eitaa logo
تنها مسیری های استان کرمان
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
8.3هزار ویدیو
48 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
🍱 لیست برخی از مواد غذایی که در سبد تغذیه ماه مبارک رمضان باید باشد 🔸نکته: این موارد برای پیشگیری از و زیاد، مفید هستند @Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 70 "خدا را ببین..." 💢 چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطرِ شما
🌠 شب 71 "غریبِ آشنا..." 🇮🇷 بعد از چند سال به ایران برگشتم ... 🌺 سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسینِ 7 ماهه داشت ...👶🏻 حنانه دخترِ مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... امّا وقار و شخصیتش عین مریم بود 👌🏼 از همه بیشتر ... دلم برای دیدنِ چهره مادرم تنگ شده بود... 💞 🏫 توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمامِ تصویر رو محو کرد ...😭 خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم...❤️ شادی چهره همه، طعمِ اشک به خودش گرفت... 💕 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... 🔹حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلاً نمی گذاشت بهش دست بزنم ... 😊 🏠خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشتِ همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم...😔 🌷اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... 🔺 امّا من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدتِ خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشتِ تلفن همه چیز رو می شنیدم ... 📞 🔸غمِ عجیبی تمامِ وجودم رو پر کرده بود...😞 فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ...💓 چشمم همه جا دنبالش می چرخید... 🌌 شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش...😴 🌃 برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ...📖 رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... 💞 یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکتِ نوازشِ دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت... 😭 –مامان ... شاید باورت نشه ... امّا خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود... 🔹و بغضِ عمیقی راهِ گلوم رو سد کرد....، ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🎆 شب 72 " شبیه پدر " ❤️ دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ...😭 ⭕️ غمِ غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم... 🔸– خیلی سخت بود؟... 🔹– چی؟... 🔸– زندگی توی غربت... ❇️ سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرتِ حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاهِ مادرم رو حس می کردم... 🌷–خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریکِ شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن... 🌺 _ اون موقع ها ... جوون بودم ... امّا الان می تونم حتی از پشتِ این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... ❣ 🔵 ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو... ☺️ چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون... 😔 –کاش واقعاً شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشمِ هر کی بهش می افتاد جذبِ اخلاقش می شد ... 💢 _ ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی... 🔸 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... 🦋 اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علتِ رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جوابِ استخاره رو درک نمی کردم... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🎑 شب 73 "بخشنده باش" 🕰 زمان به سرعتِ برق و باد سپری شد ... 🔹 لحظاتِ برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ...💗 ✈️ هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم... 😭 📆 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم... 🔶 هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... امّا کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد... 🌺 مثل همیشه دقیق ... امّا احتیاط، چاشنی تمامِ برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافتِ کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت... ❇️ یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زُل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... امّا دیگه بی پَروا برخورد نمی کرد... رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیتِ جدیدِ دکتر دایسون و تقدیرِ اون شده بود ...👏🏼👏🏼 در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم... 📳 شیفتم تموم شد ...لباسم رو عوض کردم و از درِ اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... –سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوعِ مهمی باهاتون صحبت کنم... 📞 🔹 وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد... 👨‍⚕–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسماً از شما خواستگاری کنم ...اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم...و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... 😊 این بار مکثِ کوتاه تری کرد... ✅ –البته امیدوارم اگر سوالی در موردِ گذشته من داشتید ... "مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ....." ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🌠 شب 74 "متاسفم" 🔷 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم... ۲ سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده امّا اینطور نبود... لحظاتِ سختی بود ... واقعاً نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود... 💍 🔸نفسم از تهِ چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم... –دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشکِ ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیتِ قابلِ احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقاً و از صمیمِ قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم... نفسم بند اومد... ✳️ –امّا مشکلِ بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم..... 🔵 چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکثِ کوتاهی کرد... 👨‍⚕–اگر این مشکل...فقط مسلمان نبودن منه... من تقریباً 7 ماهی هست که مسلمان شدم...🕋🌟 🖇 _ این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیمِ من و اسلام آوردنم ... کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید... _ چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملاً به تصمیمِ شما احترام می گذارم ...و حتی اگر مخالفِ احساسِ من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم.... 〽️ با شنیدنِ این جمالت شوکِ شدیدتری بهم وارد شد ... تپشِ قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه.....😳 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜حضور همیشگی حاج قاسم در بحرانی‌ترین شرایط به روایت سرتیم سابق حفاظت شهید سلیمانی بخشی از مستند «چند قدم آنطرف‌تر» @Tanhamasirkerman
📝 ✖️ غذاتون خیلی خوشمزه بوداااا .... ولی یه کم تُرشی‌اش زیاد نبود؟ ✖️ مراسم شون خیـــلی خوب بودداااا.... ولی یه کم زمانش بد نبود؟ ✖️عروس خیـــلی خوب بوداااا ... ولی یه کم لوس نبود؟ ✖️ حرفاش خیلی جالب بودااا .... ولی یه کم، خالی بندی نبود؟ و ...... ولی یه کم .... ولی یه کم .... 💥 همین "ولی یه‌کم‌" هایی که عادتِ شماست، پایان‌بخشِ تمام اظهار نظرهایتان، باشد؛ نشاندهنده‌ی این است، که 👇 چشمان شما، بیش از دیدن خوبیها و زیبائیها، به دیدن بدیها و نقصان‌ها عادت دارد! و این نشانه‌ی ضعف شما در یک کمال انسانی است بنام " "، که قرآن آنرا عامل قدرت انسان در برابر حملات شیطان، معرفی می‌کند! 🌛 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┄❁بِـسْـم‌‌ِاللّٰه‌ِالࢪَّحمن‌ِالࢪَّحیمْ❁┄• سلام ودرودهـــــــااا محضر مبارک شما همراهان و همسفران مسیر عشق☺️❣ صبح زیباتــون پراز خیــر وسعــادتمندی حالتون چطوره ☺️ امیدوارم در آخرین روزهای پایانی ماه شعبان بهترین ساعات و ثانیه ها رو با خدای خودتون داشته باشید😌 ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🌹«روز چهلم» 🗓شروع چله: ۱۴۰۰/۱۲/۰۱ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
‍ ‍ ـ࿆༆  بًسًمً اًلًلًهً اًلًرًحًمًنً اًلًرًحًـــیًمً ـ࿆༆  🔖روز سی و نهم چله ی #ترک_گناه + قرائت
‍ ‍ ـ࿆༆  بًسًمً اًلًلًهً اًلًرًحًمًنً اًلًرًحًـــیًمً ـ࿆༆  🔖روز چهلم چله ی + قرائت سلام دوستان و همسفران عزیز ، خدا قوت 🍃 چهل روز برای بنده تر شدن تلاش کردیم چهلمین روز عهد روزانه‌مون همزمان شد با روزهای پایانی ماه شعبان امروز یه روز بزرگه برای ما زمین خورده ها ، برای ما جاده خاکی‌ها ... هر جای راهید امروز دلتون رو وصل کنید ، هر روز با یک برنامه تلاش کردیم گناهی رو ترک و نیکی رو جایگزین کنیم✅ شکر خدای مهربان را که به ما شوق بهتر شدن داد و سپاس از شما که مطالب رو مطالعه و گوش کردین. ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
‍ ‍ ـ࿆༆  بًسًمً اًلًلًهً اًلًرًحًمًنً اًلًرًحًـــیًمً ـ࿆༆  🔖روز چهلم چله ی #ترک_گناه + قرائت #دع
بیایم فک کنیم چقد تغییر کردیم ❗️ 😳 اگه دوستت بهت پیشنهاد داد یه فیلم ♨️ ببینی ، میگی حله! یا میتونی بگی نـه ✖ بیخیال ِنظر مردم رضایت خدا رو عشق است! 🙄 بفهمی زیرآب یکی رو دارن میزنن، تو هم چهار تا میزاری روش میگی یا ازش دفاع میکنی؟ 😡 هنوزم تا جوش میاری داد و بیداد میکنی؟ یا تکنیک صبوری و یاد گرفتی؟ 😔 صدای موزیک ماشین ات تا هفت تا خیابون رو برداشته یا نه میدونی حق الناس همین چیزهای به ظاهر کوچیکه! ✅ان شاءالله دیگه خوندن نماز اول وقت و دعای عهد و زیارت عاشورا جزو زیباترین و بهترین کارهای روزمره باشه جمله کلیدی ⇦ شرط عاشقے تاخیر نیست❤️ ⛔️انشاءالله یادمون میمونه که غیبت کننده چه حکمے داره در اسلام😓 و دروغ گو دشمن خدای متعال است.❌ 💎ان شالله یادمون نره خدا در دنیای مجازی هم هست موقع چت... تماشای عکس...شرمنده ی نگاهش نشیم! جمله ی کلیدی⇩📽 "دنیا مجهز به دوربین مدار بسته است" ⭕️فراموش نکنیم که خدا از حق خودش میگذره ولی از حق الناس نه❌ و حق الناس فقط پول نیست 🔔 غیبت...خیانت...تهمت.. مردم آزاری.... دزدی ادبی! و ...... اگه یه قدم هم بهتر شدی دمت گرم تلاشت برای ترک گناه هدیه به (عج) ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🌱 سفرے بہ مقصد بہشت ✍🏻 روزهای آخر ، شبیه روزهای قبل از سفر است؛ ❤️سفری سی روزه؛ که فقط او باشد و تو و... دیگر هیچ! 🗓 این روزهای آخر ؛ پُر است از دلشوره... ! که واپسین نفس‌های شعبان، با سِلم و سلام، تمام دلواپسی‌هایت را پاک می‌کند و ... بدرقه‌ات می‌کند؛ برای سفــــری به مقصد بهشت 💫. سفر بخیر❗️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ سهم بعضی‌ها از سال‌ها روزه‌داری، فقط و فقــط گرسنگی و تشنگی است! زیرا ... 🌙 ویژه‌ی ماه مبارک ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
💢ده روز از فروردین اینطور گذشت ۱. دو روز با سفره هفت سین رئیس جمهور ۲. دو روز با ماجرای ابی ۳. دو روز با ماجرای مهدی اکبری ۴. دو روز با ماجرای مومن نسب ۵. دو روز با ماجرای ورزشگاه و زنان 🔹موضوعات و نیازهای اصلی کشور: اقتصاد، تورم، بیکاری، تولید، طلاق، و... افکارمان مدیریت میشود؟ «علیرضا زادبر» @Tanhamasirkerman
توصیه‌هایی درباره آمادگی برای : 🌛در این روزهای پایانی ماه شعبان- از خدا بخواهیم که گذشتۀ ما را جبران کند و یک آیندۀ خوب برای ما رقم بزند. ✨ما اگر به خدا مقرب شویم همۀ اوضاع و احوال روحی‌مان مرتب خواهد شد، چون هر مشکلی داریم به خاطر دوری‌مان از خداست. 🌹رزمنده‌های دفاع مقدس به‌صورت اعجاب‌ برانگیزی این حقیقت را دریافت کرده بودند. وقتی کار جنگ گره می‌خورد، می‌رفتند درِ خانۀ خدا، عبادت می‌کردند، ذکر می‌گفتند. و وقتی برمی‌گشتند، گره‌ها باز می‌شد. این را باور کرده بودند. منتظر کسی نمی‌شدند، یک‌تنه می‌رفتند در خانۀ خدا و پیوندشان را با خدا برقرار می‌کردند بعد برمی‌گشتند و گره‌ها را باز می‌کردند. 👌رزمندگان ما باور کرده بودند تا اتصال به خدا نداشته باشند کارشان پیش نمی‌رود. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 عراقی زیارت کنم یا فارسی؟ 🔻مراقب باش با سوءظن زیارت نکنی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
⭕️ بازی دوسر باخت 🔶 یکی دو روزی هست که جنجال زیادی بر سر کلیپ آقای مومن نسب در مورد فتنه 88 پیش اومده و جریانات انقلابی مثل همیشه به جون هم افتادن و همدیگه رو حسابی مشت مال میدن! 💢 از نظر ما این بحث ها همش حواشی رسانه ای مخرب و در واقع "بازی دوسر باخت" برای جبهه انقلاب خواهد بود. 🔹 آقای مومن نسب از عزیزان زحمت کش در عرصه رسانه هستند و به هیچ وجه نباید به ایشون و سایر زحمت کشان رسانه ای بی احترامی بشه. حتی اگه ایشون اشتباه هم کرده باشه دلیلی بر بی احترامی و بی ادبی وجود نخواهد داشت. ✅ از همه عزیزان انقلابی درخواست میکنیم که این بحث رو تموم کنند و به درخواست ها و مطالبات رهبر انقلاب بپردازند. ⭕️ برچسب زنی و اتهام زنی به هر شکلی باشه نشون دهنده بی تقوایی های پنهان افراد هست و آدم بی تقوا هم واقعا به هیچ جایی نخواهد رسید. 🔸 هم کسانی که میخوان دیگری رو نقد کنند باید تقوا رو در نظر داشته باشند و هم کسانی که میخوان از دیگری دفاع کنند باید مراقب باشن که هواس نفسشون رو دخیل نکنند. طبق ایه قرآن فقط متقین به سعادت خواهند رسید. ❇️ لطفا از درگیری های بی مورد که مصداق بی تقوایی رسانه ای هست پرهیز کنیم تا ان شالله زندگیمون مورد رضایت امام زمان ارواحنا فداه قرار بگیره. ✅@IslamLifeStyles
🔥 مواردی که دمای بدن را بالا می‌برد 👈 دمای بدن باعث افزایش خشکی و کاهش رطوبت بدن می‌شود و این امر سبب می‌شود فرد روزه دار احساس تشنگی بیشتری در طول روز بکند. در این تصویر مواردی که باعث افزایش گرمای بدن می‌شود را برای شما آوردیم تا از این موارد پرهیز کنید @Tanhamasirkerman
📜نگاه خاص و ویژه سردار دل‌ها به جوانان سهراب سلیمانی، برادر شهید سلیمانی: حاج قاسم، توجه ویژه به جوانان به اصطلاح نابهنجار داشت. ایشان در ایام فاطمیه هر عصر، دو ساعت قبل از روضه در بیت‌الزهرا حضور پیدا می کرد تا افراد مختلف بتوانند مشکلات خود را عنوان کنند، حتی مقرر شده بود در ایام فاطمیه ۹۸ افرادی که معمولاً جامعه آنها را نابه‌هنجار می‌شناسد جمع کند و یک جلسه برای آنها داشته باشد. حاجی معتقد بود اینها فرزندان ما هستند اگر به ناهنجاری کشیده شده‌اند شاید کوتاهی ما بوده، در ملاقات‌ها احترام خاصی برای جوانان قائل بود و اگر کسی مانع ملاقات آنها می‌شد حاج قاسم به شدت ناراحت می‌شد و اعتراض می‌کرد چون معتقد بود اینها ولی‌نعمت ما هستند، نباید فکر کنند که دسترسی به ما برایشان ممکن نیست. در یک کلام شجاعت و مردمی بودن ایشان الگوی خیلی از نوجوانان و جوانان ما شده بود. @Tanhamasirkerman
🔰 : ذکاوت اینه که من چطور بین دنیا و آخرت ابدی بتوانم برنده‌ی آخرت ابدی بشم. 📎 پنج شنبه های دلتنگی هدیه به روح پاک و معطر شهـداء علی الخصوص شهدای مقاومت صلوات🌷 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 74 "متاسفم" 🔷 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم... ۲ سال از بحثی
🌌 شب 75 "عشق یا هوس" 🔹مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... 🌺 حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم.....💖❤️ 🔵 امّا فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمّم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... امّا حالا...... 🔸 به زحمت ذهنم رو جمع کردم... –بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم... دیگه صدام در نیومد... 👨‍⚕ –نمی تونم بگم ... حقیقتاً چه روزها و لحظاتِ سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... ⚡️ ⭕️ _ گاهی به شدت از شما متنفّر می شدم ... و به خاطرِ علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... 🌺✅ امّا "اراده خدا" به سمتِ دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیتِ شما ... و گاهی این تنفّر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... 💕 اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عینِ تنفّری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم..... 🔹دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد... 🌷🕋 –من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... 👈🏼 من سعی کردم خودم رو با توجه به دستوراتِ اسلام، تصحیح کنم ... 🌟 و امروز ... پیشنهادِ من، نه مثل گذشته ... که به رسمِ اسلام ... از شما خواستگاری می کنم...💍 ⭕️ هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیتِ شما، به سمتِ شما کشیده شده بودم ... ❣ امّا احساسِ امروز من، یک هوسِ سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکّر و احترامِ من نسبت به شما و شخصیتِ شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم.... ❇️ و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکرِ شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم...... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🎆 شب 76 "پاسخِ یک نذر" 🔷 اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم ... 🌺 وقتی از سر میز بلند شدم لبخندِ عمیقی صورتش رو پر کرد...☺️ –هر چند نمی دونم پاسخِ شما به من چیه...امّا حقیقتاً خوشحالم... بعد از چهار سال و نیم تلاش...بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید...😌 🔸 از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسبِ هم نباشیم ... 😥 از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابطِ آزاد بود...🇬🇧🔞 و من یک دخترِ ایرانی از خانواده ای نجیب با عفتِ اخلاقی...🇮🇷🌷 و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن... 🏡 برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت... –کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی....😭 بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم... ✅ چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم... 💖 امّا هر چه می گذشت ... محبتِ یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم... –خدایا! حالا اگر نظرِ شما و پدرم مخالفِ دلم باشه چی؟...😥 🌅 روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم... –خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم مخالفِ دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیعِ امر توئم... 🌷 ☎️ و دکمه روی تلفن رو فشار دادم... ✨“همان گونه که بر پیامبرانِ پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمانِ خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگانِ خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلماً به سوی راهِ راست هدایت می کنی”✨ 📖 سوره شوری ... آیه ۵۲ 🌹و این...پاسخِ نذرِ ۴۰ روزه من بود.... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🎑 شب قسمت آخر "مبارکه ان شاءالله..." ✳️ تلفن رو قطع کردم ... و از شدتِ شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه.... 💢 امّا در اوج شادی یهو دلم گرفت...😔 🔹 گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راهِ گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد... 😭 🌷 وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پُر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله... هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرفِ پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغِ سکوتِ پدر.... 🔶 از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سرِ تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم : –بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دستِ دخترش رو توی دستِ داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جوابِ تایید رو از زبونت بشنوم ... حداقل قبلِ عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...😭 گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم... ☎️ بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... 🔵 امّا سکوتِ عمیقی، پشتِ تلفن رو فرا گرفت ... اوّل فکر کردم، تماس قطع شده امّا وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه... بالاخره سکوت رو شکست... 🌺 –زمانی که علی شهید شد و تو ... تبِ سنگینی کردی ... 🤒 من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سرِ قولت موندی و به عهدت وفا کردی... بغض، دوباره راهِ گلوش رو بست... –حدود ۱۰ شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دستِ هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه... 😊 گریه امان هر دومون رو برید... 😭 💞 –زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله... ☺️ 🦋 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد...تمام پهنای صورتم اشک بود...😭 💖 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادنِ جوابِ مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن... 😊 ✈️توی اولین فرصت اومدیم ایران🇮🇷 ⭕️ پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... 💍✅ مراسمِ ساده ای که ماه عسلش ... سفرِ ۱۰ روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود... ✔️ هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... امّا همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنسِ پدرم باشه ... 💞 توی فکّه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگِ پدرم رو به خودش می گرفت....... پایان... •┈┈••✾•❣️•✾••┈┈• ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman