eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
759 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📆امروز جمعه مسجد گوهرشاد ♥️ممبر چوبین امام زمان(عج) 💠حریم دور منبر تو حجاب روح ماست... کِی این پرده از دور منبرت کنار میرود؟! چه وقت تو را بر فراز آن به تماشا می‌نشینیم؟!♡ 🏴 🌷ریحانه ها. @ReyhaneYeKhelghat
•┈┈••✾•🌙•✾••┈┈• 🍁خواستـم نـاز ڪنم، دسـت ڪشے تـا بہ سَــرَم ♥️دیــدم این موے چنیـن سوختہ نازے دارد ؟! •┈┈••✾•🌙•✾••┈┈• 🏴 ❅ঊঈ✿◼️✿ঈঊ❅ @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌸🌸🌸🌸🌸 شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید... 🌼🍀مربی مجاهد، شهید علی خلیلی🍀🌼 #شهید_غیرت #قهرمان_من #شهید_علی_خلیلی ✿↝.. @ReyhaneYeKhelghat
#پروفایل 😊 @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت4 وبا این حرف از جابرخا ست و سراغ دختر اولي رفت ... به ارامي بازوي اورا در
آیسل در اتاقش را بدون در زدن بازکرده به داخل اتاق پرید... - دایي ... گوسیت لو بده هومن نگاهي به او انداخت ... برخاست و نشست... و آیسل را به آغوش کشید: - بیا ببینم خوشگل دایي چي کار مي کنه؟... نگا لپاشو!!! چه تمیز هم شده!!! وبا این حرف بوسه محكمي به صورتش زد... آیسل با بي قراري گفت: گوسیت لومي خوام... هومن با حوصله گفت: - اول بیا بریم یه نقاشي خوشگل تو لب تاپ بكشیم... آیسل با بي قراري خود را تكان داد وگفت : - نه من اول مي خوام تو لومانه(معاینه) کنم. - اخه بچه اون که مال بازي نیست... من برا خودت از اون اسباب بازي هاش خریدمکه... آیسل با بد اخالقي گفت: - اون صداي بوم بوم نمي ده دوسش ندالم... خودت گفتي مي دي... هومن خندید و خم شد و از داخل کیفش گوشي معاینه را بیرون کشید وگفت: - همین یكبار... اون هم فقط اینجا پیش خودم بازي مي کني ... خب؟ - باسه آیسل با خوشيحالي گوشيي را گرفته و خیلي حرفه اي ان را به گوش هایش گذاشت و رو به هومن گفت: - خب حالا مي خوام مانت کنم!! هومن سري تكان داد وگفت: - باشه بیا معاینه کن. آیسل لبانش راغنچه کرد وگفت: - اینطولي نمي شهکه... باید دلاز بكشي ...مباستم بدي باال - حاال نمي شه همینطوري معاینه کنی آیسل پاي خود رازمین کوبید وگفت: - نه... نمي...سه هومن خوب مي دانست ازعهده این فسقلي برنمي اید براي همین دوباره دراز کشید و بلوزش را هم بالا کشید... آیسل حسابي ذوق کرده بود وگوشي را روي شكمش قرار داد ...هومن دست کوچك آیسل راگرفته گفت: - ببین قلبم اینجاست... همون که بوم بوم صدا مي ده... آیسل با اخم گفت: - خودم بلدم... تازه مگه قلب تو پیس خودته؟ - خب پس باید پیش کي باشه؟ - قلب باباي من پیس مامانیمه!!! - یعني چي؟ - بابام خودس به مامانیم گفت قلب من همیسه پیس توه!!! هومن یك مرتبه زد زیر خنده و آیسل را بغل کرد و بوسید...آیسل خود راکنارکشید وگفت: - ا... بذالم زمین مي خوام به صداي بوم بوم گوس بدم... هومن او را زمین گذاشت و به حرکات ظریف و بامزه اش خیره شد... دستان کوچكش که به تنش مي خورد قلقلكش مي امد... طاقتش طاق شد و از جا برخا ست و محكم محكم به آغوشش ک شید و چند باري به بالا پرتابش کرد... آیسل از شدت هیجان مي خندید و ریسه مي رفت... اقاي کمالي مدیرکاروان واز دوستان پدرش بود ... هومن اولین بارکه به سفر حج عمره ثبت نام نمود با او همسفرگردید و از انجایي که جوان مقبولي بود؛ اقاي کمالي از او خوشش امده و براي همین در سفرش به حج تمتع او را به عنوان پزشك کاروان انتخاب نموده و همراه برده بود ... سفر اولش به مكه در بدترین شرایط روحیش صورت گرفته بود... تجربه زیارت خانه خدا برایش عالمي داشت... کالا از سفر خوشش مي امد... اکثر شهرهاي ایران راگشته بود از اهوازو شیراز وکرمانشاهگرفته تا مشهد و شهرهاي شمالي و ... عالوه بران سفرهایي نیز به کشورهاي خارجي داشت ترکیه دبي اذربایجان مالزي سنگاپور سوریه و... به قول عرفان" زن نداشييتن همین است... ادم نمي داند پولش را کجا خرج کند!!!" اما هومن احساسي را که در خانه خدا تجربه کرده بود در هیچ جاي دیگر نیافتاده بود... احساس لطیف ارامش... احساس نزدیك بودن به معبود... رسیدن به نقطه شروع... جایي که تو هستي و خدا هست... نه که خدا همه جا نباشد این انسان است که همواره باخدا نیست ولي انجا رها از دنیا حس قشنگیست بودن... بودن و همراه شدن در همان هفت مرتبه گشتن... وبه یاد اوردن هفت طبقه اسمان... تشكیل هستي در هفت روز... هفت بار... این دلایل کافي بود تا بار دیگر قصد این سفرکند.. . روز سه شنبه براي جلسه توجیهي حج راهي مسجد شد... در واقع اصرار اقاي کمالي موجب شده بود تا در این جلسه شرکت کند . با ورودش به مسجد با چهره هاي اشناي زیادي مواجه شد کساني که یكي دوباري مزه همسفربودن با انها را چشیده بود... اقاي کمالي با دیدنش برخاسته و به سمتش امد: - سالم اقا هومن... چطوري پسرم؟... حاج اقا رستگار حالشون چطوره؟ اقاي کمالي تقریبا همسن پدرش بود با احترام با او دست داد: - سالم از ماست... ممنونم ... پدر هم حال شون خوبه و سالم مخصوص داشتن خدمتتون... - بیا اینجا... حاج اقا رضایي ) روحاني کاروان( هم اومده... هومن در رفتن عجله داشت براي همین گفت: - مثل اینكه با من کاري داشتید؟... برا همین به حضور رسیدم! - درسته کار دارم...ولي چرا اینقدرعجله؟... نكنه کاري داري؟... باید بري؟ - نه کار خاصي ندارم!... فقط... اقاي کمالي بازویش راگرفت و با خود همراه نمود: - جووناي این دوره فقط عجله دارن... بیا ... حاال فرصت ندارم ... پایان جلسه باید باهات حرف بزنم...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت5 آیسل در اتاقش را بدون در زدن بازکرده به داخل اتاق پرید... - دایي ... گوسیت
وبا این حرفا کنار اقاي رضایي برد... بعد از سالم واحوالپرسي هاي معمول کنار حاج اقا رضایي نشست... ماکت کوچكي ازکعبه وسط مسجد قرار داده بودند ... اقاي رضایي و بعد از او اقاي کمالي راجع به سييفر و اعمال ان و چگونگي رفت و برگشت براي حضار توضیح مي داد... هومن زیاد حواسش به صحبتهاي مطرح شده نبود بیشتر چشمش به پسربچه بانمكي بود با شيور و عالقه زیاد حول ماکت کعبه در حال چرخش بود... گاهي به ان دست مي کشید وگاهي هم مي بوسید حدود 5 یا 6ساله به نظرمي رسید و شیطان و شلوغ بود... بعد از اینكه از طواف ان هم صد بار فارغ شد. به طرف منبر رفته واز پله هاي ان بالا رفت و در جاي سخنران تكیه زد ... کلي هم انجا ذوق کرده بود و مي خندید... بعد از سیر شدن از انجا پایین امده و به تمام گوشه هاي مسجد سرکشید... ارام و قرارنداشت... ازان بچه هایي بود که هر کاري مي کردند اما بي سروصدا... به مقابل حاج اقا رضایي رسید وباکنجكاوي به او خیره شد... حاج اقارضایي دست در جیبش کرده و شكالتي را بیرون اورد و به سمتش گرفت... پسر نگاهي به شكالت کرد و خندید ولي ان را نگرفت... حاج اقا رضایي گفت: - بیا پسرم... بگیر... پسرك انگشتش را در دهانش کرد وگفت: - مامانم گفته ازغریبه ها چیزي نگیرم... حاج اقا رضایي خندید وگفت: - پس بدو برو از مامانت اجازه بگیربیا! پسر سرش را به عالمت موافقت تكان داد و به طرف خانوم ها دوید ... و در کمتراز یك دقیقه دوباره برگشت... - اجازه گرفتي؟ پ سر سرش را تكان داد یعني اره... شكالت را به د ستش داد و د ست پسر را گرفت و به طرف.خودکشید و در آ* غوشش نشاند... - اسمت چیه؟ - طاها - به به... چه اسم قشنگي!!... چند سالت هست؟ - 5 سال... حاج اقا نفس عمیقي کشید و صورتش را بوسید: - بده شكالاتت رو بازکنم... - خودم باز مي کنم... طاها با این حرف دست در جیبش کرد و دو سه تا شكالتهاي رنگ به رنگ در اورد وگفت: - بیا اینا هم مال شما... حاج اقا رضایي با لبخند گفت: - نه عزیزم همش مال خودت نگه دار مي خوري... طاها لبانش راغنچه کرد وگفت: ولي من اینارو دوس ندارم... خسته شدم از بس از این شيكالاتا خوردم. شكالات شما خوشمزه تره... - باشه این رو بخور... اونارو هم بذار تو جیبت. طاها با لجبازي گفت: - اگه شما اینارو نگیرید من هم شكالت شما رو نمي خورم... جاج اقا رضایي خندید وگفت: - باشه و دو تا از شكلاتها را برداشت. طاها با اشتها شکلاتهایش را خورد ... وقتي بي کار شد همانطور که در آغوش حاج اقا بود با تعجب انگشت خود را به عمامه حاج اقا رضایي زد وگفت: - این کلاهه؟ - نه عزیزم این عمامه است... - عمامه یعني چي ؟ - یعني همین... کسياني که درس روحانیت مي خونن این رو سيرشيون مي ذارن... - مي دین من هم سرم بذارم؟!! هومن اهسته خندید... پسربا مزه اي بود...حاج اقا رضایي گفت : - این برا سر توگشاده!!! - ولي من مي خوام... اقاي رضایي عمامه را از سرش دراورد و به دست او داد : - بیا نگاهکن... ولي سرت نذار ...خب؟ همینقدر هم غنیمت بود... طاها باعالقه عمامه را وارسي کرد... به طوري که اقاي ر ضایي مجبور شد ان را دوباره باز کرده به سرش ببندد... ک ساني که نزدیك نشسته بودند ... ارام مي خندیدند... طاها قصد برخاستن ندا شت... چه جایي بهتر از آغوش حاج اقا... تازه خوشش امده بود... بعد از پذیرایي مختصري که صورت گرفت... افراد حاضر کم کم قصد رفتن کردند... طاها در آغوش حاج اقا رضایي به خواب رفته بود...خانومي که با اقاي کمالي صحبت مي کرد به سمت هومن و اقاي رضایي امد : - حاج اقا ببخشید طاها اذیتتون کرد... این طرف آقایون نشسته بودن برا همین وسط جلسه نتونستم بیام ازتون بگیرم. - خواهش مي کنم دخترم... از بس ورجه وورجهکرده حسابي خسته شده... اینهکه خوابش گرفته... اذیتي نداشت که... مادر طاها خم شد وبه ارامي پسرش را صداکرد: - طاها ... ماماني ... بیدارشو... مامان جان.. اقاي رضایي طاها رازمین گذاشت وگفت: - بفرمایید ... اینطوري راحت تر بیدارش مي کنید... واز جا برخاست... هومن هنوز نشسته بود... مادر طاها دستي به سرفرزندش کشید و باز صدایش کرد: - طاهاگلم بیدار شودیگه... طاها بدون اینكه چشمانش را بازکند با خوب الودگي گفت: - مامان بذار بخوابم... - پاشو... رسیدیم که خونه مي خوابي... - بغلم کن!!! - مادر... من که تا خونه نمي تونم بغلت کنم... بزرگ شدي ... زورم نمي رسه... طاها همانطور با چشماني بسته و صداي پراز خواب گفت: - خب بگوبابا بغلم کنه... و به پهلو چرخید... مادر طاها سكوت کرد... بعداز مكثي د ست پیش برد و طاها را به آغوشيش کشد ...از جا برخاسيت... از مقابل هومن که مي گذشت ... قطره اشييكي از گونه اش پایین مي چكید... کنترل بچه و چادر همزمان سخت بود! اقاي کمالي به طرف هومن امد... هومن قصد برخاستن داشتکه اقاي کمالي
مانع شد: - نه... بشین باهات کار دارم... - بفرمایید من در خدمتم. اقاي کمالي نفس عمیقي کشید وگفت: - مشكلي پیش اومده که راه حلش به دست توه!! - اگه کاري از دستم بربیاد دریغ نمي کنم... اقاي کمالي سري تكان داد وگفت. - مي دونم... راستش کمي غیر معموله... نمي دونم قبول مي کني یا نه... به هر حال بهتراز توکسي رو سراغ ندارم برا این کار... - دوس دارم اول بدونم موضوع چیه؟... بعد هم تردید نكنید ... اگه بتونم حتما قبول مي کنم.. اقاي کمالي هنوز مردد بود... با این همه شروع کرد: - یه دوستي دارم به نام اقاي فتحي... مثل باباي خودت از بازاري هاي بنامه... امادوسالي مي شه که زمین گیر شده... دیگه پیریه و هزاردردسر...شش هفت سال پیش دخترو داماد شباکاروان ماعازم مكه شده بودن... پارسال دومادش بهم زنگ زد و گفت که دوباره ثبت نام کردن و مي خوان با کاروان ما عزیمت کنن... اما پارسال نوبت اعزام ما نبود... برا همین مدارکش رو اورد و گفت که هروقت خواستیم بریم اونهارا هم ثبتنام کنیم... من هم همینكارروکردم... تا اینكه یكي دو هفته پیش بهشون زنگ زدم تا پاسپورتهاشون رو بیارن... اقاي کمالي دستي به موهایش کشید وکالفه ادامه داد: - را ستش یه چند وقتي بود از شون بي خبر بودم... نه اینكه اقاي فتحي دیگه بازار نمي اومد... مكثي کرد و با ناراحتي ادامه داد : - دخترش پیشم اومد و گفت که شش ماه پیش شوهرش بر اثریه حادثه فوت شده... طفلي جوون بود شاید30 یا 31 ساله مي شد... هومن متاثر دستي به موهایش کشید وگفت: - براي چي اخه؟ _مهندس برق بود و به کارهاي الكترونیكي چند کارخونه کوچك رسيیدگي مي کرد... یكي از این کارخو نه ها اهن الات بود... نمي دونم بر اثر بي احتیاطي کارگرا بوده یا دستگاه خراب شده بوده که یه تیراهن ول مي شه ومي افته به سرمهندس و یه کارگر... کارگره که در جا مي میره ... مهندس حمیدي هم دوروز توکما بوده و بعد... اهي کشید و بعد ازکمي مكث گفت: - خالصه دختراقاي فتحي اومد وگفت که خودش و پسرش میان و شوهرش دیگه نیست... گویا خبر نداشيت که طبق قانون عربسيتان خانوماي زیر 45 سال نمي تونن بدون داشتن یكي ازمحارم به این سفربرن... - خب؟ - مشكل همینجاست یه محرم براي همراهیش نیاز هست!!!! - خب با یكي از محارمش بره! اقاي کمالي دستي به چانه اش کشید گفت: - دوتا مشكل اینجا هست... یكي اینكه پدرش با اون وضعش نمي تونه بیادو برادر هم نداره یعني یه دونه ا ست نه خواهر داره نه برادر... خدا همین یه بچه رو هم بعد ده سال به شون داده... پدر شوهرش هم دو سه سال پیش فوت شده... و مساله بعدي هم اینهکه فیش حج اضافي هم نداره... فیش مهندس رو گویا مادر شوهرش برداشته تا سال بعد همراه دخترش به مكه بره ... البته نمي شه اعتراضي هم کرد... به هر حال سهم الرثي از اموال پسرش داره دیگه هومن چشمانش را ریزکرد وگفت... - اونوقت چه کمكي از دست من برمیاد؟ اقاي کمالي نفس عمیقي کشید وگفت: - راستش ... یه پیشنهاد برات دارم... هومن تند گفت: - چه پیشنهادي؟؟!! ......
💔 نزدیڪِ اربعین، دل جا مانده ها گرفٺ 💔یڪ بینوا براے خودش ربنا گرفٺ... 💔هرڪس رسید ؛ سوال ڪرد زائرے؟ 💔از این سوال ؛ دل پرخون ما گرفٺ... 😭😭 🏴 @ReyhaneYeKhelghat
يه جملہ رو قاب ڪنيم بزنيمـــ گوشہ ے ذهنموݧ 🗣،هر وقت خواستيم عملۍ انجام بديم يه نگاهۍ بہ ايݩ تابلو بندازيمــــ👀 ...........دونه............ ..................دونه............. .........................گناهان ............ .................................."ما".......... .......................................لحظه............. ...............................................لحظه....... .......................................ظهور.............. .....................مهدی فاطمه............ ............رو عقب.................... ...ميندازه............. اقا جان شرمنده ایم😔😓 ❤️الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️ http://eitaa.com/joinchat/4219797527C2c13656bc6 به ما بپیوندین👆 پشیمون نمیشین😉
حاج حسین یکتا: بچه‌ها! از آقا معرفت بگیرید؛ معرفت به مأموریت. مأموریتی که یه روز امام حسین(ع) گفت جوانان بنی هاشم بیایید، نعش علی اکبر به خیمه رسانید، یه روز امام خمینی(ره) گفت دزدی آمده است و سنگی انداخته، جوانها! بریم جبهه و امروز آقا میگه جوانها بلند شید آماده شید میخوایم پرچم رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی(عج). ✿↝.. @ReyhaneYeKhelghat
برگه ی مدنظر برای چاپ و نصب بر روی کوله پشتی ها☺️💞
بسمه رب الرقیه بنت الحسین🖤❤️
تنها تویی که خانه شده قتلگاه تو تنها تویی که قاتل تو بوده همسرت😭 چون تکه پاره ی جگرت را به طشت دید😭 آهی کشید از دل و می گفت خواهرت رضارسول زاده 🖤 @ReyhaneYeKhelghat
|••🖤✨| مَن‌خود‌میدانم‌اَربَعین‌براۍ‌بالیاقتـــ هاستــ اما‌حسن‌جان حرف‌روۍحرفِ‌بزرگتر‌نمیزند /ʝסíꪀ➘ @ReyhaneYeKhelghat
سعودی‌ ها و صهیونیست‌های ملعون مارو از چی میترسونید؟ زمانی که نصف دست داعش بود به شوق شهادت پیاده‌روی اربعین رو میرفتیم! اغتشاش درست کردید که مارو بترسونید ‏‌‌‌. بیشترین اعتراض ها تو شهرهای شیعه نشین عراق مثل کربلا،نجف و... به خاطر اوضاع اقتصادی و معیشتیه در حالی که شیعیان تو ایام اربعین با همه دارایی شون زوار رو پذیرایی میکنن! چه پاسخی برای این تناقض آشکار غیر از توطئه فتنه سعودی وجود داره؟ @ReyhaneYeKhelghat
هومن تند گفت: - چه پیشنهادي؟؟!! - خب... من خونواده تورو هم خوب مي شناسم خونواده اقاي فتحي رو هم... به هر دو خونواده به اندازه چشمام اعتماد دارم... فكر کردم بشيه بایه صیغه محرمیت بین تو و خانم فتحي این مشكل رو حل کرد... هومن مي خواست لب به اعتراض بگشاید که اقاي کمالي گفت: - نه صبرکن... من از طرف خودم و خانم فتحي قول مي دمکه هیچ مشكلي براي تو پیش نیاد... هر چند در این روابط اسیب اصلي رو خانوما متحمل مي شن نه اقایون ... ولي خب من به تو اعتماد که نه اعتقاد دارم... تو اون یه ماه سفري که باهم داشتیم بهم ثابت شد که چقدر مي ش هروت حساب کرد!!!... براي همین از نظرمن تو بهترین گزینه اي برا این موضوع... هومن متفكر دستي به موهایش کشید وگفت: - چرامن؟!!... کس دیگري نیست که... اقاي کمالي مابین کالام او پرید وگفت: - گفتم که تو از هر نظربرای این کار مناسبي... کس دیگري هم نیست ... یعني تو گروه این دفعمون غیر از تو مرد مجردي نداریم... هرچند اگر هم بود من دست گل اقاي فتحي رو دست هرکسي نمي سپردم.... - اخه براي صیغه محرمیت نیازي به مجرد بودن نیست... ببخشید ولي حتي خودتون هم مي تونید... اقاي کمالي که با تجربه چند ساله و زیرکي خاص خود سعي مي کرد رشته کالام را در دست خود بگیرد دوباره حرفاو را ناتمام گذاشت: - ببین اولا نمي شه در این مورد به هرکسي اعتماد کرد. ثانیا من زن دارم بچه دارم ... حتي عروس هم دارم مي دوني که... درسته قراره این م ساله پوشیده بمونه ولي اگه یه زماني بنا به هر دلیلي رو شد... خودت خوب مي دوني که چه بازتابي در خانه من پیدا مي کنه... و من راضي به این کار نیستم ... یعني نمي تونم بخاطرکمك به یكي دیگه زندگي خودم رو دچار چالش کنم... و به عقیده من اصالا درست هم نیست... اما در مورد تو من بارها باها حرف زدم و تو تاکید کردي که نمي خوای هیچوقت ازدوج کني پس مشكلي هم برات پیش نمي یاد... اگه هم به فرض یه روزي خواستي ازدواج کني و اگه موضوع رو شد من به هرکسي که بخواي توضیح مي دم... هومن که در بدر به دنبال حل مشكل بود تا از ان وضعیت ناخوشایند رها شود ؛ گفت: - یعني هیچ کسي نیست که همراهیش کنه حتي یه محرم؟! - نه اگه بودکه من اینجا ننشسته بودم تا تورو راضي کنم!!! - خب مي تونه بعدا بره مجبورکه نیست؟ - اره مي تونه بعد بره... مثال بعد 17 سال که 45 ساله مي شه... اون همش 28 سالشه!!! و جمله اخرو با تاکید گفت هومن متاسف سري تكان داد وگفت: - برا بیوه شدن خیلي جوونه!!! - اره... روش فكرکن... ثواب داره... - با خودش هم در این مورد حرف زدین؟ - یه کم... در مورد تو مطمئن نبودم... کس دیگري رو هم نمي تونم جایگزین کنم برا همین زیاد امیدواري بهش ندادم ... گفتم بیا ببینیم چي مي شه!... - پسرش چند ساله است؟ - حدود 4 یا 5 ساله باید با شه!!... همین پسري که دا شت مسجد رو مي ذاشت سرش! هومن با تعجب گفت: - منظورتون طاها هست؟ - اره اسمش طاهاست... پس دیده بودش... اما به چهره اش نگاه نكرده بود... اصلا چه اهمیتي داشت!!... هومن پرسید: - مگه با صیغه محرمیت مي تونه بره؟عقد دائم نمي خواد؟ - اگه قبول کني... عقد موقت کاملا قانوني و محضري خواهد بود... در این صورت مشكلي پیش نمیاد. - اجازه بدین کمي راجع بهش فكرکنم! - حتما... ولي تا فردا بیشتر وقت نداري... چون باید تكلیف رفتن یا نرفتنش تا فردا مشخص بشه... وقت زیادي نداریم... - بسیار خب... اجازه مرخصي مي دید؟ - خواهش مي کنم به حاج اقا رستگار سالم برسون... تا فردا منتظرمي مونم اگه تماس نگرفتي یعني موافق نیستي ... سوارماشین شد مي بایست سري به بیمارستان مي زد ... بیمار داشت... تمام فكرش پیش حرفهاي اقاي کمالي بود ... اصالا به او چه که یكي نمي تواند به مكه برود... اقاي کمالي روي چه حسابي به او این پیشيينهاد را داده بود... دوست نداشت خود را در دردسر بیاندازد ... سري راکه درد نمي کند دستمال نمي بندند... پوف کلافه اي ک شید ... یعني بگوید نه؟... یعني را ست را ست بیا ستد در مقابل اقاي کمالي و بگوید نه؟... نه بابا لازم نبود نه بگوید ... همان که زنگ نزند کافي است... ولي بعد چه؟... تمام طول سفر راکه با اقاي کمالي رو در رو خواهد بود... بعد عمري یه خواهش ازاوکرده بود... ان هم چه خواهشي!!! ... مزخرف بود!... قبول کند ؟... نكند ؟... خوب گفته اند مار از پونه بدش میاد دم در خونش سبزمي شه!!!... حالا با این وضع چه تصمیمي مي بایست مي گرفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت8 هومن تند گفت: - چه پیشنهادي؟؟!! - خب... من خونواده تورو هم خوب مي شن
اقاي کمالي گفته بود هیچ مشكلي برایش پیش نمي اید ... شاید حق داشت... اما... اما به هیچ عنوان تمایلي نداشت تن به این عمل بدهد... صييیغه!!!... همین یهکارش مانده بود!!!... ولي چه پسربامزه اي داشت!!! ... همیشه ازبچه ها خوشش مي امد... ازبچه هاکه پاك اند و معصوم... که تمام دغدغه فكریشان داشتن اسباب بازي جدید است و دنیایشان پدر و مادرشان... طاها براي بي پدر شدن زیادي بچه بود... خب که چه؟!!! ... چه ربطي به او دا شت ... نه ندا شت... ا صال ربطي به او ندا شت... اگر به فرض قبول کند چه مي شود؟!... هیچ... او که نمي خواهد ازدواج کند... مشكلي که برایش ایجاد نمي کند... تازه به فرض... ان هم یك درصد... نرو... اگر همین الان کسي به او زنگ بزند و بگوید نمي تواني به این سفربروي چه حالي مي شود؟... صد درصد حال جالبي نخواهد داشت!!... اگربگویند ده سال ... نه هفده سال حق نداري بروي چه؟... خب زمین که به اسمان نمي ر سد!!!... مي شود نرفت!!!... اما نمي توان ست به خود دروغ بگوید ناراحت مي شد... در مقابل بیمارستان توقف کرد... کي رسیده بود؟!! همه راه را در فكر بود ... اما بي نتیجه به جواب اره یا نه نرسیده بود... با سر سالمي به نگهبان داد و ماشین را داخل برد... بیمارستان... ایستاد...ای ستاد و نگاهي به ساختمان بیمار ستان انداخت چقدر اینجا امده بود؟!!... بارها ... **** درمقابل بیمارستان ایستادونگاهي به دختر ها انداخت... هیچ لزومي نداشت سه دختر را بردارد و تلپ تلپ با خود به داخل ببرد ... ان هم بیمارستاني که همه او را مي شناختند ... کمك هم اندازه دارد !!! ... زحمت این چند قدم را هم باید خودشان بكشند... بدون اینكه به عقب نگاه کند گفت: - بفرمایید این هم بیمارستان... یعني پیاده شوید ... مزاحمت بیش ازاین مانع کسب است!!!... یاال زودباشید کهکار دارم!!!... شیدا درب عقب را بازکرد و پیاده شد: - باعث زحمت شدیم... ممنون ازتون - خواهش مي کنم ... وسعي کرد در چشمانش ننگرد... بقیه دختر ها هم با تشكري کوتاه پیاده شيدند... پا روي گاز گذاشيت و بدون معطلي حرکت کرد... اگر عرفان مي فهمید چه کرده کله اش را مي برید... با این فكر خنده اش گرفت... مي دانست حاال در ذهن خبیث این دوستش چه خبر است!!!... عرفان بود دیگر ... چه مي شد کرد؟!!!.... بدون شك با گفتن این حرف به عرفان یك پس گردني حسسسابي نوش جان مي کرد... پس امروز مالاقات بي مالقات... اقا عرفان... حاال یه امروز رو بمون تو خماري... بادیدن شيماره عرفان که روي موبایلش روشن و خاموش مي شد خنده اش پررنگ تر شد... فرداي ان روز قصد داشت به دانشگاه برود... هدیه ول کن نبودکه من چند جا کار دارم باید مرا ببري!... از دست این خواهرش ... یكبار موقع رانندگي کوبیده بود به ما شین جلویي... دیگر د ست به ما شین نمي زد ... البته نه که نزند... رانندگي نمي کرد... هرچه مي گفت... خواهرمن یه بار تصادفکردي دیگه ... گو شش بدهكار نبود که نبود... بدبختي اینجا بود که تازه نامزد کرده بود و هزار تا کار دا شت... یك روز هرچه شگاه ... یك روز خرید ... خال صه هومن هرروز هرروز راننده شخصي شده بود... - هدیه زود باش ... ببین اگه استادم بره من مي دونم و توها... - چته تو... اومدم... هفت ماهه بدنیا اومدیا... وقتي هم که سوار شد دگمه هاي روپوشش باز بود... رو سریش را هم هنوز مرتب نكرده بود... - خب حرکت کن دیگه... - اولا لطفا... ثانیا با این سرو وضع... - چمه مگه؟! - هدیه... ازدست تو... دگمه هات رو ببند... این روسري رو هم یه گره بزني بد نیست ها... - فضولیش به تو نیومده... راه بیوفت! هومن ترمزدستي راکشید وگفت: - اصال من جایي نمي رم ... منصرف شدم ... پیاده شو... هدیه با حرص گفت: - ببین هومن ... عجله دارم ... ها ... خب بیا... و با این حرف دگمه هایش را بست و وروسریش را کمي جلوتر کشید و گیره زد... - خدا بهداد زنت برسه... توکه مي دوني من با این وضع پیاده نمي شم... چرا گیر بیخود مي دي ؟ هومن حرکت کرد وگفت: - خب اونطوري سوار هم نشو ... حاال زد و همین دم در با دو تا همسایه رو در رو شدي... - ببین بچه... ناسالمتي من ازت بزرگترم! - اي خدا چي مي شد من اولي بودم این دومي !!... هدیه خندید وگفت: - شنیدي میگن در هرکار خدا حكمتیه!!!... هومن لب باز کرد تا جوابي دهد که صداي موبایلي از صندلي پشتي به گوش رسید... هدیه متعجب نگاهي بهعقب انداخت وگفت: - این گوشیه کیه؟ - نمي دونم ... شاید مال یكي از دوستامه مونده ... هدیهدگوشي را برداشت وگفت: ا... کدوم یك از دوستاي شماگوشیش صورتیه؟؟؟
میگویند: مادر را ببین👀 را بگیر😋 اما من میگویم: دختر را ببین👀 مادر را ڪن😍😌 . @ReyhaneYeKhelghat 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨|اگــر خــریــدنـے بود مےخـریـدم آمـدنـٺ را بہ جــان...♡| ❅ঊঈ✿🍃✿ঈঊ❅ @ReyhaneYeKhelghat