eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
759 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🎈 💠دخترخانوم خوشگل ! 💠آقا پسر خوشتیپ ! 👌لطفا ڪنار آینہ اتاقت بنویس: طورے آرایش ڪن؛ لباس بپوش؛ و تیپ بزن ڪہ؛ "امام زمـــــان" نگاهت ڪنہ نہ مردم ... ☘ 🌸 @ReyhaneYeKhelghat
هدایت شده از قامت 🌱
نوکرش را می‌رساند اربعین کرببلا تشنگی های مرا آقا تلافی می‌کند... ╭─┅═🌱🍃═┅─╮ @ghamat ╰─┅═🍃🌱═┅─╯
بهش گفتم: حاجی سخت میگذره:) گفت: خودتم‌میگی نمیمونه!!! بازم‌بگو الحمدلله که خوب و بدش میگذره...:)) → @ReyhaneYeKhelghat ❤️
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
کلاس #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر #جلسه_سوم #جایگاه_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر #کانال_ریحانه_خلقت
کلاس وقتی که خداوند فرشتگان رو امر کرد به سجده ی بر آدم، همه ملائک سجده کردند فقط یکی سجده نکرد اون هم ابلیس ملعون بود که "سرکشی" کرد. شیطان که رانده شد، بجز از یک خطا نکرد / خود را برای سجده ی آدم، رضا نکرد ✅صحبت های شیطان با خدا، مبحث خیلی توجه برانگیزی هست. وقتی خداوند به شیطان میگه که بیرون شو از درگاه من، شیطان به خداوند میگه: پروردگارا، این یه دونه سجده‌ی بر آدم رو از من نخواه! آنچنان عبادتت می‌کنم که تا حالا کسی اونطوری تو رو عبادت نکرده باشه. این یه دونه سجده رو بیخیال شو! خداوند می‌فرماید که: من همین یه دونه سجده رو از تو میخوام(بحارالانوار.ج2) این حکایت مثل داستان خیلی از ماهاست...شیطانِ نفس میاد میگه که: خدایا این دو تا واجب امر به معروف و نهی از منکر رو از ما نخواه، ما اینقدر نماز می خونیم، روزه می گیریم... هزار و یک جور کارهای مستحب رو انجام می دیم اما امر به معروف و نهی از منکر را -که "واجب" است- انجام نمی دیم! مواظب باشیم که ما هم در اینطور دام ها نیفتیم. می دونید طبق احادیث یکی از کسانی که در روز قیامت از ما نزد خداوند متعال شکایت می کنند چه کسانی هستند؟ ✅همین "گنهکارانی" هستند که ما از کنارِ گناه اون‌ها ساکت و بی‌تفاوت عبور کردیم. میان میگن: خدایا! اگر این یک بار به من می گفت نماز بخون، من دیگه نمازخون می شدم! خدایا! این تو اون جلسه‌ای که من غیبت می‌کردم یا دروغ می‌گفتم نشسته بود، یه تذکری به من نداد، اگه این به من تذکر می‌داد من دیگه این گناه رو نمی‌کردم! حالا شایدم داره دروغ میگه‌ها، یعنی با یک تذکر درست نمی‌شد! اما شایدم می‌شد! @ReyhaneYeKhelghat ولی ما اونجا سکوت کردیم و حالا این میاد شکایت میکنه. خدا هم حق رو به او میده، میگه تو چرا نگفتی؟ مگه نگفتم امر به معروف و نهی از منکر واجبه؟ چرا اینو نجات ندادی؟! حالا شاید با یک تذکر ما درست می شد، شایدم نمی شد.ولی اونجا از ما طلبکار هست و خدا هم حق رو به او میده... میاد میگه خدایا: این همسایه‌ی من بود نگفت، اون هم‌کلاسی من بود نگفت، این بچه‌محلِ‌ما بود نگفت، این همکارم بود نگفت، این فامیلِ من بود نگفت، اگر دَه‌تای این ها به من می‌گفتن: نماز نماز نماز نماز ،حجاب حجاب حجاب حجاب، اگه این یکی یک دقیقه با من صحبت می‌کرد، اون یکی یه نوشته در مورد حجاب به من میداد، اون یکی یک حدیث برای من می‌خوند، یکی دیگه یک اشاره‌ای به من می‌کرد، دیگری یک مثالی برای من می‌زد، هر کدوم یک تلنگری به من می‌زدن، من درست می‌شدم خدا! پس یادمون باشه... سکوت در برابر گناهکار، تایید عمل او هست سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن حواسمون باشه که شریک در اعمال دیگرن نباشیم مواظب باشیم که" آش نخورده و دهن سوخته" نباشیم ما یک عمر نماز خوندیم، روزه گرفتیم، مواظب حلال و حرام زندگیمون بودیم، مواظب حق‌الناس بودیم، دزدی نکردیم، به بیت‌المال دست‌درازی نکردیم، حجابمون رو رعایت کردیم، نگاه به نامحرم نکردیم، خیلی واجبات رو انجام دادیم، حرام ها رو ترک کردیم. بعد خیلی زور داره که روز قیامت تو پرونده اعمال من و شما ببینیم یک چیزایی نوشته که اصلا از ما دور بوده: من بی نماز بودم! من سیگار کشیدم! من اختلاس کردم! من دزدی کردم! من حق بچه یتیم رو خوردم! من این همه غیبت کردم!؟ مواظب باشیم، نسبت به گناه و گناه کار با دلسوزی موضع بگیریم، با مهربانی تذکر بدیم تا هم خودمون رو از گرفتاری نجات بدیم و شریک گناه او نباشیم و هم او رو به خدا نزدیک کنیم که همانا نزدیکی خودمون به خدا هم در اون هست... @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
کلاس #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر #جلسه_چهارم #وجوب_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر وقتی که خداوند فرش
✅تأسف از تشکری که نکردم! (غفلت و تعلل) مقابل عابر بانک منتظر بودم تا نوبتم بشه. جوانی ۲۰-۲۱ ساله در حال انجام عملیات بانکی بود. کاغذی از دستگاه بیرون آمد و اون جوان، کاغذ رو در سطل مربوط به کاغذهای باطله انداخت و به ادامه فعالیت بانکی مشغول شد. خواستم همونجا ازش تشکر کنم که کاغذ رو روی زمین نینداخت، هی این دِل اون دِل کردم ... یهو دیدم کاغذ دومی که عابر داد رو گرفت و روی زمین انداخت و رفت. تاسف خوردم از تعلّلم! اگه چند ثانیه زودتر، یه جمله از کار خوبش تشکر کرده بودم، الان این کاغذ روی زمین نمی افتاد و همچنین باور او به زباله نریختن، تقویت میشد. اما حیف ... و لعنت به شیطون! @ReyhaneYeKhelghat
دوستان عزیزم سلام😊عباداتتون مورد قبول حق ان شاءالله... از امروز کلاس خاطره گویی برای رو هم میزاریم(که برخی توسط خود استاد تقوی جمع آوری شده) ؛ و اینکه اگه خاطره ای از خودتون در این باره دارید (اگه جایی امر به معروف و نهر از منکر کردین و تاثیرگذار بوده اگه جایی همچین کاری رو نکردین و پشیمون شدین) میتونین برامون بفرستین... برای اینکه راحت تر باشین یک لینک در اختیارتون میزارم که ناشناس حرفاتون رو بزنید😄🌱 و بعد من منتشر میکنم😊 اگه بازخورد ها از کلاسمون خوب باشه پاسخ به شبهات رو هم میزاریم...☺️ ممنون که وقت گذاشتین... یاعلی
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
دوستان عزیزم سلام😊عباداتتون مورد قبول حق ان شاءالله... از امروز کلاس خاطره گویی برای #امر_به_معروف_و
دوستان نظری حرفی درخواستی پیشنهادی حرف خصوصی ای یا... درمورد کانال؛رمان، مباحث و هرچیزی که دلتون میخواد رو روی لینک زیر بزنین و به صورت ناشناس ازم بپرسین 😊😍 https://harfeto.timefriend.net/382724006 منتظر نظراتتون درباره ی کانالمون هستیم😍❤️
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدر
✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» @ReyhaneYeKhelghat 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: @ReyhaneYeKhelghat
✨💕صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم💕✨ @ReyhaneYeKhelghat 💞بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ💞 💕ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ 💕ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ 💞السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ 💞جواب سلام واجبه پس هر روز سلام میدهیم💞 ✨✨🍃💞التماس دعا💞🍃✨ @ReyhaneYeKhelghat
چادر هدیه ای است از طرف مادرم فاطمه زهرا پس حواست باشد که نفری نگاه چپ به چادرت نکند♥ همیشه با افتخار سرت را بالا بگیر و به جادرت افتخار کن. @ReyhaneYeKhelghat
یک آدم باهوش میخوام ڪه بگه غلط املائے این سوره ﮐﺠﺎﺳﺖ؟🤔 ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﺮﺩید ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺛﻮﺍﺏ یک ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ توے این ماه ﺑﺮﺩﯼ ﻣﻨﻢ توے ﺛﻮﺍﺑﺘﻮﻥ ﺷﺮﯾﮑﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭید ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺛﻮﺍﺏ ﺑﻬﺮه مند ﺑﺸﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑذﺍﺭ. «صلوات» میدونی اگه فروارد ڪنین چند هزار تا سوره اخلاص خونده میشه؟ ده ثانیه بیشتر طول نمیڪشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ReyhaneYeKhelghat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
وقتے کہ مےخواهید به روضه بروید، اگر سؤال کردند که ڪجا مے‌روید، نگویید مےرویم روضه، بگویید ؛ مےخواهیم برویم ڪربلا ... کربلا شمارو طلبیده🙂❤️ @ReyhaneYeKhelghat
- چکار کنم غصه نخورم ؟!😕 + تو مگه خدا ندارے ؟... @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام
✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: ✍️ @ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از ز
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: ✍️ @ReyhaneYeKhelghat
🌎🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌎 ✴️ جمعه 👈19 اردیبهشت 1399 👈14 رمضان 1441👈8 می 2020 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🏴شهادت مختار ثقفی علیه الرحمه به دست مصعب بن زبیر ملعون(95هجری) 🌓امروز ساعت 11:46 قمر از برج عقرب خارج می شود. 📛از امور ازدواجی پرهیز گردد. ✈️مسافرت مکروه است. 👶برای زایمان خوب و نوزاد دارای پشتکار و علاقمند به دانش است.ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️استعمال دوا و دارو. ✳️مداوای زخم و جراحات. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️مرهم و معجون گذاشتن بر دمل. ✳️استحمام. ✳️امور کشاورزی و بذر افشانی. ✳️ابیاری. ✳️کندن چاه و قنات. ✳️غرس اشجار. ✳️و حمله به دشمن نیک است. 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه ).مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب و باعث حزن شادی است. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن خوب نیست و باعث خارش است است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 15 سوره. مبارکه حجر است لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون.... و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده وارد گفتگوی باطل شود ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده روبراه شود..ان شاءالله..چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 @ReyhaneYeKhelghat
هدایت شده از قامت 🌱
. لطف زهراست که ایوان طلا میچسبد چایی نذریِ در کرب و بلا میچسبد مژه ام سبز شد از بس که دو چشمم خیس است شب جمعه؛ چقدَر گریه به ما میچسبد ╭─┅═🌱🍃═┅─╮ @ghamat ╰─┅═🍃🌱═┅─╯
✨💕صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم💕✨ @ReyhaneYeKhelghat 💞بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ💞 💕ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ 💕ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ 💞ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ 💞السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ 💞جواب سلام واجبه پس هر روز سلام میدهیم💞 ✨✨🍃💞التماس دعا💞🍃✨ @ReyhaneYeKhelghat
|✒️📿 اگه هرکسی شب ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ دعای مجیر بخونه گناهاش به اندازه ریگ های بیابان هم باشه بخشیده میشه 😊😍 @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد 🍃هرچی گناه کردی از ناامید نباش😍 خدا دنبالت میگرده ببخشه... پس نگو با این همه گناه خدا منو نمیبخشه😔 همین حالا توبه کن...😍❤️ @ReyHAneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
•~🌱💚~• #پروفایل‌مشترک😍 #امام‌حسنیا‌بزارن‌پروفایل🍃 #چهارروز‌تاولادت‌کریم‌اهل‌بیت🤩 #نشرحداکثری☘ @Reyha
دوستان امشب شب ولادت اماممونه هااا... هنوزم نمیخواین به پروفایل هاتون رنگ و لعاب بدین... به عشق امام حسن 😍❤️💚💜💙💛
هدایت شده از قامت 🌱
زلزله نیست نترسید حسن(ع) آمده است که زمین بهر قدم هاش به وجد آمده است ╭─┅═🌱🍃═┅─╮ @ghamat ╰─┅═🍃🌱═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درس شگفت انگیز تهران ⚠️ زلزله تقریبا" ده ثانیه احساس شد. اما میلیون ها نفر به خیابان ریختند. نیمه برهنه، با دست خالی، بدون سوئیچ ماشین، سند خانه، دسته چک و حتی مدارک شناسایی... ⚠️ میلیون ها نفر همه آن چیزهایی که یک عمر برای داشتن شان جنگیدند، عرق ریختند یا خون دیگران را در شیشه کردند را بدون لحظه ای درنگ رها کردند و فقط جان ناقابل را برداشتند و به خیابان زدند... ⚠️ میلیون ها زن طلاهای عزیزشان، چکمه هایی که روزها پاساژها را برای خریدن شان وجب کرده بودند، یخچالی که دوستش داشتند، دکوری که ده بار برای چه جور چیدنش با همسرشان جوری بحث کرده بودند انگار مهمترین اتفاق زندگی است، غذایی که برای پختنش از صبح زحمت کشیده بودند... را از یاد بردند و گریختند. ⚠️ میلیون ها نفر حتی یادشان رفت کی هستند؟ تا دقایقی پدر و مادر و همسر و فرزند و معشوقه از یادشان رفت. همه آن چیزهایی که یک روز با اطمینان می گفتند امکان نداره یه ثانیه از یادم بره! @ReyhaneYeKhelghat ⚠️ هیچکس به فکر این نبود که فلان لباس مارک، فلان کفش گران قیمتش را با خودش بردارد. یا حتی مدرک تحصیلی و حکم انتصاب به عنوان مدیر فلان جای مهم که برایش زیرآب صدها نفر را زده بود، بدون وضو رفته بود صف اول نماز جماعت اداره، حاجی فلانی سفارشش کرده بود ... ⚠️ میلیون ها نفر فقط فرار کردند، از ترس فرو ریختن سقفی که برای خریدنش، برای اجاره کردنش، برای پرداخت قسط هایش روزها و شب ها زحمت کشیده بودند.... از ترس سقفی که بخشی از عمر و سلامتی شان را برای داشتنش حراج کرده بودند. ⚠️ آن چند دقیقه محشر بود. میزان شجاعت آدم ها، میزان عشق و وفاداری شان به خانواده، میزان ادعاهایشان حداقل به خودشان و اطرافیان شان ثابت شد. ⚠️ تلخ بود اما آن چند ثانیه را دوست دارم. برای اینکه هزاران بار در ذهنم با آن مواجه شده ام، اینکه تا دقیقه دیگر هیچکدام مان ممکن است نباشیم. اینکه مرگ به اندازه زندگی واقعیت دارد. *درس عبرتی بود برای ما که عبرت نمی گیریم. مایی که بعد از آرام شدن نسبی اوضاع دوباره همان موجودی شدیم که بودیم! @ReyhaneYeKhelghat