🦋🌱🦋
🌱🦋
🦋
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ عشق✨
✫جان شیعه، اهل سنت💥💥
📌با رویکرد وحدت شیعه و سنی و به منظور استفاده تمام اقشار جامعه
🌺🌺عاشقانه ایی کاملا متفاوت
✍به قلم: فاطمه ولی نژاد
فردا قسمت اول و دوم بارگزاری میشه 🥺😍
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 ↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ عشق✨ ✫جان شیعه، اهل سنت💥💥 📌با رویکرد وحدت شیعه و سنی و به منظور ا
معرفی رمان جان شیعه، اهل سنت:
عاشقانهای برای مسلمانان
رمان جان شیعه، اهل سنت، با رویکرد وحدت شیعه و سنی و به منظور استفاده تمام اقشار جامعه به قلم خانم فاطمه ولینژاد توسط انتشارات بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیهالسلام به اهتمام اهتمام مؤسسهٔ علمی- فرهنگی سدید به صورت رایگان منتشر شده است.
در مقدمه این کتاب خواهید خواند:
هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمه ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان، این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند.
تقدیم به ساحت نورانی پیامبر عظیم الشأن اسلام، حضرت محمد مصطفی و هدیه به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع
در بخش هایی از متن این رمان خواهید خواند:
آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا میوزید، لای شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست.
از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود...
هدایت شده از قامت 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یہکاریکن:
تا دستام، نرفتہزیر..
- خاک!🔖᭨
#استورے ^^
#آیه_گراف :)🪞
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
یہکاریکن: تا دستام، نرفتہزیر.. - خاک!🔖᭨ #استورے ^^ #آیه_گراف :)🪞 https://eitaa.com/joinchat/
خدايا جز تو..♡
با هر کھ حرف زدم
صدايم را نشنيد!🌩
هدایت شده از قامت 🌱
•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·
جاثلیقمیگفت :عیسی خداست."
امامرضاعلیهالسلامفرمود :⃤🧡|•
"ما بهعیسیایمانداریم، فقط....!
یكعیبداشت!کاهلنماز و کمروزهبود.
جاثلیقبرآشفت:چهمیگویی؟!!•🤭⊰
او حتییکروزافطار نکردو شبها
تا صبح در نماز بود!!🥺|•⊱
امام فرمود : عیسی برای چه کسی...
نماز میخواند و روزه می گرفت؟!
+ مگر خدا نبود؟!😎♥️•⊰
- سرش را انداخت پایین
؛ گنگ شده بود انگار [😄🥕😬]
برگرفتهازکتابآفتابهشتمین💎
#سخنی_درست ^^🐚
#طنز_مذهبی :)🥰✨
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 ↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ عشق✨ ✫جان شیعه، اهل سنت💥💥 📌با رویکرد وحدت شیعه و سنی و به منظور ا
با اینکه جمعه ها فقط پارت نداریم⭕️❌
طبق قرارمون امروز دو تا پارت تقدیم نگاهتون میشه😍😉
برای دوستاتونم بفرستین 😌😍
بریم برای شروع این رمان ژزاااااب به درخواست های خودتون😊😘💛
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 ↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ عشق✨ ✫جان شیعه، اهل سنت💥💥 📌با رویکرد وحدت شیعه و سنی و به منظور ا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_اول
#فصل_اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون
و اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بیپرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر
دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب
بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع
زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالایی خانه پدری
را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به
زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه
کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع
کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده
و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود،
به راننده کامیون داد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :»حاجی! اثاث نوعروسه.
برای راننده کامیون ب
کلی سرویس چینی و کریستال و...« که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر»
ِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید
ّ
عطیه را به گرمی در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری که نفهمیدم
حتما ّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب
داد: »فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!« محمد با صورتی در
هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند
کرد: »آیت الکرسی یادتون نره!« و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش
در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه
کرد: »ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...« لعیا دستپاچه به میان حرفش
دوید: »ابراهیم! زشته! میشنون!« اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: »دروغه
ُ محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!« همیشه پول پرستی ابراهیم
و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با
میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست
به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: »ساجده
جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟« و با
گفتن این جمالت، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: »با بابابزرگ
ُ ابراهیم
خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!« ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم
را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم
وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا
هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و
حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با
هر دو دستش تکاند و گفت :»مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم.
باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم.« که مادر هم به نشانه تأیید سری
تکان داد و با گفتن »برو مادر، خیر پیش!« داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار
دستدست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این
وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری،
مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت
و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود
تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت
و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: »حائری برامون مستأجر
پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.«
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: »عبدالرحمن! ما که نمیخایم با این خونه کاسبی کنیم.این طبقه مال بچه هاست.چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه،شایدم الهه....
#ادامه_دارد .....
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98