eitaa logo
تنها مسیری های استان کرمان
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
48 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
✍حاج اسماعیل دولابی : 🔸اميدوارم هر چه گرفتاري و ناراحتي داري، هر وقت كه ديدي دارد انباشته مي شود، با خدا صحبت كني. 📖 به قرآن نگاه كني كه تا نگاه كني همه را حل مي كند. هر وقت ديدي كدر شده اي، هر دعا و ذكري كه از پدر و مادر ياد گرفته اي، همان را با لبت تذكر بده. چرا لبت را روي هم بگذاري تا درونت دم كند و خسته ات كند؟ خدا دوست ندارد كه دوستان و نزديكانش غمناك باشند. او مي خواهد آنها با بودن خودش مسرور باشند.👌 📜{طوبای محبت۳، ص۹۱} ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
📷 22 دی ماه سالروز دستگیری تفنگداران آمریکایی متجاوز به خاک میهن توسط پاسداران خلیج فارس مبارکباد.👌
⭕️ماجرای هشدار به روحانی 🔹سردار حاجی‌زاده : حاج قاسم در دیپلماسی مخالف سازش و وابستگی بود و به دولت قبل می‌گفت از این طریق به جایی نمی‌رسید. 🔹حاج قاسم به روحانی گفت دفاع از انقلاب و ملت و نظام و رهبری خط قرمز ما است و فکر نکن همیشه می‌توانی تخریب کنی و ما هم سکوت کنیم! 🔹عین جمله حاج قاسم این بود که گفت: آقای روحانی! می‌خواهی مسیر احمدی‌نژاد را بروی؟ تو هم می‌خواهی مثل او بشوی؟ مردم به تو رأی داده‌اند و رئیس‌جمهور شدی بیا دست به دست هم دهیم کمک کنیم کشور را درست کنیم. برای چه خودزنی می‌کنی؟ برای چه هر روز به خودمان حمله می‌کنی؟ بیا مشکلات را حل کنیم. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 : 🔹ما باید همه‌مان دعا بکنیم خدا عاقبتمان را ختم به خیر بکند، وقتی معصوم می‌فرماید "وَ أَعُوذُ بِهِ مِن شَرِّ نَفسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي" خب، تکلیف ما به عنوان یک انسان معمولی و عادی مشخصه ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
✍آیت الله حسین مظاهری (حفظه) 🔵👈 "قداست ادب"  کلمه مقدسی است و کسی که این فضیلت مقدس را دارد باید شاکر باشد. ⚠️آدم بی‌ادب ضرر فوق العاده برای خودش و جامعه دارد. انسان باید در اجتماع مؤدب باشد.✔️ ♨️گاهی اوقات پدر و مادر بد زبان هستند و رعایت ادب را در خصوص فرزندان نمی‌کنند و فرزندان راه درست را پیدا نمی‌کنند و از اسلام برمی‌گردند. 📛اگر کسی فردی را نسبت به دین منحرف کند و دین‌زده کند، مثل این است که تمام آدم‌ها را کشته باشد و اگر کسی را نجات دهد، مثل این است که جهانی را زنده کرده باشد. 👌 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
⭕️ نُخبه‌ای که مسلح به نیست! 🔹گاهی افراد عاقل و دانشمند از نظر اطلاعات، نقصی ندارند. 👈اما چون زبانشان مودب و مسلح به الفاظ زیبا و شیرین نیست ضربه‌های سنگینی به خود و اطرافیانشان وارد می‌کنند! 👈 گاه انسان‌های خوب، مجاهد، مخلص و زحمت کش به خاطر ضعف زبان، جبهه حق را به عقب‌گرد مبتلا می‌کنند. ✍استاد شجاعی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گفتگویی کوتاه با خبرنگاری که از لبنان به گلزار شهدای کرمان آمده بود و روایت خوابی که دیده بود! ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گفتگویی کوتاه با خانمی که از فرانسه به گلزار شهدای کرمان آمده بود و میگفت: من را همچون امام حسین(ع) عاشقانه دوست دارم. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
📔از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت #حاج‌_قاسم_سلیمانی 1️⃣ روستازاده قهرمان 🌱 عا
📔 از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت 2️⃣ نوجوان پرتلاش 💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت‌وآمد می‌کرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم. 📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود. 🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی‌پور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. 🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین‌هایی به آن کوچکی می‌دیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آن‌ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف‌ها و دستمال‌های بسته‌شده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه می‌کردیم، مثل وحشی‌هایی که برای اولین بار انسان دیده‌اند! ⚪ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدم‌هایی که رد می‌شدند و ما را نگاه می‌کردند، می‌ترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می‌دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» می‌گفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.» 🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه‌بلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی می‌توانستم کوله‌ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری‌ها آنجا بودند. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
📔 از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت #حاج‌_قاسم_سلیمانی 2️⃣ نوجوان پرتلاش 💶 پدرم
🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهری‌ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. 😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سؤال می‌کردم: «آیا کارگر نمی‌خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. 🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه‌چُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست می‌کرد. آن یکی با سیمان را حمل می‌کرد. دیگری آجر می‌آورد دم دست. نوجوان دیگری آن‌ها را به فرمان اوستا بالا می‌انداخت. استادعلی، که صدازدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.» - چند سالته؟ گفتم: «سیزده سال.» - مگه درس نمیخونی؟ - ول کردم. - چرا؟ - پدرم قرض دارد. 🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست‌بندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، به‌شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.» خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی‌ها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم. ☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم. کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کم‌کم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده‌رو به داخل ساختمان. دست‌های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکی‌های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.» ❤️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"بسم الله الرحمـــــن الرحیم" عرض سلام و ادب و خداقوت خدمت همه عزیزان ، شبتون بخیر خب نظرتون چیه که بریم سراغ درس بعدی ؟ 🔸ضمنا دقت داشته باشید که ما عمدا سریع درسها رو نمیذاریم تا شما بزرگواران کم کم تمرین کنید. طبیعتا انسان طوری هست که اگه یه دفعه ای علم زیادی رو بهش دادید ازش نمیتونه استفاده کنه. ✅ علم زمانی برای انسان میتونه موثر باشه که طی انجام بشه. یعنی اگه ده تا مطلب یاد گرفتی باید حتما ده تا عمل هم انجام بدی 🔶 وگرنه کسی که روزی ده تا مطلب یاد میگیره ولی نهایتا 5 تا عمل میکنه این عمل آموختنش زیاد بهش کمکی نمیکنه.