eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
812 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
‌دکتر چمران همیشه ب ما تذکر می‌داد و می‌گفت: «می‌دونم شما جوون هستین و جسماً مۍطلبه که زیاد بخورین، اما کـم خوردن، اولین درس خودسازیه. وقت ناهار و شام، دنبال غـذا ندویین و نگین پس ناهار من چی شد. اگه یه‌ روز ناهار نخوردین یا بہ شما غذا نرسید.. بذارین به حساب ریاضت تن‌ و خودسازی. تو غذا خوردن، انگشـت‌ نما نباشین، تو معنویت شهره باشین.»
از ناشناس: «و زمان چه ظالمانه مى تازد؛ وقتى در طلب آن هستى مضایقه مى‌کند و آن گاه که به آن نیاز ندارى فراوان مى‌شود.»
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#چشم‌_هایش #او
زمستان که می شود، برفِ فراموشی که بر روی پاییز می‌نشیند، کنار پنجره می‌ایستد... وقتی که برف می‌بارد... وقتی که تمام می‌شود... به کوه ها خیره می‌ماند... از اینکه برفِ خوبی روی کوه ها نشسته، خوشحال می‌شود... خوشحال می‌شوم، چون‌که خوشحال می‌شود... امسال اما، برفی نبود... اگر هم بود، دست کم برای زدودنِ یاد پاییز از باغ ها بود... می‌گویم چه می‌خواهد بشود؟... اگر برف نباشد، امسال را چگونه می گذرانی؟... لبخند می‌زند... می‌گوید: «هر چه خدا مصلحت بداند، همان می‌شود... ان‌شاءالله که خیر است» این جملات را می‌گوید و قامتِ مثل کوهش را راست می کند و به کوه ها خیره می‌شود... و باز، همان آرامش همیشگی... دوباره زمزمه‌هایی که روی لب هایش سُر می خورند و به سمتِ خودش بر‌می‌گردند... چه می گوید؟... به گمانم هیچ گاه نخواهم فهمید که چه می‌گوید... با چه کسی سر صحبت را باز کرده که من، مَحرمِ آن صحبت ها نیستم؟... نمی‌توانم به خیره شوم... نمی‌شود که خیره شوم... نمی‌دانم چرا... گفته بودم که می‌خواهم از چشم‌هایش بنویسم... امااگر راستش را بخواهید حتی کلماتی که مناسبِ توصیفِ عمقِ چشم‌هایش باشند را پیدا نمی‌کنم... گویا نیستند... عالمِ معنایِ چشم‌هایش را با کلمات زمینی نمی‌شود وصف کرد... اینجایی نیستند... برای سالها بعد‌اند... سالها بعد از حس کردن احساسِ ... که اگر سالها بعد بتوانم همان احساسی که داشته را احساس کنم، شاید بتوانم به عمقِ معنای چشم‌هایش پی ببرم... تازه این وقتیست که بتوانم بدون ترس و بدون واهمه، به عمق چشم‌هایش خیره شوم و دست به رازش ببرم و آن را بیرون بکشم...
غروب، لحظه‌ای که همیشه یادآورِ رفتن و نماندن است... و ما... چه بی‌توجه به غروب ها، از روز ها گذر می‌کنیم و به شب ها می‌رسیم...
حالِ مَرا از شعرهایم بو نخواهی بُرد من پشتِ شعری که نخواهم گفت میمیرم!
بخش اول آدم، تمام مسیر ها را خودش انتخاب می‌کند... که برود یا نه... که کدام مسیر راحت تر است و کدام سخت‌تر... اختیارِ انتخابِ همه‌ی مسیر‌های زندگی‌اش دست خود اوست... اما این وسط، مسیر هایی هم هستند که دست خود آدم نیستند... دعوتنامه‌ای‌اند... باید به آن مسیر ها دعوت شود... وگرنه عمرا سر از آنها در بیاورد.‌.. مسیری که هم اکنون داخل آن به راه افتاده‌ام، انتخاب آن دست خودم نبوده... دست هیچ کدام از همراهانی که با من هستند هم، نبوده... آنها از پیش، انتخاب شده‌اند برای طی این مسیر... نه اینکه خودشان این مسیر را انتخاب کنند... بلکه این مسیر، آنها را انتخاب کرده است... حالتِ عجیبیست... کلی سوال در ذهن آدم شکل می گیرد که چرا و چگونه در این مسیر قرار می‌گیریم... نکند بعد از چند بار که به این مسیر دعوت می‌شویم، عادت کنیم به آمدن و معنای اصلیِ آنرا فراموش کنیم؟... نکند اصلا بحثِ دعوت نباشد و عادت شده باشد؟... که آن زمان، وای به حال ماست...