🧕¦•.→ #دختران_چادر✨
♥️¦•.→ #پروفایل_دخترانہ✨
•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
#چادرانه
دلبرانـہ میپوشم❤😍
چادرے از جنس خورشید
به سیاهے آسمان شب🌙
و بہ درخشندگی ماه شب چهارده🌙
دلبرے میکنم با چادرم از خدا✨
مگر نه اینکه دختران چادری
دلربایی از خدا را بلدند؟🌻
❥︎❁Jồin♡↷
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1』
|•🌸🌿 •|
#چادرانِهـ
ارزشش رو وقتی فهمیدم که #مادرم دستش پُر بود ان را با دندانش میگرفت!
نه بچه اش را زمین گذاشت😍
نه امانتی حضرت زهرا(س)را❤️
✿↷🌼˘˘
『 #دختران_چادری』
『 @dokhtaranchador1 』
°💎°
بانـو سرت را بالا بگیـر|🙂|
تو صاحبِ|🌱|
نورانے ترین|✨|
سیـاهےِ|🖤|
جهانے..|✌️|
و چہ زیبـاست|🌈|
این تـاجِ|👑|
بنـدگے ات ...|💕|
『 #دختران_چادر』
『 @dokhtaranchador1 』
رمان پلاک پنهان
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش
واجبه
بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش
که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و
کنارش روی تخت نشست.
ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون االن ناراحته
کمیل در همان حال زمزمه کرد:
ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه
سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛
ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت
کنم
ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید
ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه
عالقه داری
کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛
ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو
کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از
وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار
کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس
کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید
های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد
کشیدم ،اما تو بیشتر
@dokhtaranchador1
رمان پلاک پنهان
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته
باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.
اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد:
ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج
کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم
میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟
صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بالفاصله صدای بم
کمیل در گوشش پیچید:
ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی
که از من متنفر هستش ازدواج کنم
ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصال به تو همچین حسی نداره.
االنم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز
هستش.بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده،
باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است
ــ سالم خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
@dokhtaranchador1