امروز شنبه_( آغاز یک هفتهی پرماجرا)_ بیست و هشتم_ عاشق زخمی_ صفر یک 🍂💔
مامان بزرگم قرآن درس میداد... از اون قدیمیا بود... درس مکتب خونده بود... گلستان و بوستان سعدی رو خوب گشته بود... بالا و پایین زیاد داشت توی زندگیش... ولی اهل این پایینا نبود...
هر وقت باهاش در مورد حکمت کارای خدا و باورمون به دین حرف میزدم و شکایت میکردم، می گفت اینجوری نگو ننه جان!... خدا قهرش میگیره... یه روز داشتم از سختی زندگی و این دنیا براش می گفتم و شکایت می کردم... خوب که دلخوریامو ریختم وسط، شروع کرد به جمع کردنشون...
گفت الهی ننه قربونت بشه... یه عمر گرفتم از خدا و قرآنشو یاد گرفتم و درس دادم... خودش فرموده: انّ مع العُسر یُسرا... خوبیش میدونی چیه؟... بعدش بازم پشت سر همون حرف قبلیش فرموده: فانّ مع العسر یسرا...
دیگه ما چرا باید نگران باشیم؟...
حل میشه... حلش میکنه...
مگه نه؟...
نگو نه که خدا قهرش میگیره...
#مادر_بزرگ
#متن
#شاید_خودم
پ.ن: «بخشی از گفتگوی خیالی من با مادربزرگم» که اگه سنم به بودنش قد میداد، خیلی حرفا باهاش داشتم... ولی حیف که وقتی پنج سال داشتم، تنهامون گذاشت و رفت...
@Tanhatarinhaa
#ماشین_تحریر
عاشق این دستگاهم من... ولی تا حالا از نزدیک هم ندیدمش... باید چیز خیلی عجیبی باشه... خیلی جالب و خیلی چیز... کلا خیلی خیلیه... میدونی؟... کلمه پیدا نمیکنم برای حسی که بهش دارم...
اگر میخواهید بروید خب بروید ولی
هرگز باز نگردید لااقل به رفتن وفادار باشید
تا ما هم به فراموش شدنتان عادت کنیم !...
#از_دیگران
هرگز باز نگردید... هرگز... نبودن شما، دلچسب تر از بودنِ پر از منّتتان است... نبودن شما، دل انگیز تر از بودنِ بدتر از نبودنتان است... بروید و هرگز فکر برگشتن را هم نکنید... بروید و هرگز بازنگردید... هرگز...
بنویس مردمانی بودند در روزگاری که قلم هایشان به روایت دروغ ها می چرخید و از نوشتن حقیقت، خبری نبود... قاتلانی می کشتند بچه های مردم عادی را ولی آنها برای قاتلان همین مردم، نامهی فدایت شوم می فرستادند و درخواست عدم اعدام آنها را داشتند... در این میان، مردمان دیگری بودند که حقیقت را روایت می کردند و فحش می خوردند...
چه روزگار غریبی بود آن روزگاران... چه کسی باید می نوشت؟... کسی که چشمش به روی حقیقت بسته نبود و وجدانی بیدار داشت و می دید و می شنید و بو می کشید بوی فتنه را... بوی تکه تکه شدن سرزمینش را... بوی هرزگی در خیابان ها را... بوی نفوذ را... که اگر این چنین افرادی نبودند، چه تلخ می شد آیندهشان... چرا که به چرکینی از آنها یاد می کردند و دیگر نام نیکی برایشان باقی نمی ماند...
قلمت بشکند تاریخ اگر ننویسی...
#بنویس
#متن
@Tanhatarinhaa
لعنت به لحظه های زنده شدنت در من... که هر لحظه در من زنده می شوی و جانی دوباره می گیری... هر اتفاق، تداعی کنندهی حضور تو در جان من است اما چه کنم که در کنارم، ندارمت...
چه غریبانه مرا واگذاشتی و رفتی... که حتی خبری هم نگرفتی که چگونه است حالِ من در غربتِ نبودنت...
و من سالهاست در غریبانه ترین حالت، در جغرافیای نبودنت زندهام و نفس می کشم، که فقط زنده ام و نفس می کشم... دست زندگی را گرفتی و با خودت کوچاندی و بردی که بردی... آه... آری... تو بردی... اما کاش و لعنت به همین اما و کاش که مرا هم با خود می بردی... که تو وطن من بودی و رفتی... و چه سخت است آن گاه که وطن انسان، او را رها کند و تنها بگذارد...
یادِ لحظههای غرق شدن در آغوشت مرا دیوانه می کند... یاد لحظه هایی که بوی بودنت را تا کُنه جان به سینه می کشیدم و حبس می کردم... اما اکنون چه؟... منی که سالهاست بوی نبودنت در سینه ام حبس شده است و نمی رود که نمی رود... اصلا نکند یادت رفته باشد که چگونه سرم را به روی پاهایی که بهشت زیر آنها بود می گذاشتی و نوازش می کردی؟... نکند اصلا فراموش کرده باشی که کودکی به اسم من داشتی؟... اسم مرا هنوز یادت هست؟... میدانی من که بودم؟... آه مادر!... مرا ببخش که خیال نبودنت مرا به هذیان گفتن می کشاند و افسار افکارم از دستم رها می شود... مرا ببخش که نبودنت را آن چنان در آغوش گرفتهام که بودن هایت را فراموش کردهام... مرا ببخش که فرزند خوبی برایت نبودم...
«برای زندگی که سالهاست در جغرافیای نبودنش زیستهام»
#برای_زندگی
#متن
#شاید_خودم
@Tanhatarinhaa