#رمان_دوراهی
#قسمت_هشتم
ساعت کاری من به پایان رسیده بود، صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد...
پشت خط...یلدا...
من_جونم؟؟
یلدا_سلام دوست جون چطوری؟
-قربونت تو خوبی؟
-منم خوبم. وقت داری بریم یه سر بیرون؟؟
-اره بی کارم میام تازه کارم تموم شده!
-پس یک ساعت دیگه میاییم دنبالت.
-با کی؟؟
-با فرشید.
-باشه فعلا خداحافظ.
یلدا دختر بدی نیست ولی خیلی سر و گوشش میجنبه...
فرشید هم دوست یلداست...
یلدا هم دختری مثل من مانتوییه و در سن و سال من حدود 23...
لباس هایم را عوض کردم شالم را انداختم روی سرم دسته ای از موهایم را به طرف راست صورتم ریختم.
یلدا تماس گرفت و گفت که سر خیابان منتظره...
با عجله از خانه خارج شدم تا مادرم گیر نده...
سر خیابان پژوی نقره ای رنگ فرشید برقی زد...
دست تکان دادم و به طرفشان رفتم در ماشین را باز کردم با سلام و احوال پرسی به هر دوی آن ها راه افتادیم...
من_حالا کجا می ریم؟؟؟
یلدا_بریم یه رستوران چند وقته با هم بیرون نرفته بودیم دلم تنگ شده بود...
خندیدم و گفتم:
-ایول ایول...
تا رسیدن رستوران کلی حرف زدیم و خندیدیم...
وقتی رسیدیم پشت یک میز چهار نفره نشستیم فرشید برای سفارش غذا کنار رفت و من و یلدا تنها شدیم...
من_یلدا؟؟؟
-جونم؟؟
-اینجایی که تازگیا برای کار میرم. یه دختر چادری هست خیلی عجیبه!!
یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
-چادری؟؟
با جدیت گفتم:
-نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم های خشکی نیستن.
-#نفیسه یه روزه رفتی اونجا مختو زدن؟؟؟
-نه یلدا جدی میگم!!! خیلی عجییه...
-آخه من چی به تو بگم نفیسه؟؟؟
فرشید یا یک پسر دیگر بین ما آمد و حرفمان را قطع کرد...
چشم هایم را به سمت بالا حرکت دادم و گفتم:
-سلام!!!
یلدا از جایش بلند شد و گفت:
-اوه اومدی پیمان!! دوستم نفیسه که بهت گفتم ایشونن...
بعد رو کرد به هردویمان و گفت:
-نفیسه پیمان...پیمان نفیسه...
ابروهایم را در هم فروبردم و گفتم:
-چی؟؟!!!یلدا میدونستم دعوت بی موقع تو بی علت نیست!
یلدا طور عجیبی نگاهم کرد و گفت:
-نفیسه...چی داری میگی...!!!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-خداحافظ...
بعد هم سریع از رستوران بیرون رفتم...
اما آبروی یلدا را جلوی آن پسر بردم! برای یلدا بودن با پسر ها خیلی عادیه و انتظار همچین حرکتی از من نداشت...
نمیدانم چرا این حرکت رو انجام دادم اما نگاه های آن دختر چادری هنوز هم توی ذهنم هست...
وای خدای من...چم شده!!!
پیامکی از یلدا به من رسید...
-فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری یه روز رفتی سرکار یه دختر چادری دیدی معلوم نیست چجوری مختو شست و شو داده...
گوشیم را با عصبانیت پرت کردم داخل کیفم افکار مسخره ی یلدا راجع به چادری ها برایم اهمیت نداشت...من به چشم خودم دیدم که آن دختر چادری چقدر مهربان بود...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
❤️¦@dokhtaranchador1
هدایت شده از طنین|Tanin
انشاءالله ۲۷ تیر بمناسبت عید غدیر و گذشت ۱ سال از کنار هم بودنمون پرداخت ایتا داریم برای 3 خواهر بزرگوار🌿🌸