یه خطای دید باحال😄
گوشیتو آروم تکون بده😊😐
#زنگ_تفریح
@ReyhaneYeKhelghat
🌹گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
#بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
#پروفایل
@ReyhaneYeKhelghat
🌺 🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
بانو.. چـــ😇ــادری که شدی..
مرامت هم چادری باشد
#چادر که گذاشتی
وظایفت بیشترمیشود😊
گرچه من می گویم عشق❤️ است
ولے مراقب
👀چشم هایت 🎼صدایت
👣قدم هایت باش
✅ باید پاک بمانی
┅═✼🌸❄️@ReyhaneYeKhelghat ❄️🌸✼═┅
#مقام_معظم_رهبری؛
اگر من امروز رهبر انقلاب نبودم حتما رئیس فضای مجازی میشدم... فضای مجازی میتواند ابزاری باشد برای زدن تو دهان دشمنان.. شما جوانان، افسران جنگ نرم هستید، فضای مجازی را برای دشمن ناامن کنید.. اینجا شما آتش به اختیارید...
لبیک یا #خامنه ای لبیک با #حسین است✋ @ReyhaneYeKhelghat
سلام بچه ها...😊 صبحتون پر از خیر و خوشی...☺️...
یک خبر خوب...😃...
قراره از چند روز دیگه براتون رمان هم بزاریم😀 رمان های عاشقانه، مذهبی، دینی و...😇
منتظر باشید😄😋🤓🤓🤓
بهم گفت:
ما لياقت داريم
جزء٣١٣نفر باشيم😍؟
لبـ🙂ـخندي زدم
و باشرمندگي گفتم
بيا بشين گريـ😭ـه كنيم
ما جزء ٢٥ميليون زائر كربلاهم نيستيم😞💔
#اربعين_داغ_حرم_به_دلم_نگذاري ....
#ریحانه💓🍃
چرا
عاشـ😍ـق خدا
نباشم؟!
وقتے ڪہ بہ من گفتــ
تو ریحانہ ے
خلقتـــ منــی🙋❤️
فَاِنَّ المَرأَةَ رَیحانهُ
من هم ریحانه ی خدامـــــ😍🙋
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه 🌸
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
سلام بچه ها...😊 صبحتون پر از خیر و خوشی...☺️... یک خبر خوب...😃... قراره از چند روز دیگه براتون رمان
اولین رمانی که براتون درنظر گرفتیم رمان طواف و عشق ❤️ یک رمان عاشقانه مذهبی😍
خلاصه رمان : داستان درباره مردی است که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی برایش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه.
ولی بعد از ده سال که می خواهد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش ازدواج کند و….
بقیشو خودتون بخونید دیگه😊
هر روز چند پارت در اختیارتون میزاریم😃
رمان عاشقانه و مذهبی و مجازه...درضمن نویسنده از پخش رمانش راضیه پس با خیال راحت بخونیدش😊😘
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
اولین رمانی که براتون درنظر گرفتیم رمان طواف و عشق ❤️ یک رمان عاشقانه مذهبی😍 خلاصه رمان : داستان درب
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت1
پنجره ماشيین را پایین داد و هواي بهاري را به کام کشيید مطبوع و ل*ذ*ت
بخش بود... به محضرسیدن به چهارراه چراغ قرمز شد. اجباربه ایستادن بود
ناچار ترمزکرد ... هنوز درست متوقف نشده بودکه صداي بچگانه پسري از
پنجره او را مخاطب قرار داد:
- اقاگل ...گل مي خرید؟
به سرتاپاي او نگاهي کرد هنوز سني نداشت حدود نه ساله به نظرمي رسید
وقت بازي کردنش بود ... اما گل مي خواسييت چه کار؟... خم شييد و به
محتویات داشبورد نظري انداخت...همه شكالت تلخ... از مزه انها خوشش
مي امد... لعنتي یك شكالت بچگانه هم انجا پیدا نمي شد... اگر هدیه انجا
بود کلي سرش غر مي زدکه " اخه شكالت هم تلخ مي شه...مزه شكالت به
شیرینی شه... از د ست تو که هیچ کارت به ادمیزاد نرفته" لبخندي زد... اهان
حاال یادش افتاد... سریع ازکیفش یك بسته نسبتا بزرگ دراژه بیرون کشید وبه
طرف بچه گرفت... هرچند ان را براي آیسييل گرفته بود ولي او از این چیزها
زیاد داشت...
- بیا اقا پسر...
وهمراه ان یك اسكناسهم بدستش داد... پسربه زور مي خواستچند شاخه
گل به او بدهد اما قبول نكرد... نگاهش به سمتتایم چراغ قرمزکشیده شد...
کالج دنده اماده حرکت... وگاز ... اولین ماشیني بود که حرکت کرد اینقدر
بدش مي امد از راننده هایي که پشت چراغ مي خوابند.
وارد حیاط شد... اولین چیزي که توجهش را جلب کرد 602 البالویي هدیه
بود... لبخندي زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نكرده بود که آی سل با
سروصدا وارد حیاط شد و به آغوشش پرید...
- دایي دایي ... کمك کمك
وسرش را محكم میان سینه اش پنهان کرد ... هرچه سعي نمود تا اورا از خود
جداکند نتوانست ... درحالي که موهایش را مي بوسید داخل رفت...
هدیه جلو امد وبا حرص سعي کرد تا آیسل را از آغوشش بگیرد:
- هومن بدش به من...
هومن بچه را محكم ترگرفت و پرسید :
- چي شده؟
- هیچي مامان تو حمومه مي خوام آیسل رو هم بدم حمومش کنه
هومن لبخندي زد وگفت:
- سلام
هدیه هم خندید وگفت :
- سلام... خسته نباشي... حاال بده آیسل رو
آیسل با لجاجت گفت :
- من حموم نممممي لم...
هدیه با عصيبانیت بچه را از آغوش هومن بیرون کشيید و به طرف حمام
برد... هومن از همانجا بلند گفت:
- آیسل اگه بچه خوبي باشي مي دم تولبتابم نقاشي بكشي...
آیسل فرصت طلبانهگفت:
- مي دي گوسیت لو هم بازي کنم؟!
هومن سري تكان داد و باخندهگفت:
- اره میدم ... اي شیطون...
و به اتاقش رفت...
تازه لباس عوض کرده بود که هدیه با تقه کوچكي که به در زد وارد اتاقش
شد...
- از احواالت داداش ما چه خبر؟
- ممنون خوبم
هدیهکمي منتظر شد و سپس بي تعارفروي تخت نشست:
- ا... تو نمي خواي چیزي بگي؟
- چي مثال؟
- احوالپرسي... دلم برات تنگ شده اي... چیزي تو این مایه ها دیگه
هومن با خنده گفت:
- اصلا مگه تو اجازه مي دي دل ادم برات تنگ بشييه ... هر روز هر روز
اینجایي... نمي دونم این رضاي بیچاره برا چي زن گرفته... مردا همه یه بار
روزعروسي زنشون رو از خونه پدر زن مي برن خونه خودشون اما این طفلك
هر شييب عروسش رو مي بره خونش... صب که مي شييه دوباره اینجایي
خودمونیم هاعین کش مي موني تاولت مي کنن برمي گردي سر جاي اول...
هدیه با عصييبانیت بالش را از روي تخت بر داشييت و به سرو کله هومن
کوبید...و هومن بدون اینكه درصدد تالفي باشد با حوصله و خندان بالش را
از دست هدیه بیرون کشید:
- حرف حق تلخه خب...
- یعني من تورو مي کشم...
و با این حرف به طرف برادرش حمله کرد بعد از این که از جنگ تن به تن
خسته شدند هردو نفس نفس زنان روي تخت نشستند... هدیه گفت:
- هومن؟
- هان؟
- هان نه و بله...کي بزرگ مي شي تو؟
- بلللله... خواهربزرگه
هدیه و هومن فقط یازده ماه باهم تفاوت سني داشتند... اما همین یازده ماه هم
کافي بود که هدیه همیشه احساس بزرگي کند از بچگي باهم دوستان خوبي
بودند بعد از ازدواج هدیه هم با حضور دائمي او این احساس چندان تغییري
نكرده بود... با این تفاوت که حال اویك دختربچه سه ساله شیرین و خوردني
داشت که هومن از دیدنش هیچوقت سیرنمي شد .
شوهر او رضا هم مرد خوب و سنگین و با حوصله اي بود که تقریبا به هر ساز
زنش مي رقصید... نه اینكه توان مقابله نداشته باشد نه... بلكه علاقه اش به هدیه او را چنین مطیع ساخته بود... هرچند هدیه هم حد و حدود خود را
مي دانست...
#ادامه_دارد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت1 پنجره ماشيین را پایین داد و هواي بهاري را به کام کشيید مطبوع و ل*ذ*ت بخش بو
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت2
-هومن ؟نمي خواي یكم نرمش نشون بدي؟
- هدیه خواهش مي کنم دوباره شروع نكن!
- برادر من دیگه سني ازت گذشته داري کم کم 35ساله مي شي اخه تاکي مي خواي اینجوري زندگي کني؟
هومن کالفه دستي به موهاي خودکشید وگفت:
- هدیه به خدا خسته ام روز بدي داشتم...
- توکه همیشه خدا خسته اي ... پس کي دوکلوم حرفحساب مي شه باهات
زد اخه...
- حرفحساب!!!!
خنده پر ازغیضي زد و ادامه داد :
- شكر خدا من که هرروز دارم حرف حساب مي شنوم اون هم از دوست و
اشنا و فامیل و دیگه هرکسي که دستتون بهش مي رسه.
- هومن جان برادر من بیا از خر شیطون پایین... به خدا مامان داره از دستت
پیرمي شه...
-پیري یه فرایند طبیعیه ... ربطي هم به من نداره... تازه مگه من چمه... دارم
زندگي مي کنم خب!!!
هدیه با لحني مالیم گفت:
- عزیزم به این هم مي گي زندگي ... هرروز مي ري مطّب وبعد بیمارستان و
بعد این اتاقت ... این همه چیزي هست که از زندگي مي خواي؟
هومن شانه اي باال انداخت وگفت:
- بگو ببینم مثال شما چه کاري تو زندگي مي کنید که من عقب موندم... همه
زندگي که ازدواج نیست! نمي خوام ... نمي خوام زن بگیرم مگه زوره؟!!
- اره همه زندگي ازدواج نیست ولي نصفزندگي ازدواجه وارامش و لذتي
که به همراه داره ... اخه درد تو چیه؟
هومن شقشقه هایش را فشرد وگفت:
- توکه درد منومي دوني!
- نمي خواي تمومش کني؟
- نه ... نمي خوام یكي رو بدبخت کنم.
- تو توانایي خوشبخت کردن یه نفررو داري ... من مي شناسمت...
- داري اشتباه مي کني...
زنگ حمام نشاندهنده این بودکه هدیه باید براي گرفتن آیسل به حمام برود...
قبل از اینكه حرف هومن تمام شود ... هدیه از جا برخا ست وبه طرف درب
رفت در همین حین گفت:
- راستي اقاي کمالي زنگ زده بود ... گفت که سه شنبه جلسه توجیهي دارن
در مسجد امام رضا ... گفت بهت بگم حتما باید توهم باشي...هومن ابرویي باال داد وگفت:
- من که اولین بارم نیست مي رم حج فكرنمي کنم نیاز به رفتن باشه.
- ولي اقاي کمالي تاکید کرد که حتما باید تو هم باشيي و گفت کار واجبي
باهات داره!
هومن متعجب نگاهي کرد و چیزي نگفت...
هدیه اهي کشید وگفت:
- مامان نذرکرده بودکه این بار با خانومت بري مكه...
و با این حرف اتاق را ترك کرد.
هومن خود را روي تخت پرت کرد و به خیالش اجازه پرواز داد...
از25 سالگي همین بساط را داشت مادر و خواهرش اصرار داشتند که دختر
خوبي برایش در نظربگیرند و بساط عروسي اش را به محض فارغ التحصیل
شدن برپاکنند... اما هومن چیزي غیر از این را مي خواست از نظراو ازدواج
حتما باید بر پایه عشق بنا مي شد ...
پسيري بود خوش قد وقامت اجتماعي و داراي اسيتعداد فراوان در بدسيت
اوردن دو ستهاي زیاد ... در خانواپایهسبتا مذهبي به دنیا امده بود ... پدرش
حاج اقا هادي رستگار یك بازاري خوشنام بود و مادرش معصومه خانوم در
بین در و همسایه دوست و اشنا برو بیایي براي خودش داشت... با رضایت
پدرش مادر درکارهاي خیردست داشت و با اینكه خانه دار بود ولي بیشتراز
خیلي ها مورد احترام و توجه دیگران قرار مي گرفت... تنها خواهرش هدیه
بیش از ده سال مي شد که ازدواج کرده بود... دبیرزبان بوده ودخترش ایسل
دوستداشتني ترین موجود روي زمین براي هومن بود... تنهاغم این پدرومادر
ازدواج نكردن پسرشان بود.
#ادامه_دارد