eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
25.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
7 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! 🌹داستان هامون براساس واقعیت می‌باشد کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/594149760C83b845a7b3
مشاهده در ایتا
دانلود
۞ تلنگری برای زندگی ۞
21 سالم بود یه دختر قِرتی که عاشق روحانی شدم‌😔 اسمم هدی ست تو خانواده ای غیر مذهبی و نسبتا مرفح بزر
اما من به حرف همسرم توجهی نداشتم همانطور بی حجاب با نامحرم روبوسی میکردم و دست میدادم، زندگی عاشقانه ای داشتیم، مرد خوبی بود خیلی مودب و مهربون، خدا بهمون دوتا بچه ی ناز داده بود، !! ولی من فکر میکردم تا ابد برام میمونه چون بسیار وفادار بود بهم.. در کنار امام جماعت بودن کار هم میکرد برای همین درآمدش خوب بود، هیچوقت از رخت و لباس گرفته تا خورد و خوراک برامون کم نمیزاشت و همه جوری با عشق منو سیراب میکرد، میگفت من دوست دارم، این برات کافی نیست، چرا آخه انقد دلت میخواد اندامتو موهاتو در معرض نمایش بزاری..! ؟ ولی من از جواب طفره میرفتمو میگفتم دوس دارم، دلم میخواد اینطوری بگردم.. آخرش یروز دیگه طاقتش طاق شد و تحمل نکرد و حرف طلاق رو وسط کشید 🥺💔 اولش فکر میکردم که داره تهدیدم میکنه تا بترسونتم ولی وقتی رفتیم دادگاه و حکم طلاقمون اومد تازه فهمیدم جدی!!! من از سر لج بازی بچگونه که نمیخواستم التماسش کنم با خودمو اونجور که اون میخواست درست کنم و لباس بپوشم با کمال میل رفتم محضر خونه و طلاق گرفتیم، و من هم که چاره ای نداشتم مجبور به طلاق شدم با ۲ فرزند طلاق گرفتیم و هر دو فرزندانم کنار من ماندند... از رفتار بد خانواده و دوست و آشنا با یه زن مطلقه نمیگم براتون، مخصوصا چون شوهرم روحانی بود بیشتر اذیتم میکردم، بچه هام همش بهونه باباشون میگرفتن اما من از سر لجبازی نمیخواستم حتی به قیمت دیدار بچه ها با پدرشون شوهرمو یبار دیگه ببینم.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟ بهلول : برو، تنباکو بخر! مردک تنباکو خرید، وقتیکه زمستان شد، تنباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تنباکو میگذشت، چون تنباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد و سرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صدا زده و گفت: ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟ بهلول : برو، پیاز بخر! مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد. مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت: ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟ بهلول در جوابش گفت: ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تنباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست! ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز از حکمت کار خدا در لحظه نمی‌توان سردرآورد روزی خواهیم فهمید ،، شاید امروز نه شاید فردا و پس فرداهای دیگر... پس نه مقاومت کنیم نه مخالفت هیچ کس در پسِ خنده‌های بظاهر بی‌خیال ما اندوه غم را نخواهد فهمید در آن لحظه است که هیچ پناهی جز خدا نخواهیم یافت خداوند در عمقِ باور آدمی جای دارد و ما همیشه با وجودِ تمام دل‌مشغولی‌ها جایی در دل داریم که مخصوصِ خداست 🍃💞 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا هم که از آن تو باشه تا زمانی که جایی در قلب یک زن نداشته باشی، تا درون آواز های عاشقانه های زنی زندگی نکنی، تا زمانی که سهمی از دلشوره های یک زن نداشته باشی، تا زمانی که هم حسی یک زن رو در قلب و روح خودت نداشته باشی؛ "فقیری" ...! 💞🍃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
⛔️ باید که گناه را فراموش کنیم ⭕️ قدری به سکوت قبرها گوش کنیم 💢 حیف است که در بلندی این یلدا ❗️کوتاهی عمر را فراموش کنیم   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
اومدم جمعش کنم که، آراس مهلت نداد سریع گفت : نگفتم آقا جون انقد خانواده ی خوبی دارن که اصلا منو ب
چه روز مزخرفی بود، دیگه داشت حوصلم سر میرفت، به ساعت دیواری نگا کردم، ساعت نزدیک 5 بود.. مادرش مثل عقاب انگار مراقبم بود،گفت عجله دارین گفتم ببخشین خونه ما دور! نمیخوام به شب بخورم با اجازتون زحمتو کم کنم.. گفت : عجله ای نیست!! بعدشم با غیض و غضب نگام کرد، چند دقیقه ای نگذشته بود که خدمتکار اومد و دم گوش مادرش پچ پچ کرد اونم با دست اشاره کرد، یه دیقه نشد یه دختر فوق‌العاده زیبا و خوش اندام وارد شد، با آرایش غلیظ و لباس ست صورتی و سفید!! موهای یاسی و طلایی بلندش تا کمر میومد، یه مانتو چسبون پوشیده بود که قشنگ فرم سینه و همه جاش پیدا بود، با عجله وارد شد و سلام کرد، اراس چشماشو درشت کرد و با ناراحتی گفت : آرمیتا تو اینجا چیکار میکنی..؟ جلو اومد و بی توجه بمن با همه دست داد و به آراس که رسید خم شد رو صورتشو گونشو بوسید😳🤯 بعدم با ناز گفت چیه حق نداریم خونه ی عمومون بی دعوت بیایم و پشت چشمی نازک کرد! بعدم رفت نشست رو مبلو پاشو انداخت رو پاش باباشم گفت این چه حرفیه عمو خیلیم خوش اومدی ولیز معلوم بود اونم انتظارشو نداشت! آراس ایستاده بود، بمن اشاره کرد که پاشو بریم بلند شدم و با لبخند با اجازه گفتمو حسابی ازشون تشکر کردم، آرمیتا که انگار تازه منو دیده بود گفت چرا قدم من سنگین بود!! گفتم نه عزیزم گفتم که خونمون دوره قبل ازینکه شب بشه باید بگردم خونه بابام ناراحت میشه!! بلند شدو با کرشمه اومد خیلی عصبی بود و نمیتونس خودشو کنترل کنه، گفت : دخترایی مثله تو مگه خونه هم دارن! نفهمیدم این چی داشت میگفت آراس با حرص گفت : آرمیتا حرف دهنتو بفهم ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠 هر روز با یک آیه از قرآن 💢وَالسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ 🔹و کاخ رفیع آسمان را ما به قدرت خود برافراشتیم و ماییم که مقتدریم. 📚سوره مبارکه زاریات آیه۴۷ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بودن با یه دختر قوی سخته ... خیلی هم سخته بخاطر همینه خیلی از پسرا دنبال دخترای ضعیف و تو سری خور میرن چون عُرضه ی بودن کنار یه دختر قوی رو ندارن ! بودن کنار یه دختر قوی عرضه میخواد هم داشتنش هم نگه داشتنش ! همه ی ما مردها، پسرها به یک دختر قوی نیاز دارن تا بتونن خیلی بهتر رشد کنن دنیارو خیلی قشنگ تر ببینن ... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
تنها ✨ آب های آرام هستند که چهره ها رو بدون انحراف و درست نشان می دهند.. بنابراین تنها ذهن های آرام می توانند درک شایسته و درستی از زندگی داشته باشند. زندگی را رنگ بزن " رنگ شادی " نگذار او رنگت کند به " رنگ غم "... آب و هوای دلتون آروم روزتان شاد🌻 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠هر روز با یک آیه از قرآن کریم📖 💢قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً لَئِنْ أَنْجَانَا مِنْ هَٰذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ 🔹بگو: آن کیست که شما را از تاریکی‌های بیابان و دریا نجات می‌دهد گاهی که او را به تضرع و زاری و از باطن قلب می‌خوانید که اگر ما را از این مهلکه نجات داد پیوسته شکرگزار او خواهیم بود؟ 📚سوره مبارکه انعام آیه ۶۳ 📿 🧿 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
چه روز مزخرفی بود، دیگه داشت حوصلم سر میرفت، به ساعت دیواری نگا کردم، ساعت نزدیک 5 بود.. مادرش مثل
آرمیتا از عصبانیت قرمز شده بود، انگشت اشارشو گرفت سمتمو گفت ببین میدونستی خیلی زشتی شبیه میمونی بیشتر تا آدمیزاد، توصورتت که نگا میکنم باید کفاره بدم😏 سعی کردم خودمو کنترل کنم هرچند این جور رفتارا برام عادی بود ولی ازینکه اونجا بودم مثله سگ پشیمون بودم،😤 با لبخند گفتم عوضش عزیزم تو خیلی خوشگلی، کاشکی یکم مهربون ترم بودی.. پدرش از حرفم جا خورد و تغییر چهرشو به وضوح دیدم.. ولی آرمیتا چشمای آبیش که دو تا گوله آتیش شده بود با خنده ی هیستریک و عصبی ادامه داد : پس بگو چجوری پسر عموی مارو تور کردی با همین چرب زبونیت وگرنه به آراس نگا کرد، آراس انقد خوشگل و خوشتیپه که دخترایی مثله توعا جادوگرو اصلا داخل آدمم حساب نمیکنه!! اصلا ببینم چجوری باهاش بودی که میخواد بگیرتت هان نکنه نقشع کشیدی و خودتو بزور انداختی گردنش بعدم چشمک ریزی زد با اون مژه های بلند و کاشتش!! خیلی بهم برخورد، سرمو انداختم پایین و آروم گفتم : ببخشین با اجازه من باید برم سریع کیفمو از رو مبل برداشتم که برم یهو آراس غرید : آرمیتا خجالت بکش میفهمی چی داری میگی حرفایی که لیاقت خودت رو به نگین من نسبت نده!! العانم بفرمایید بیرون هروقت عقل اومد تو سرت برگرد،😠 مادرش از جاش بلند شدو با حرص داد زد آراس بسته!! آرمیتا که انتظارشو نداشت برگشت سمت منو یه سیلی محکم زد تو گوشم!! دستمو گذاشتم رو صورتم اینجا چخبر بود😳 باوردم نمیشد باباش و آراس باهم داد زدن آرمیتا ولی مادرش یه پوزخند کنار لبش بود، حتم داشتم آرمیتا فقط بازیچه دستای اون سلیطه بود، بی فکر دوییدم سمت در از همشون متنفر بودم.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🍁🍂🍁🍂 💠 امام علی (ع) : 🔵 از دست رفتن خرد ، در زیاده طلبی است . 📚 غررالحکم 🍁 🍂 🍂 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══