان @ReyhaneYeKhelghat 🌱💚
#داستــانـــ🍃 ••^^[[🌸✨#چادرانه✨🌺]]^^•• هـــراســانـــ خــانــہ را مے گشتـــ ، چشمــانشـــ پــر شــده بـــود😩 بــہ سمتشــ رفتمـــ و گفتمـــ چیزے گمــ ڪــرده اے ؟!🤔 بــا بغضــ گفتــ ارثیمــ نیستــ.😞 و دوبــاره به دنبــالشــ رفتـــ در ذهنمــ فڪـر میڪردمــ گردنبــدے ، ســاعتــے ، لبــاسے ، گــوشــواره اے، یا... درحـــالـــ خود بودمـــ که یڪدفعــہ خوشحـــالـــ چــادر بــہ دستـــ آمـــد و گفتـــ ارثیمـــ را پیــدا ڪردمـــ❤️ ✨بانـــو چــادر تنهــا یڪــ پارچــہ مشڪــے نیستـــ ، چـــادر یڪ ارثیــہ مادرے استـــ .😇😉😌 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @ReyhaneYeKhelghat
سلام دوستان...بنا به درخواست های شما به غیر از پست ها و رمانمون😍❤️ میخوایم اگه بتونیم هر روز توی حول و حوش همین ساعات(تقریبا از ظهر تا بعد از ظهر) در مورد یک موضوعی صحبت کنیم... خب میخوایم درمورد واجب فراموش شده و صحبت کنیم...البته هر روز مقدار کمی تا خسته کننده نباشه🙃 حرفایی که مینویسیم زیر نظر هستش و فقط در کانال ما قرار میگیره(از هیچ کانالی کپی برداری نشده)... نرم افزار این طرح هم موجوده که بعدا ان شاءالله در کانال قرار میگیره😊... توی این مباحث از اینکه چرا باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم، چگونه انجام دادن آن و شبهاتش صحبت میکنیم😊 اگه دوستداشتین برای دوستانتون هم ارسال کنین تا شاید برای بقیه هم تلنگری بشه😉 ممنون ... یاعلی @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
سلام دوستان...بنا به درخواست های شما به غیر از پست ها و رمانمون😍❤️ میخوایم اگه بتونیم هر روز توی حول
کلاس اصول دین اسلام پنج مورد هست: ۱- توحید ۲- نبوت ۳- معاد ۴- عدل ۵- امامت فروع دین اسلام هم 10 مورد هست: - نماز ۲- روزه ۳- حج ۴- جهاد ۵- خمس ۶- زکات ۷- تولی ۸- تبری ٩- ۱۰- ما میخواهیم در خصوص این دو مورد آخر از "واجبات اسلام"صحبت کنیم و ببینیم علت به فراموشی سپردن این دو واجب چیست؟ و ان‌شاالله بتوانیم این دو واجب بزرگ را اقامه و احیا کنیم.😊 اولین سوال: آیا میتونی ادّعا بکنی که طی چند روز گذشته هیچ گناهی ندیدی یا از هیچ گناهی مثل: دروغ، غیبت، رشوه، اختلاس، غارت بیت‌المال، بدحجابی و... با خبر نشدی؟؟؟🧐🤭🤫 دومین سوال: آیا میتونی ادعا بکنی و بگی که به إزای هر گناهی که در این چند روز گذشته دیدم، من بی تفاوت نبودم؛ دلم برای اون گناهکار سوخت و رفتم یک کلمه با او صحبت کردم؛ مهربانانه و دلسوزانه یک تذکر به او دادم یا به نوعی غیر از صحبت -با یک اشاره، با یک نامه و با هزار و یک روش دیگه‌ای که میشه به اون تذکر داد و اون رو آگاه کرد و نجاتش داد- او رو از این کار منع کردم و او رو آگاه کردم که چرا این گناه رو انجام میدی؟!🙄😕 ✅ یادمون باشه در دین اسلام، امر به معروف و نهی از منکر هم مثل نماز "واجب"هست. به عبارتی «کسی که نماز نمی خونه» و «کسی که امر به معروف نمیکنه» این ها هر دو ترک واجب کرده اند. ✅یعنی اگر کسی نهی از منکر نمیکنه، مثل اینه که نماز نمی خونه... مباحث زیر نظر @ReyhaneYeKhelghat
اوج‌فاجع رو‌اون‌جا‌فهمیدم‌که کانال‌غیرمذهبی‌‌مستهجن کپی‌ازکانالشو‌ازاد‌کرده‌بود ولی‌کانال‌مذهبی‌ نشرازاون‌و‌ :)😒 به‌کجا‌چنین‌شتابان‌رفیق؟! مگه‌نه‌اینکه‌ نشر دین‌ بود : ) ✔✔️✔️ @ReyhaneYeKhelghat
شوخ و بامزه ، 🙃 شیرین و خوش مشرب ، ☺️ راز دار ، 🤐 صبور هنگام مشکلات و بلا ها ، 🧐 مهربان نسبت به مردم ، 😍 راستگو ، 🙄 باهوش ، 🤓 مهربان با محبت نسبت به خانواده ، 🤩 عابد ، 😌 پرخور نیست ، 🤭 شکر گذار ، 🤗 کم حرف و پرکار ، 🧐 خوش اخلاق ، 😉 ایثار و از خود گذشتگی ، 😇 بخشش فراوان ، 😘 رفیق و سازگار ، 😊 حلال خور. 🤑 🍃 ؟! (: @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) خو
✍️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. @ReyhaneYeKhelghat 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: ✍️ @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: ✍️ @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نب
دوستان حتما کسانی که رمان رو تا حالا نخوندن،بخونن.... رمان هیجانی جذاب شهدایی 😍❤️ به عشق حاج قاسم و شهدای آمرلی😊💜