تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
سلام بچه ها...😊 صبحتون پر از خیر و خوشی...☺️... یک خبر خوب...😃... قراره از چند روز دیگه براتون رمان
اولین رمانی که براتون درنظر گرفتیم رمان طواف و عشق ❤️ یک رمان عاشقانه مذهبی😍
خلاصه رمان : داستان درباره مردی است که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی برایش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه.
ولی بعد از ده سال که می خواهد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش ازدواج کند و….
بقیشو خودتون بخونید دیگه😊
هر روز چند پارت در اختیارتون میزاریم😃
رمان عاشقانه و مذهبی و مجازه...درضمن نویسنده از پخش رمانش راضیه پس با خیال راحت بخونیدش😊😘
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
اولین رمانی که براتون درنظر گرفتیم رمان طواف و عشق ❤️ یک رمان عاشقانه مذهبی😍 خلاصه رمان : داستان درب
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت1
پنجره ماشيین را پایین داد و هواي بهاري را به کام کشيید مطبوع و ل*ذ*ت
بخش بود... به محضرسیدن به چهارراه چراغ قرمز شد. اجباربه ایستادن بود
ناچار ترمزکرد ... هنوز درست متوقف نشده بودکه صداي بچگانه پسري از
پنجره او را مخاطب قرار داد:
- اقاگل ...گل مي خرید؟
به سرتاپاي او نگاهي کرد هنوز سني نداشت حدود نه ساله به نظرمي رسید
وقت بازي کردنش بود ... اما گل مي خواسييت چه کار؟... خم شييد و به
محتویات داشبورد نظري انداخت...همه شكالت تلخ... از مزه انها خوشش
مي امد... لعنتي یك شكالت بچگانه هم انجا پیدا نمي شد... اگر هدیه انجا
بود کلي سرش غر مي زدکه " اخه شكالت هم تلخ مي شه...مزه شكالت به
شیرینی شه... از د ست تو که هیچ کارت به ادمیزاد نرفته" لبخندي زد... اهان
حاال یادش افتاد... سریع ازکیفش یك بسته نسبتا بزرگ دراژه بیرون کشید وبه
طرف بچه گرفت... هرچند ان را براي آیسييل گرفته بود ولي او از این چیزها
زیاد داشت...
- بیا اقا پسر...
وهمراه ان یك اسكناسهم بدستش داد... پسربه زور مي خواستچند شاخه
گل به او بدهد اما قبول نكرد... نگاهش به سمتتایم چراغ قرمزکشیده شد...
کالج دنده اماده حرکت... وگاز ... اولین ماشیني بود که حرکت کرد اینقدر
بدش مي امد از راننده هایي که پشت چراغ مي خوابند.
وارد حیاط شد... اولین چیزي که توجهش را جلب کرد 602 البالویي هدیه
بود... لبخندي زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نكرده بود که آی سل با
سروصدا وارد حیاط شد و به آغوشش پرید...
- دایي دایي ... کمك کمك
وسرش را محكم میان سینه اش پنهان کرد ... هرچه سعي نمود تا اورا از خود
جداکند نتوانست ... درحالي که موهایش را مي بوسید داخل رفت...
هدیه جلو امد وبا حرص سعي کرد تا آیسل را از آغوشش بگیرد:
- هومن بدش به من...
هومن بچه را محكم ترگرفت و پرسید :
- چي شده؟
- هیچي مامان تو حمومه مي خوام آیسل رو هم بدم حمومش کنه
هومن لبخندي زد وگفت:
- سلام
هدیه هم خندید وگفت :
- سلام... خسته نباشي... حاال بده آیسل رو
آیسل با لجاجت گفت :
- من حموم نممممي لم...
هدیه با عصيبانیت بچه را از آغوش هومن بیرون کشيید و به طرف حمام
برد... هومن از همانجا بلند گفت:
- آیسل اگه بچه خوبي باشي مي دم تولبتابم نقاشي بكشي...
آیسل فرصت طلبانهگفت:
- مي دي گوسیت لو هم بازي کنم؟!
هومن سري تكان داد و باخندهگفت:
- اره میدم ... اي شیطون...
و به اتاقش رفت...
تازه لباس عوض کرده بود که هدیه با تقه کوچكي که به در زد وارد اتاقش
شد...
- از احواالت داداش ما چه خبر؟
- ممنون خوبم
هدیهکمي منتظر شد و سپس بي تعارفروي تخت نشست:
- ا... تو نمي خواي چیزي بگي؟
- چي مثال؟
- احوالپرسي... دلم برات تنگ شده اي... چیزي تو این مایه ها دیگه
هومن با خنده گفت:
- اصلا مگه تو اجازه مي دي دل ادم برات تنگ بشييه ... هر روز هر روز
اینجایي... نمي دونم این رضاي بیچاره برا چي زن گرفته... مردا همه یه بار
روزعروسي زنشون رو از خونه پدر زن مي برن خونه خودشون اما این طفلك
هر شييب عروسش رو مي بره خونش... صب که مي شييه دوباره اینجایي
خودمونیم هاعین کش مي موني تاولت مي کنن برمي گردي سر جاي اول...
هدیه با عصييبانیت بالش را از روي تخت بر داشييت و به سرو کله هومن
کوبید...و هومن بدون اینكه درصدد تالفي باشد با حوصله و خندان بالش را
از دست هدیه بیرون کشید:
- حرف حق تلخه خب...
- یعني من تورو مي کشم...
و با این حرف به طرف برادرش حمله کرد بعد از این که از جنگ تن به تن
خسته شدند هردو نفس نفس زنان روي تخت نشستند... هدیه گفت:
- هومن؟
- هان؟
- هان نه و بله...کي بزرگ مي شي تو؟
- بلللله... خواهربزرگه
هدیه و هومن فقط یازده ماه باهم تفاوت سني داشتند... اما همین یازده ماه هم
کافي بود که هدیه همیشه احساس بزرگي کند از بچگي باهم دوستان خوبي
بودند بعد از ازدواج هدیه هم با حضور دائمي او این احساس چندان تغییري
نكرده بود... با این تفاوت که حال اویك دختربچه سه ساله شیرین و خوردني
داشت که هومن از دیدنش هیچوقت سیرنمي شد .
شوهر او رضا هم مرد خوب و سنگین و با حوصله اي بود که تقریبا به هر ساز
زنش مي رقصید... نه اینكه توان مقابله نداشته باشد نه... بلكه علاقه اش به هدیه او را چنین مطیع ساخته بود... هرچند هدیه هم حد و حدود خود را
مي دانست...
#ادامه_دارد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت1 پنجره ماشيین را پایین داد و هواي بهاري را به کام کشيید مطبوع و ل*ذ*ت بخش بو
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت2
-هومن ؟نمي خواي یكم نرمش نشون بدي؟
- هدیه خواهش مي کنم دوباره شروع نكن!
- برادر من دیگه سني ازت گذشته داري کم کم 35ساله مي شي اخه تاکي مي خواي اینجوري زندگي کني؟
هومن کالفه دستي به موهاي خودکشید وگفت:
- هدیه به خدا خسته ام روز بدي داشتم...
- توکه همیشه خدا خسته اي ... پس کي دوکلوم حرفحساب مي شه باهات
زد اخه...
- حرفحساب!!!!
خنده پر ازغیضي زد و ادامه داد :
- شكر خدا من که هرروز دارم حرف حساب مي شنوم اون هم از دوست و
اشنا و فامیل و دیگه هرکسي که دستتون بهش مي رسه.
- هومن جان برادر من بیا از خر شیطون پایین... به خدا مامان داره از دستت
پیرمي شه...
-پیري یه فرایند طبیعیه ... ربطي هم به من نداره... تازه مگه من چمه... دارم
زندگي مي کنم خب!!!
هدیه با لحني مالیم گفت:
- عزیزم به این هم مي گي زندگي ... هرروز مي ري مطّب وبعد بیمارستان و
بعد این اتاقت ... این همه چیزي هست که از زندگي مي خواي؟
هومن شانه اي باال انداخت وگفت:
- بگو ببینم مثال شما چه کاري تو زندگي مي کنید که من عقب موندم... همه
زندگي که ازدواج نیست! نمي خوام ... نمي خوام زن بگیرم مگه زوره؟!!
- اره همه زندگي ازدواج نیست ولي نصفزندگي ازدواجه وارامش و لذتي
که به همراه داره ... اخه درد تو چیه؟
هومن شقشقه هایش را فشرد وگفت:
- توکه درد منومي دوني!
- نمي خواي تمومش کني؟
- نه ... نمي خوام یكي رو بدبخت کنم.
- تو توانایي خوشبخت کردن یه نفررو داري ... من مي شناسمت...
- داري اشتباه مي کني...
زنگ حمام نشاندهنده این بودکه هدیه باید براي گرفتن آیسل به حمام برود...
قبل از اینكه حرف هومن تمام شود ... هدیه از جا برخا ست وبه طرف درب
رفت در همین حین گفت:
- راستي اقاي کمالي زنگ زده بود ... گفت که سه شنبه جلسه توجیهي دارن
در مسجد امام رضا ... گفت بهت بگم حتما باید توهم باشي...هومن ابرویي باال داد وگفت:
- من که اولین بارم نیست مي رم حج فكرنمي کنم نیاز به رفتن باشه.
- ولي اقاي کمالي تاکید کرد که حتما باید تو هم باشيي و گفت کار واجبي
باهات داره!
هومن متعجب نگاهي کرد و چیزي نگفت...
هدیه اهي کشید وگفت:
- مامان نذرکرده بودکه این بار با خانومت بري مكه...
و با این حرف اتاق را ترك کرد.
هومن خود را روي تخت پرت کرد و به خیالش اجازه پرواز داد...
از25 سالگي همین بساط را داشت مادر و خواهرش اصرار داشتند که دختر
خوبي برایش در نظربگیرند و بساط عروسي اش را به محض فارغ التحصیل
شدن برپاکنند... اما هومن چیزي غیر از این را مي خواست از نظراو ازدواج
حتما باید بر پایه عشق بنا مي شد ...
پسيري بود خوش قد وقامت اجتماعي و داراي اسيتعداد فراوان در بدسيت
اوردن دو ستهاي زیاد ... در خانواپایهسبتا مذهبي به دنیا امده بود ... پدرش
حاج اقا هادي رستگار یك بازاري خوشنام بود و مادرش معصومه خانوم در
بین در و همسایه دوست و اشنا برو بیایي براي خودش داشت... با رضایت
پدرش مادر درکارهاي خیردست داشت و با اینكه خانه دار بود ولي بیشتراز
خیلي ها مورد احترام و توجه دیگران قرار مي گرفت... تنها خواهرش هدیه
بیش از ده سال مي شد که ازدواج کرده بود... دبیرزبان بوده ودخترش ایسل
دوستداشتني ترین موجود روي زمین براي هومن بود... تنهاغم این پدرومادر
ازدواج نكردن پسرشان بود.
#ادامه_دارد
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
گنجینه ی عشق است دل خون #رقیه(س)
همه به فدای دل محزون #رقیه (س)
آنقدر که در طالع ما اشک غم افتاد...
شد ورد لب ما #انا_مجنون_رقیه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
شهدات بانوی سه ساله ی عالم، حضرت رقیه سلام الله علیها رو به تمامی شما عزیزان تسلیت عرض میکنم🖤😔
@REYHANEYEKHELGHAT
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت2 -هومن ؟نمي خواي یكم نرمش نشون بدي؟ - هدیه خواهش مي کنم دوباره شروع نكن! -
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت3
هومن غلتي زد و حرف های سالهای پیش خود را مرورکرد:
- مادر من ... اگه من بخوام روزي ازدواج کنم همسرم رو خودم انتخاب
خواهم کرد... من از ازدواجهاي سنتي خوشيم نمیاد ... من باید یه مدتي
دختري رو بشناسم بعد باهاش ازدواج کنم اصلا ببینم از اخلاقش رفتارش
حرفزدنهاش خوشم میاد یا نه...
وحرفمادر این بودکه:
- باشه من هم حرفي ندارم که... این همه دختردور وبرت هست تو فامیل در
و همسایه ... حتي هم دانشگاهي هات... خب یكي رو انتخاب کن دیگه.
اما مشكل اینجا بود که او از ازدواجهاي فامیلي خوشييش نمي امد و در
دانشييگاهش هم که ابدا... عمرا یكي از دختران لوس وننري را که از صب
تاشب به بهانه نوع شغل و حرفه شان با ده نفر لاس مي زدن ادم حساب مي
کرد...
با ان غرور وکم توجهي اش به جنس مونث انقدرکشته مرده داشت که بیا و
ببین و بدي جریان اینجا بودکه خود نیز از این همه محبوبیت اطالع داشت و
طاقچه بالا مي گذاشت ...
خوب به خاطر داشت تازه مي خواست دکتراي عمومیش را بگیرد و دا شت
خود را براي شرکت در ازمون تخصصي اماده مي کردکه...
یك روز جمعه اي با دوستانش قرارکوهگذاشتند ...
روز خوبي بود ... هواي مطبوع و دلچسب کوه همه شان را به وجد اورده بود
... چهار برابر همیشه صبحانه تناول کرده بودند... چرا که هر چهار نفر براي
بقیه هم صبحانه اورده بودند و نباید حیف و میل مي شد!
تا نزدیكي هاي ظهر خوش گذراندند و سيرخوش و سيرحال قصيد برگشيت
کردند ...تا نیمه هاي کوه پایین امده بودند که متوجه حضور چند دختر شدند
که با فاصله کمي از انها حرکت مي کردند ...
طبق معمول همیشه عرفان دوست صمیمي اش بادیدن دو دختر چشمانش
برق زد و چند گام جلوتررفت و از همانجا با صداي نسبتا بلندي گفت:
- بچه ها نعمتهاي خدا رو دارید مي بینید... اصالا ادم تا کوه نیاد نمي تونه به
عظمت خدا پي ببره ...
و نگاهي به دختر ها انداخت وگفت:
- مگه نه؟
دختر ها خنده اي کردند وکمي سرعت گرفتند
دو دقیقه نگذشيته بود که یكي از دخترها ایسيتاد وخم شيد تا بند کتانیش را
ببندد... وبراي همین کوله خود را زمی گذاشت ...
عرفان هم که سرش درد مي کرد براي این اتفاقات پیش رفت وگفت :
- اگه سنگینه بده کمكت کنم.
دختر نیم نگاهي به عرفان انداخت وگفت:
- برو به عمت کمك کن.
عرفان باخنده گفت به عمم هم به اندازه کافي کمك کردم... حالا نوبتي هم باشه نوبت توه!!
دختر بلند شد و راه افتاد... عرفان ایستاده بود ...همین که به نزدیكیش رسیدند
هومن با ناراحتي گفت:
- عرفان تونمي خواي از این کارات دست برداري؟!!
- نه ... اصلا تفریح وگردش به همین چیزاش قشنگه... هومن تو دیگه زیادي
پاستوریزه اي!!!
عرفان پسير خوبي بود ... از دوران راهنمایي با هم بودند... اما در دبیرسيتان
هریك دنبال علاقه خود رفت ... و در ان زمان تازه مدرك معماري ارشدش را
گرفته بود و درصدد بازکردن شرکتي براي خود بود ...
عرفان با لحن شادي بلندتر جوري که جلویي ها به خوبي بشنوند گفت:
- به هر حال من پشت سرتونم کمك لازم داشتین در خدمتم...
وبا این حرف دوبارهگامي به انها نزدیك تر شد ...
راه در ان قسيمت کمي تنگ تر شيده بود و دو نفر دو نفر امكان عبور وجود
داشيت ... همان دختر برگشيت تا جواب تندي به عرفان بدهد که یك مرتبه
پایش سر خورد... جیغ کوتاهي کشید و براي اینكه زمین نیافتد در لحظه اخر
به بازوي دوستش چنگ زد و از انجایي که این یك عكس العمل اني بود هردو
بهزمین افتادند ...
شیب نسبتا تندي بود دختر اولي براي جلوگیري از سر خوردن دستش را به
صخره کناري گرفت ... موقعیت خطرناکي بود ...
عرفان که تقریبا نزدیك شان بود سریع جلو رفت و کمر اولي و بازوي دومي را
چنگ زد و بدین ترتیب هردو را از سقوط احتمالي نجات داد... هومن و علي و منصور هم جلوتر رفتند و در نهایت با احتیاط توانستند چند
متري جلو تررفته و مكان صاف و امني را براي ایستادن پیداکنند ... به محض
ایستادن عرفان دم گوش هومن گفت:
- حال کردي دو تا دو تا دارم نجات مي دم ها!!!!
هومن بدون حرف فقط چپ چپ نگاهش کرد... عرفان ابرویي باال انداخت
و به طرف دخترها رفت ... دختر اولي دست راستش را گرفته و از درد به خود
مي پیچید کف دست و بازویش بدجور سابیده شده بود و دختردومي هم مچ
پایش به شدت درد مي کرد ... عرفان سربلند کرد و رو به هومن گفت:
- بیا ببین چي شده...
و رو به دختر هاگفت:
- این رفیق ما پزشكه...
هومن نفس عمیقي کشید و جلوتررفت ...
نخست سراغ دختردومي رفت که صداي ناله اش بلندتربود.. مچ پایش کمي
متورم شده بود ولي زخمي در کار نبود نمي توانست نظري بدهد ... نیاز به
رادیولوژي داشت با این همه پماد مسكني از جعبه کمك هاي اولیه اش بیرون
کشید و به مالیمت به روي پاي او مالید وگفت:
- سعي کن موقع راه رفتن رو این پات فشار نیاري ... حتما هم باید یه عكس
ازش بگیري..
#ادامه_دارد .
•┈┈••✾• @ReyhaneYeKhelghat •✾••┈┈•
☘آقاے دوسـٺ داشتنےام...
ســلام...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج ✨
#رمان_طواف_و_عشق #پارت4
وبا این حرف از جابرخا ست و سراغ دختر اولي رفت ... به ارامي بازوي اورا
در دست گرفت ... متاسفانه زخم بدي بودکل کف دستش به اضافه بخشي از
ساعدش خونریزي داشت ... هومن با نگراني گفت:
- انگشتات رو تكون بده ببینم...
دختربه اهستگي انگشتانش را تكان داد... هومن گفت:
- خوبه ... الان زخمت رو مي بندم ... بعد مي ریم بیمارستان ... حتما برا تو
هم یه عكس ازدستت احتیاج هست...
هومن بتادین را بیرون کشید و روي زخمش ریخت ... سوزش غیرقابل تحمل
ان موجب شد تا دختردستش را پیش برده و مچ دست هومن را بگیرد تا مانع
ادامه کارش شود و هومن براي اولین بار سر بلند کرد و با اخم در چشمان
دخترك نگریست...
لعنتي چه چشماني داشت... درشت و اهویي مشكي به رنگ شب... سریع
چشم از اوگرفت و نگاهي به اطراف انداخت دختر سومي ایسيتاده بود و با
چشماني گریان به انها مي نگریست... هومن گفت:
- بیا دستش رو بگیرزخمش رو ببندم...
دخترباشه اي گفت و جلوتر امد:
- شیدا دستت رو بده به من
هومن روي زخمش را ضدعفوني کرده و پماد مالید و سپس به طور موقت ان
را پانسمان نمود... و در همین حال پرسید:
- کي واکسن کزاز زدي؟
شیدا در حالي که هنوزدرد داشت با صدایي شبیه ناله گفت:
- نمي دونم.
- اگه فكرمي کني بیش از ده سال هست ... باید حتما یه واکسن کزاز تزریق
کني...
- یادم نیست ... نمي دونم کي زدم!
- خیلي خب... به محض رسیدن به بیمارستان یادت باشه این موضوع رو به
عوامل تذکربدي...
- باشه
شیدا به.کمك دوستش که مهسا نام داشت از جا برخاست... مهساگفت:
- اگه تو مي توني راه بري من برم کمك نیاز...
- اره مي تونم ...
مهسا به طرف نیاز رفت و زیر بازوي او را گرفت و بلندش کرد... وبالاخره
عرفان به ارزویش رسید و کوله شیدا و نیاز را برداشتو به طرف هومن رفت و
ارام گفت:
- دیدي چه نوني گذاشتم تودامنت دیگه...
هومن چشم غره اي به او رفت وگفت:
- عرفان نذار دهنم باز بشه که هرچي مي کشیم از دست تومي کشیم...
عرفان باخنده گفت:
- ببین عوضي گرفتي برو برا جلویي ها چشم و ابرو بیا... من که همینطوري
کشته مردت هستم... اخ ... عجب خریتي کردم رفتم ریاضي خوندم... الان
فهمیدمکه چقدر رشته توبه درد بخوره...هومن هم خنده اش گرفته بود با ارنجش به پهلوي عرفان زد وگفت:
- خاك براون سر منحرفت.
به پاي کوه رسیده بودند که هومن از دختر ها پرسید :
- ماشین دارین؟
- نه
- اگه خواستین ماشین من نزدیكه ... بیاین مي برمتون بیمارستان... اگه هم
نخواستین که باید تا دم جاده پیاده برین.
شیدا رو به هومن گفت:
- درست نیست بیش از این مزاحمتون بشیم.
- مزاحمتي نیست سرمسیربرام... بفرمایید ...
و به طرف عرفان برگشت وگفت:
- بچه ها رو هم تو برسون ... فعال خدافظ
عرفان نگاه پر از شیطنتي به او انداخت و خود را براي اینكه ما شین اورده بود
هزار بار لعنت کرد....
#ادامه_دارد
📆امروز
جمعه
مسجد گوهرشاد
♥️ممبر چوبین امام زمان(عج)
💠حریم دور منبر تو حجاب روح ماست...
کِی این پرده از دور منبرت کنار میرود؟!
چه وقت تو را بر فراز آن به تماشا مینشینیم؟!♡
#عینالطالببدممقتولبکربلاء🏴
🌷ریحانه ها. @ReyhaneYeKhelghat
•┈┈••✾•🌙•✾••┈┈•
🍁خواستـم نـاز ڪنم، دسـت ڪشے تـا بہ سَــرَم
♥️دیــدم این موے چنیـن سوختہ نازے دارد ؟!
•┈┈••✾•🌙•✾••┈┈•
#شـهیدسہسالہسلام🏴
❅ঊঈ✿◼️✿ঈঊ❅
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌸🌸🌸🌸🌸
شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید...
🌼🍀مربی مجاهد، شهید علی خلیلی🍀🌼
#شهید_غیرت
#قهرمان_من
#شهید_علی_خلیلی
✿↝.. @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت4 وبا این حرف از جابرخا ست و سراغ دختر اولي رفت ... به ارامي بازوي اورا در
#رمان_طواف_و_عشق #پارت5
آیسل در اتاقش را بدون در زدن بازکرده به داخل اتاق پرید...
- دایي ... گوسیت لو بده
هومن نگاهي به او انداخت ... برخاست و نشست... و آیسل را به آغوش
کشید:
- بیا ببینم خوشگل دایي چي کار مي کنه؟... نگا لپاشو!!! چه تمیز هم شده!!!
وبا این حرف بوسه محكمي به صورتش زد... آیسل با بي قراري گفت: گوسیت لومي خوام...
هومن با حوصله گفت:
- اول بیا بریم یه نقاشي خوشگل تو لب تاپ بكشیم...
آیسل با بي قراري خود را تكان داد وگفت :
- نه من اول مي خوام تو لومانه(معاینه) کنم.
- اخه بچه اون که مال بازي نیست... من برا خودت از اون اسباب بازي هاش
خریدمکه...
آیسل با بد اخالقي گفت:
- اون صداي بوم بوم نمي ده دوسش ندالم... خودت گفتي مي دي...
هومن خندید و خم شد و از داخل کیفش گوشي معاینه را بیرون کشید وگفت:
- همین یكبار... اون هم فقط اینجا پیش خودم بازي مي کني ... خب؟
- باسه
آیسل با خوشيحالي گوشيي را گرفته و خیلي حرفه اي ان را به گوش هایش
گذاشت و رو به هومن گفت:
- خب حالا مي خوام مانت کنم!!
هومن سري تكان داد وگفت:
- باشه بیا معاینه کن.
آیسل لبانش راغنچه کرد وگفت:
- اینطولي نمي شهکه... باید دلاز بكشي ...مباستم بدي باال
- حاال نمي شه همینطوري معاینه کنی
آیسل پاي خود رازمین کوبید وگفت:
- نه... نمي...سه
هومن خوب مي دانست ازعهده این فسقلي برنمي اید براي همین دوباره دراز
کشید و بلوزش را هم بالا کشید... آیسل حسابي ذوق کرده بود وگوشي را روي
شكمش قرار داد ...هومن دست کوچك آیسل راگرفته گفت:
- ببین قلبم اینجاست... همون که بوم بوم صدا مي ده...
آیسل با اخم گفت:
- خودم بلدم... تازه مگه قلب تو پیس خودته؟
- خب پس باید پیش کي باشه؟
- قلب باباي من پیس مامانیمه!!!
- یعني چي؟
- بابام خودس به مامانیم گفت قلب من همیسه پیس توه!!!
هومن یك مرتبه زد زیر خنده و آیسل را بغل کرد و بوسید...آیسل خود
راکنارکشید وگفت:
- ا... بذالم زمین مي خوام به صداي بوم بوم گوس بدم...
هومن او را زمین گذاشت و به حرکات ظریف و بامزه اش خیره شد... دستان
کوچكش که به تنش مي خورد قلقلكش مي امد... طاقتش طاق شد و از جا
برخا ست و محكم محكم به آغوشش ک شید و چند باري به بالا پرتابش
کرد... آیسل از شدت هیجان مي خندید و ریسه مي رفت...
اقاي کمالي مدیرکاروان واز دوستان پدرش بود ... هومن اولین بارکه به سفر
حج عمره ثبت نام نمود با او همسفرگردید و از انجایي که جوان مقبولي بود؛ اقاي کمالي از او خوشش امده و براي همین در سفرش به حج تمتع او را به
عنوان پزشك کاروان انتخاب نموده و همراه برده بود ...
سفر اولش به مكه در بدترین شرایط روحیش صورت گرفته بود... تجربه
زیارت خانه خدا برایش عالمي داشت...
کالا از سفر خوشش مي امد... اکثر شهرهاي ایران راگشته بود از اهوازو شیراز
وکرمانشاهگرفته تا مشهد و شهرهاي شمالي و ... عالوه بران سفرهایي نیز به
کشورهاي خارجي داشت ترکیه دبي اذربایجان مالزي سنگاپور سوریه
و...
به قول عرفان" زن نداشييتن همین است... ادم نمي داند پولش را کجا خرج
کند!!!"
اما هومن احساسي را که در خانه خدا تجربه کرده بود در هیچ جاي دیگر
نیافتاده بود...
احساس لطیف ارامش...
احساس نزدیك بودن به معبود...
رسیدن به نقطه شروع...
جایي که تو هستي و خدا هست...
نه که خدا همه جا نباشد این انسان است که همواره باخدا نیست ولي انجا
رها از دنیا حس قشنگیست بودن...
بودن و همراه شدن در همان هفت مرتبه گشتن...
وبه یاد اوردن هفت طبقه اسمان...
تشكیل هستي در هفت روز...
هفت بار...
این دلایل کافي بود تا بار دیگر قصد این سفرکند..
.
روز سه شنبه براي جلسه توجیهي حج راهي مسجد شد... در واقع اصرار اقاي
کمالي موجب شده بود تا در این جلسه شرکت کند .
با ورودش به مسجد با چهره هاي اشناي زیادي مواجه شد کساني که یكي
دوباري مزه همسفربودن با انها را چشیده بود...
اقاي کمالي با دیدنش برخاسته و به سمتش امد:
- سالم اقا هومن... چطوري پسرم؟... حاج اقا رستگار حالشون چطوره؟
اقاي کمالي تقریبا همسن پدرش بود با احترام با او دست داد:
- سالم از ماست... ممنونم ... پدر هم حال شون خوبه و سالم مخصوص
داشتن خدمتتون...
- بیا اینجا... حاج اقا رضایي ) روحاني کاروان( هم اومده...
هومن در رفتن عجله داشت براي همین گفت:
- مثل اینكه با من کاري داشتید؟... برا همین به حضور رسیدم!
- درسته کار دارم...ولي چرا اینقدرعجله؟... نكنه کاري داري؟... باید بري؟
- نه کار خاصي ندارم!... فقط...
اقاي کمالي بازویش راگرفت و با خود همراه نمود:
- جووناي این دوره فقط عجله دارن... بیا ... حاال فرصت ندارم ... پایان
جلسه باید باهات حرف بزنم...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت5 آیسل در اتاقش را بدون در زدن بازکرده به داخل اتاق پرید... - دایي ... گوسیت
#رمان_طواف_و_عشق #پارت6
وبا این حرفا کنار اقاي رضایي برد...
بعد از سالم واحوالپرسي هاي معمول کنار حاج اقا رضایي نشست...
ماکت کوچكي ازکعبه وسط مسجد قرار داده بودند ... اقاي رضایي و بعد از
او اقاي کمالي راجع به سييفر و اعمال ان و چگونگي رفت و برگشت براي
حضار توضیح مي داد...
هومن زیاد حواسش به صحبتهاي مطرح شده نبود بیشتر چشمش به پسربچه
بانمكي بود با شيور و عالقه زیاد حول ماکت کعبه در حال چرخش بود...
گاهي به ان دست مي کشید وگاهي هم مي بوسید حدود 5 یا 6ساله به
نظرمي رسید و شیطان و شلوغ بود... بعد از اینكه از طواف ان هم صد بار
فارغ شد. به طرف منبر رفته واز پله هاي ان بالا رفت و در جاي سخنران تكیه
زد ... کلي هم انجا ذوق کرده بود و مي خندید... بعد از سیر شدن از انجا
پایین امده و به تمام گوشه هاي مسجد سرکشید... ارام و قرارنداشت... ازان
بچه هایي بود که هر کاري مي کردند اما بي سروصدا... به مقابل حاج اقا
رضایي رسید وباکنجكاوي به او خیره شد... حاج اقارضایي دست در جیبش
کرده و شكالتي را بیرون اورد و به سمتش گرفت... پسر نگاهي به شكالت
کرد و خندید ولي ان را نگرفت...
حاج اقا رضایي گفت:
- بیا پسرم... بگیر...
پسرك انگشتش را در دهانش کرد وگفت:
- مامانم گفته ازغریبه ها چیزي نگیرم...
حاج اقا رضایي خندید وگفت:
- پس بدو برو از مامانت اجازه بگیربیا!
پسر سرش را به عالمت موافقت تكان داد و به طرف خانوم ها دوید ... و در
کمتراز یك دقیقه دوباره برگشت...
- اجازه گرفتي؟
پ سر سرش را تكان داد یعني اره... شكالت را به د ستش داد و د ست پسر را
گرفت و به طرف.خودکشید و در آ*
غوشش نشاند...
- اسمت چیه؟
- طاها
- به به... چه اسم قشنگي!!... چند سالت هست؟
- 5 سال...
حاج اقا نفس عمیقي کشید و صورتش را بوسید:
- بده شكالاتت رو بازکنم...
- خودم باز مي کنم...
طاها با این حرف دست در جیبش کرد و دو سه تا شكالتهاي رنگ به رنگ در
اورد وگفت:
- بیا اینا هم مال شما...
حاج اقا رضایي با لبخند گفت:
- نه عزیزم همش مال خودت نگه دار مي خوري...
طاها لبانش راغنچه کرد وگفت: ولي من اینارو دوس ندارم... خسته شدم از بس از این شيكالاتا خوردم.
شكالات شما خوشمزه تره...
- باشه این رو بخور... اونارو هم بذار تو جیبت.
طاها با لجبازي گفت:
- اگه شما اینارو نگیرید من هم شكالت شما رو نمي خورم...
جاج اقا رضایي خندید وگفت:
- باشه
و دو تا از شكلاتها را برداشت.
طاها با اشتها شکلاتهایش را خورد ... وقتي بي کار شد همانطور که در
آغوش حاج اقا بود با تعجب انگشت خود را به عمامه حاج اقا رضایي زد
وگفت:
- این کلاهه؟
- نه عزیزم این عمامه است...
- عمامه یعني چي ؟
- یعني همین... کسياني که درس روحانیت مي خونن این رو سيرشيون مي
ذارن...
- مي دین من هم سرم بذارم؟!!
هومن اهسته خندید... پسربا مزه اي بود...حاج اقا رضایي گفت :
- این برا سر توگشاده!!!
- ولي من مي خوام...
اقاي رضایي عمامه را از سرش دراورد و به دست او داد :
- بیا نگاهکن... ولي سرت نذار ...خب؟
همینقدر هم غنیمت بود... طاها باعالقه عمامه را وارسي کرد... به طوري که
اقاي ر ضایي مجبور شد ان را دوباره باز کرده به سرش ببندد... ک ساني که
نزدیك نشسته بودند ... ارام مي خندیدند...
طاها قصد برخاستن ندا شت... چه جایي بهتر از آغوش حاج اقا... تازه
خوشش امده بود...
بعد از پذیرایي مختصري که صورت گرفت... افراد حاضر کم کم قصد رفتن
کردند... طاها در آغوش حاج اقا رضایي به خواب رفته بود...خانومي که
با اقاي کمالي صحبت مي کرد به سمت هومن و اقاي رضایي امد :
- حاج اقا ببخشید طاها اذیتتون کرد... این طرف آقایون نشسته بودن برا همین
وسط جلسه نتونستم بیام ازتون بگیرم.
- خواهش مي کنم دخترم... از بس ورجه وورجهکرده حسابي خسته شده...
اینهکه خوابش گرفته... اذیتي نداشت که...
مادر طاها خم شد وبه ارامي پسرش را صداکرد:
- طاها ... ماماني ... بیدارشو... مامان جان..
اقاي رضایي طاها رازمین گذاشت وگفت:
- بفرمایید ... اینطوري راحت تر بیدارش مي کنید...
واز جا برخاست... هومن هنوز نشسته بود... مادر طاها دستي به سرفرزندش
کشید و باز صدایش کرد:
- طاهاگلم بیدار شودیگه...
طاها بدون اینكه چشمانش را بازکند با خوب الودگي گفت:
- مامان بذار بخوابم...
- پاشو... رسیدیم که خونه مي خوابي...
- بغلم کن!!!
- مادر... من که تا خونه نمي تونم بغلت کنم... بزرگ شدي ... زورم نمي
رسه...
طاها همانطور با چشماني بسته و صداي پراز خواب گفت:
- خب بگوبابا بغلم کنه...
و به پهلو چرخید... مادر طاها سكوت کرد... بعداز مكثي د ست پیش برد و
طاها را به آغوشيش کشد ...از جا برخاسيت... از مقابل هومن که مي
گذشت ... قطره اشييكي از گونه اش پایین مي چكید... کنترل بچه و چادر
همزمان سخت بود!
اقاي کمالي به طرف هومن امد... هومن قصد برخاستن داشتکه اقاي کمالي
#رمان_طواف_و_عشق #پارت7
مانع شد:
- نه... بشین باهات کار دارم...
- بفرمایید من در خدمتم.
اقاي کمالي نفس عمیقي کشید وگفت:
- مشكلي پیش اومده که راه حلش به دست توه!!
- اگه کاري از دستم بربیاد دریغ نمي کنم...
اقاي کمالي سري تكان داد وگفت.
- مي دونم... راستش کمي غیر معموله... نمي دونم قبول مي کني یا نه... به
هر حال بهتراز توکسي رو سراغ ندارم برا این کار...
- دوس دارم اول بدونم موضوع چیه؟... بعد هم تردید نكنید ... اگه بتونم
حتما قبول مي کنم..
اقاي کمالي هنوز مردد بود... با این همه شروع کرد:
- یه دوستي دارم به نام اقاي فتحي... مثل باباي خودت از بازاري هاي بنامه...
امادوسالي مي شه که زمین گیر شده... دیگه پیریه و هزاردردسر...شش هفت
سال پیش دخترو داماد شباکاروان ماعازم مكه شده بودن... پارسال دومادش
بهم زنگ زد و گفت که دوباره ثبت نام کردن و مي خوان با کاروان ما عزیمت
کنن... اما پارسال نوبت اعزام ما نبود... برا همین مدارکش رو اورد و گفت که
هروقت خواستیم بریم اونهارا هم ثبتنام کنیم... من هم همینكارروکردم...
تا اینكه یكي دو هفته پیش بهشون زنگ زدم تا پاسپورتهاشون رو بیارن...
اقاي کمالي دستي به موهایش کشید وکالفه ادامه داد:
- را ستش یه چند وقتي بود از شون بي خبر بودم... نه اینكه اقاي فتحي دیگه
بازار نمي اومد...
مكثي کرد و با ناراحتي ادامه داد :
- دخترش پیشم اومد و گفت که شش ماه پیش شوهرش بر اثریه حادثه فوت
شده... طفلي جوون بود شاید30 یا 31 ساله مي شد...
هومن متاثر دستي به موهایش کشید وگفت:
- براي چي اخه؟
_مهندس برق بود و به کارهاي الكترونیكي چند کارخونه کوچك رسيیدگي
مي کرد... یكي از این کارخو نه ها اهن الات بود... نمي دونم بر اثر بي
احتیاطي کارگرا بوده یا دستگاه خراب شده بوده که یه تیراهن ول مي شه ومي
افته به سرمهندس و یه کارگر... کارگره که در جا مي میره ... مهندس حمیدي
هم دوروز توکما بوده و بعد...
اهي کشید و بعد ازکمي مكث گفت:
- خالصه دختراقاي فتحي اومد وگفت که خودش و پسرش میان و شوهرش
دیگه نیست... گویا خبر نداشيت که طبق قانون عربسيتان خانوماي زیر 45
سال نمي تونن بدون داشتن یكي ازمحارم به این سفربرن...
- خب؟
- مشكل همینجاست یه محرم براي همراهیش نیاز هست!!!!
- خب با یكي از محارمش بره!
اقاي کمالي دستي به چانه اش کشید گفت:
- دوتا مشكل اینجا هست... یكي اینكه پدرش با اون وضعش نمي تونه بیادو
برادر هم نداره یعني یه دونه ا ست نه خواهر داره نه برادر... خدا همین یه بچه
رو هم بعد ده سال به شون داده... پدر شوهرش هم دو سه سال پیش فوت
شده... و مساله بعدي هم اینهکه فیش حج اضافي هم نداره... فیش مهندس
رو گویا مادر شوهرش برداشته تا سال بعد همراه دخترش به مكه بره ... البته
نمي شه اعتراضي هم کرد... به هر حال سهم الرثي از اموال پسرش داره دیگه
هومن چشمانش را ریزکرد وگفت...
- اونوقت چه کمكي از دست من برمیاد؟
اقاي کمالي نفس عمیقي کشید وگفت:
- راستش ... یه پیشنهاد برات دارم...
هومن تند گفت:
- چه پیشنهادي؟؟!!
......
#ادامه_دارد
💔 نزدیڪِ اربعین، دل جا مانده ها گرفٺ
💔یڪ بینوا براے خودش ربنا گرفٺ...
💔هرڪس رسید ؛ سوال ڪرد زائرے؟
💔از این سوال ؛ دل پرخون ما گرفٺ...
😭😭
🏴 @ReyhaneYeKhelghat
#دلنوشته
يه جملہ رو قاب ڪنيم بزنيمـــ گوشہ ے ذهنموݧ 🗣،هر وقت خواستيم عملۍ انجام بديم يه نگاهۍ بہ ايݩ تابلو بندازيمــــ👀
...........دونه............
..................دونه.............
.........................گناهان ............
.................................."ما"..........
.......................................لحظه.............
...............................................لحظه.......
.......................................ظهور..............
.....................مهدی فاطمه............
............رو عقب....................
...ميندازه.............
اقا جان شرمنده ایم😔😓
❤️الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️
http://eitaa.com/joinchat/4219797527C2c13656bc6
به ما بپیوندین👆 پشیمون نمیشین😉
حاج حسین یکتا: بچهها! از آقا معرفت بگیرید؛ معرفت به مأموریت. مأموریتی که یه روز امام حسین(ع) گفت جوانان بنی هاشم بیایید، نعش علی اکبر به خیمه رسانید، یه روز امام خمینی(ره) گفت دزدی آمده است و سنگی انداخته، جوانها! بریم جبهه و امروز آقا میگه جوانها بلند شید آماده شید میخوایم پرچم #ظهور رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی(عج).
✿↝.. @ReyhaneYeKhelghat