eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
25.5هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
7 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! 🌹داستان هامون براساس واقعیت می‌باشد کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/594149760C83b845a7b3
مشاهده در ایتا
دانلود
۞ تلنگری برای زندگی ۞
سلام دوستانم 🖤شهادت هنر مردان خداست🖤 تبریک و تسلیت به تمام مسلمانان جهان شهید سید حسن نصرالله🥺❤️‍🔥
🪴🕊 مادرم اشکاشو پاک‌ کردو چادرشو که افتاده بود روی زمین‌ برداشتو همینجور که داشت چادرشو میتکاندو روی سرش مرتب میکرد گفت دستت درد نکنه آبجی خورشید اومدیم دنبال دلبر، طبق قانون میتونه در ماه یک روز رو پیش من باشه!! عمه دستاشو از کمرش باز کردو حق به جانب گفت بله اطلاع دارم ولی تا دلبر وسایلشو جمع میکنه بیایید تو زشته مهمون‌ دم در بمونه!😒 احمد آقا که تا حالا ساکت بود گفت خانوم نمیخواد دلبر چیزی با خودش بیاره لازم نیست هرچی که لازم داشته باشه خودم براش تهیه میکنم‌ ، الان‌هم اگر اجازه بدید از خدمتتون مرخص میشیم !!! عمه پشت چشمی نازک کردو گفت شما لازم نکرده دایه‌ی دلسوزتر از مادر بشین برای برادر زاده‌ی من!🤨😤 دلبر خودش پشت داره و هرچی هم بخواد خودمون براش تهیه میکنیم، دست منو گرفتو دنبال خودش کشیدو گفت بیا عمه بقچتو ببندم! رفتیم توی پستو عمه روسری کوچکی برداشتو همونطور که داشت در صندوق لباس هارو باز میکرد ، تند تند پشت سرهم به من میگفت ببین عمه رفتی اونجا هرچی برات خریدن ازشون قبول نکنیا خودم بهترشو برات میخرم دختر خوبی باش از مادرت جدا نشو ! با اون یارو شوهر مامانتم زیاد گرم نگیری عموت خوشش نمیاد یه وقت یکی چیزی بهش بگه دیگه نمیذاره با مادرت بریا😒 یه پیراهن گل گلیه قهوه‌ای رنگ با روسری کرم که مال خدیجه بود رو برام توی بقچه پیچیدو داد دستمو راهیم کرد، از آبادی که اومدیم بیرون ... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💠 | عليه السلام 🔹الْغَضَبُ عَلى مَنْ تَمْلِكُ لُؤْمٌ 🔸بر زیردستان خشمگین شدن نشانه پَستی است. 📗بحار الأنوار ج75 ص370 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ می‌خواهید مقاومت را از بین ببرید؟ کار شماست؟! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
📜 چیزی بیشتر از خوردن و خوابیدن... ✏️اگر كار من خوردن و خوابيدن و خوش بودن باشد، اگر كار من و هدف من رفاه باشد، ناچار دنيا مى‌شود آخور و خوابگاه و عشرتكده. ✏️ اما اگر سرمايه‌هاى من بيش از رفاه و بيش از خوشى بود، ناچار كار من بيشتر از اين‌ها مى‌شود و در نتيجه كارگاه من چيزى ديگر جز همين‌ها خواهد بود... ✏️ آيا من براى خوردن و خوابيدن و خوش بودن، به فكر و عقل، به آزادى و انتخاب، نياز دارم‌؟ اين عقل كه مزاحم خوشى من است، اين فكر كه هزار جور سؤال هشت شاخ براى من درست مى‌كند. آيا اين بزغاله‌ها و اين زنبورهاى عسل، از من خوش‌تر نيستند؟... ✏️ آن‌ها كه خود آگاهى ندارند، از بدبختى‌ها بى‌خبرند و خوشند و اين است كه اگر من هم بخواهم به خوشى برسم، مجبورم خودم را از شر اين فكر و عقل خلاص كنم و به گفته‌ى حافظ به خمره بزنم و قرابه‌كش شوم، تا «دمى ز وسوسه‌ى عقل بى‌خبر باشم». ✏️ نه استعداهاى من با خوشى هماهنگ است و نه وضع كارگاه من با اين كار مى‌خواند. از آن‌جا كه من بيشتر از بزغاله‌ها سرمايه دارم، كار من هم ناچار زيادتر از بزغاله‌هاست. من براى شناخت هدف و شناخت نقش خودم، بايد به خودم باز گردم. ✏️ از استعدادها و نيروهايى كه در درون انسان نهفته، مى‌توانم بفهمم كه كار او چيست و براى چيست‌؟ پس كار انسان با شناخت استعدادهايش مشخص مى‌شود. 📄 برشی از کتاب 📚مسئولیت و سازندگی ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🏞 ایمان به خویش ✏️ ايمان به خدا و ايمان به روز ديگر، دنبالۀ ايمان به خويش است. 📄 برشی از کتاب 📚وقتی که از خودت می‌سوزی ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🪴🕊 مادرم اشکاشو پاک‌ کردو چادرشو که افتاده بود روی زمین‌ برداشتو همینجور که داشت چادرشو میتکاندو رو
🪴🕊 احمد آقا تازه دستی روی سرم کشیدو بوسه‌ای وسط پیشونیم کاشت و خیلی ابراز دلتنگی کرد🥰🥲 من دوسش داشتم و میدونستم محبتش واقعا خالص و پدرانست اما از ترس اینکه کسی چیزی به عموم بگه و نذارن دیگه مادرمو ببینم سعی میکردم حتی زیاد با احمدآقا حرف هم نزنم و واقعا اذیت میشدم!!☹️😫 سوار درشکه شدیمو به شهر رفتیم همونجایی که اولین بار موقع خرید عقد مامانم غذا خوردیم!😅🍛 مثل اون‌موقع احمد آقا برامون کباب خرید هرچقدر اصرار کردن برام کفشو لباس بخرن قبول نکردمو در مقابل اصرار های مامانم مجبور شدم که بگم عمه چیا بهم گفته و گفتم میترسم اگه چیزی برام بخرید دیگه اجازه ندن شمارو ببینم!! احمد آقا کلافه سری تکان داد و گفت از خدا بیخبرها ببین بچه رو با چی تهدید کردن🤨😤 مادرم اما چشمای قشنگش باز پر از اشک شدو سرشو انداخت پایین! احمد آقا یه نگاهی به منو مادرم کرد بعدش دست‌ منو گرفتو سرشو نزدیک کردو گفت دلبر جان این چیزهایی که بهت گفته چرنده کسی نمیتونه جلوی این دیدار ماهانه‌ی تو و مادرتو بگیره شرع و قانون بهتون این اجازه رو میدن عمت اینارو گفته تا فقط تورو بترسونه!! وگرنه صحت نداره الانم میریم هرچی دلت خواست رو میخریم، مامانم که با غم نگاهم میکرد گفت نه احمد آقا من میترسم، بچم زیر دست اوناست یه وقت اذیتش کنن بخاطر ما من خودمو نمیتونم ببخشم دیگه!!😔 تا غروب توی شهر چرخیدیم احمد آقا بجای لباس برام کلی خوراکی خریدو با خنده گفت اینارو دیگه میتونی بدون اینکه کسی بفهمه نگه‌داری😁😂 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐شنبه تون عالی و بینظیر 🌼پیشکش 💗نگاه مهربونتون 💐در این روز زیبا 🌼گل را برای 💗زندگیتون 💐و کوتاهی عمرش 🌼را برای غمهاتون آرزومندم 💗لبتون غنچه لبخند 💐دلتون شاد 🌼و روز و 💗روزگارتون بر وفق مراد ‌‌‍‌‌‌‍‌┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈
📚 یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ سلطان گفت : چه میگویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . شب بعد ؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از " فرزندانم " پس گفتم چراغ را خاموش کن تا " محبت پدری " مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی. اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،! چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند....!!!! حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!!) دزدان دغل ، بغل بغل ميدزدند ... از گله ی اشتران جمل ميدزدند ... 👆💜 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🪴🕊 احمد آقا تازه دستی روی سرم کشیدو بوسه‌ای وسط پیشونیم کاشت و خیلی ابراز دلتنگی کرد🥰🥲 من دوسش دا
🪴🕊 اون‌ روز خیلی بهمون خوش گذشت احمداقا و مامان دستمو گرفته بودن و باهم قدم میزدیم و بعدش با درشکه برگشتیم به ده!!☺️ ننه ناجیه درو به رومون باز کردو بعد کلی بغلو‌ چلوندنو بوس راضی شد ولم کنه ننه برامون کتلت درست کرده بود و بوش تا دم در میومد دور هم شام خوردیمو خیلی بهم خوش گذشت😍😁 اونشب من وسط ننه ناجیه و مامانم خوابیدم محکم دست مادرمو گرفته بودمو به خواب عمیقی فرو رفتم ، فردا صبحش هم همراه مادرم و احمدآقا به خونه‌ی عمه برگشتم !! تمام طول راه بغض سنگینی راه گلومو بسته بود اما بخاطر اینکه مادرم که حالش دسته کمی از حال من نداشت بیشتر ناراحت نشه جلوی خودمو گرفتمو زورکی لبخند میزدم 🥺🥲 اما توی دلم آشوب به پا بود خدامیدونه که چقدر خداحافظی برای جفتمون سخت بود ولی مجبور بودیم… منو تحویل عمه دادن و خودشون برگشتن عمه دست به کمر دم در ایستاده بودو تا از کوچه خارج شدن نگاهشون میکرد!! منم از فرصت استفاده کردمو دویدم توی پستو خوراکی هایی که برام خریده بودن رو‌ خیلی سریع از توی بقچه‌ای که عمه خورشید موقع رفتن برام پیچیده بود درآوردمو ، چپوندم توی صندوق چوبی مستطیل شکلی که لباس هامو توش میذاشتم بقچه‌ رو هم مرتب کردمو رفتم توی مطبخ!!🙄😮‍💨 داشتم ظرفو ظروف رو نگاه میکردم که ببینم چیزی کویف هست ببرم بشورم یا نه که عمه اومد سراغم و گفت دختر چیشد چیکارا کردین‌ خوش گذشت؟!😒 روبروش ایستادمو‌ دستامو توی هم قلاب کردمو گفتم بله عمه خوش گذشت هیچ کار خاصیم نکردیم!! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو امام زمان رو هفته به هفته یادت رفته ولی..🥺💔 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاخامنه‌ای عزیز چنین سرباز ولایت‌مداری را از دست داد💔 چقدر قشنگ حاج قاسم گفت که میخوای عاقبت بخیر بشی باید مطیع امر و فرمان رهبر باشی و سید حسن چه خوب عاقبت بخیر شد... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°