طنین|Tanin
نیروهای ویژه امنیتی درهیاهوی فتنه هنگام اذان ب نماز ایستادند...♥️
حاضرم تمام نمازهای عمرمو بدم، این نمازو ازت بخرم:)🌻
#حجاب
#امام_زمان
#اربعین
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اون سلیطهای که دیشب رفته بود بالا پست مخابرات تا مو هاشو بزنه توسط اطلاعات سپاه در سه سوت دست گیر شد
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
#رمان_دوراهی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
مشکیه.
سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم.
ترسیدم.نمیدونم چرا ولی ترسیدم.
یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می لرزید.
با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم.
چادر ، نه... باورم نمیشه.
گریه ام گرفت،نشستم روی زمین و زدم زیر گریه.بلند بلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید.
-نفیسه.نفیسه چی شده این چیه چادر کیه.
نشست کنارم.
بغلش کردم و بلند بلند گریه می کردم.
مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد.
و همش می پرسید چی شده.
بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب.
مادر از خوشحالی داشت بال در می آورد.از اینکه انقدر تغییر کردم.
بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت:
-خدا صدات میکنه
بعد هم بوسه ای به پیشانیم زد و رفت.
از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم.
سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت:
-اینو خیلی وقته برات خریدم.همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم.و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک.
بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه، مادر هم اشک می ریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذر خواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم.
روبه روی قبله نشستم.
-خدایا.ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذر میخوام که همیشه ناشکری کردم.
روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد:
-الله اکبر.
عشق بود
سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد.
با تموم وجودم نگاه قشنگ خدا رو حس میکردم.
حالامی فهمم مفهوم جمله ی روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه یعنی روشنک مرواریدی هست کهداخل صدف پنهانه
من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم عوض شم.حالا،
از همین حالا به بعد من یه دختر چادری ام
#قسمت_پنجاه_و_دوم
صبح ساعت9ازخواب بلندشدم.دیشب با روشنک حرف زدمقرار شدبرم پیشش گفت باهام کارداره و برام یه سوپرایز داره.
از روی تخت بلندشدم بعداز شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم.چادرم از دیشب تاحالاکنار دستم روی تخت بود دوستش داشتم.
شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم
تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد!
شالم را می کشید.
-ای باباچرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه.
به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت:
-چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف.
نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم.
-ممنونم مامان جونم .
-کجا میری؟
-دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک.
-برو عزیزم به سلامت.
بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم.
جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود.
تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم.
سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.
زیر لب زمزمه می کردم
-وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای.
در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم. یواش طوری که نفهمم داشت میخندید. اشتباه نکنم داشت به من می خندید.
اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت:
-سلام
لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی شد. با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-سلام.
-بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی.
از کنارم رد شد و رفت.
به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم ها خوشم نمی اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم.
-ایش!
ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه.
پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم:
-روشنک؟؟
روشنک که صدای منو شنید. از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد:
-إ نفیسه اومدی بیا داخل!
کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم.
مادرش جلو آمد وسلام و علیک گرمی با من کرد:
-سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم.
روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می خندید...
من_برا چی میخندیییی...
مادر روشنک_روشنک جان زشته مامان!
نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت:
-سلام
ولی دوباره زد زیر خنده.نمیتونست جلوی خندشو بگیره.
به قلم: مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
-جمعهصبحاستبهنرگسبرساناینپیغام
-سوختبیعطرتواینباغکمیزودبیا..♥️
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین دعوت ما از شما 🙂
در میدان آزادی میبینیمتون🍃
ما مثل مرد روز روشن میآییم؛
نه مثل نامرد شب تاریک...
در ضمن؛ در تجمع ما بانوان امنیت دارند...
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
🏴 امروز تمام کائنات به عزای نبودنت نشستهاند، ای بهانهی خلقت! انگار یک پدر از این دنیا رخت بر بسته که جهانی اینچنین یتیم شده، چرا که ریسمانِ وحیای که با رفتنت از زمین بریده شد، زمین را از رحمت تهی کرد...
▪️ای باب نجات خدا بر روی زمین!
بعد از غروب و رفتنت جهان روز به روز در تاریکی و ظلمت فرو رفت. آنقدر که جز سیاهی چیزی باقی نمانده و ما دلخوش به خورشیدی هستیم که تو طلوعش را به ما وعده دادهای تا بیاید و پدری کند در حق این امت یتیم مانده...
🖤 شهادت پیامبراکرم(ص) و امام حسن مجتبے را به تمام مسلمین جهان تسلیت عرض میکنیم
#شهادت_پیامبر_اکرم
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونطرفم دارن نارنجک میندازن😐
برای چی کاری میکنی که وقتی میخوای جواب بدی نفست بالا نمیاد😂
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 صحبت های این دختر چادری رو حتما ببیند 💯
➕ خیلی طرفدار مصی علینژاد بودم
همیشه کلاه میپوشیدم
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
💢ما از فوت مهسا امینی ناراحت شدیم...
🔹ولی شما از به آتیش کشیدن پلیس مشهدی، از کشیدن چادر از سر اون دختر و از حمله و کتک زدن تو خیابونا خوشحال شدین...
🔹ما حتی تو انسانیت هم مثل هم نیستیم....
#عکس_نوشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناظرهای در کلابهاوس، در روم براندازان
نکات مهمی گفت این دوست بسیجی😁
با اینکار ها هیچی نمیشه🙂
¦→📓•••
هَمیـنچآدرےڪِہبرسَـرتُوسـت،،
دَرڪَربلا،حتّـۍباسَخـتگیرےهـٰاے
یَزیـد،ازسَـرزیـنَـبۜنیوفـتـٰاد...シ
پَـساَزامـٰانـتزَهـراۜحفاظَـتڪُن...𐇵!'
طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_پنجاه_و_یکم مشکیه. سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم. ترسی
#رمان_دوراهی
#قسمت_پنجاه_و_سوم
من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی...
روشنک_وایسا...وایسا
تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین...
جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید...
من_هی خدا...خیلی سخته چادر پوشیدن.اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!!
روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
-نه اصلا سخت نیست یاد می گیری.
لبخندی زدم و بعد روشنک گفت:
-اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم.
سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
-نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چه کنم قسمته! یهویی شد.
-چی یهویی شد؟!
نگاهی به من انداخت و گفت:
-ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟
-آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن.
-رفتی تا حالا؟؟
-نه ولی تعریفشو شنیدم.
-دوست داری بری؟
-قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟!
-وسایلاتو جمع کن.
-ها ! چی؟؟؟!
لبخندی زد و گفت:
-برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری ما رو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!!
-وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟
-فردا بعد از ظهر راه میفتن.
-وای راست میگی!!!چقدر غیر منتظره.
لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست.
روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت... حالام که طلبیده شدی پیش شهدا.
گریه ام گرفت.
-روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت...
-عزیزم...گریه نکن...
اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم:
-مرسی بخاطر همه چیز.
-از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم.
لبخندی زدم و گفت:
حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم.
ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم.
بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم.
دل تو دلم نبود. دلم میخواست زود تر فردا شه...
خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن...
#شهدا راه قشنگ عاشقی اند...
به قلم: مریم سرخہ اے