eitaa logo
طنین|Tanin
871 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
844 ویدیو
115 فایل
حال‌وهوای‌‌جمعی‌از‌دهه‌هشتادیا:)! طنین ؟ به معنای نجوا ، پژواک 🪴 تودورانی‌که‌همه‌دارن‌یاعلی‌میگن‌وعشق‌آغازمیکنن مایاابلفضل‌میگیمو‌میریم‌سراغ‌مشکل‌بعدی🤌🏿 -به‌صرف‌چای‌و‌شعر☕✨ -آغازمون‌از‌تیر¹⁴⁰³ بیشترپست‌هاتولیدداخله:) کپی جز روزمرگی هامون حلالت دلاور
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از طنین|Tanin
بِـسّم‌اللـہ‌ِالْـرَحمن‌اَلـرَحیم•[♥️]•
ما مثل مرد روز روشن می‌آییم؛ نه مثل نامرد شب تاریک... در ضمن؛ در تجمع ما بانوان امنیت دارند... ◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
هدایت شده از طنین|Tanin
بِـسّم‌اللـہ‌ِالْـرَحمن‌اَلـرَحیم•[♥️]•
🏴 امروز تمام کائنات به عزای نبودنت نشسته‌اند، ای بهانه‌ی خلقت! انگار یک پدر از این دنیا رخت بر بسته که جهانی این‌چنین یتیم شده، چرا که ریسمانِ وحی‌ای که با رفتنت از زمین بریده شد، زمین را از رحمت تهی کرد... ▪️ای باب نجات خدا بر روی زمین! بعد از غروب و رفتنت جهان روز به روز در تاریکی و ظلمت فرو رفت. آنقدر که جز سیاهی چیزی باقی نمانده و ما دلخوش به خورشیدی هستیم که تو طلوعش را به ما وعده داده‌ای تا بیاید و پدری کند در حق این امت یتیم مانده... 🖤 شهادت پیامبراکرم(ص) و امام حسن مجتبے را به تمام مسلمین جهان تسلیت عرض می‌کنیم ◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
حق!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونطرفم دارن نارنجک میندازن😐 برای چی کاری میکنی که وقتی میخوای جواب بدی نفست بالا نمیاد😂 ◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
عاقبت پیچوندن مدرسه میشه این :))) ◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 صحبت های این دختر چادری رو حتما ببیند 💯 ➕ خیلی طرفدار مصی علینژاد بودم همیشه کلاه میپوشیدم ◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
هدایت شده از طنین|Tanin
بِـسّم‌اللـہ‌ِالْـرَحمن‌اَلـرَحیم•[♥️]•
💢ما از فوت مهسا امینی ناراحت شدیم.‌.. 🔹ولی شما از به آتیش کشیدن پلیس مشهدی، از کشیدن چادر از سر اون دختر و از حمله و کتک زدن تو خیابونا خوشحال شدین... 🔹ما حتی تو انسانیت هم مثل هم نیستیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناظره‌ای در کلاب‌هاوس، در روم براندازان نکات مهمی گفت این دوست بسیجی😁 با اینکار ها هیچی نمیشه🙂
¦→📓••• هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت،، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد...シ پَـس‌اَز‌امـٰانـت‌زَهـرا‌ۜحفاظَـت‌ڪُن...𐇵!'
طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_پنجاه_و_یکم مشکیه. سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم. ترسی
من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی... روشنک_وایسا...وایسا تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین... جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید... من_هی خدا...خیلی سخته چادر پوشیدن.اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!! روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت: -نه اصلا سخت نیست یاد می گیری. لبخندی زدم و بعد روشنک گفت: -اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم. سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم. -نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چه کنم قسمته! یهویی شد. -چی یهویی شد؟! نگاهی به من انداخت و گفت: -ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟ -آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن. -رفتی تا حالا؟؟ -نه ولی تعریفشو شنیدم. -دوست داری بری؟ -قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟! -وسایلاتو جمع کن. -ها ! چی؟؟؟! لبخندی زد و گفت: -برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری ما رو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!! -وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟ -فردا بعد از ظهر راه میفتن. -وای راست میگی!!!چقدر غیر منتظره. لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست. روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت... حالام که طلبیده شدی پیش شهدا. گریه ام گرفت. -روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت... -عزیزم...گریه نکن... اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم: -مرسی بخاطر همه چیز. -از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم. لبخندی زدم و گفت: حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم. ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم. بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم. دل تو دلم نبود. دلم میخواست زود تر فردا شه... خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن... راه قشنگ عاشقی اند... به قلم: مریم سرخہ اے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از طنین|Tanin
بِـسّم‌اللـہ‌ِالْـرَحمن‌اَلـرَحیم•[♥️]•
یاعلےبن موسےالرضا ع❤️ دستی که خورده بر حرمت بال می شود هر دل شکسته پیش تو خوشحال می شود هر گاه می روم به حرم درد دل کنم آنجا زبان حاجت من لال می شود (ع)🍂🖤 تسلیت باد 🥀
خدایا به هر چی تو قلبم میگذره آگاهی! پس میدونی بعد از هر بـار که دلِ تو رو شکستم، چقدر دلِ خودم شکست.. ببخشید مهربونم :)
كسی‌كه‌ازمردم،نه‌پاداش‌طلب‌كند ونه‌تشكّربخواهد،خداوندبه‌اوهم پاداش‌می‌دهدوهم‌تشــكّرمی‌كند - سوره‌ انسان
طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_پنجاه_و_سوم من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی... روشنک_وایسا...وایسا تو چرا این ش
دنبال می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم. -روشنک خواهش میکنم. - نمیشه خب. اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم: -اگر این اتفاق نیفته من نمیام. روشنک لبخندی زد و گفت: -آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟ -روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم. روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت: -باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟ -من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم. چشم هایش را ریز کرد و گفت: -یعنی چی؟؟ -یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید . -خب؟؟ -یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟ -خب خب؟؟ -خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخا‌طر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخا‌طر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر شبیه همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه... و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت... واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره... من باید ازش عذر خواهی کنم... روشنک خواهش میکنم بریم مزار... روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود. -باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله که جا نمی مونیم. شهید بزرگوار ... چگونه پاسخ به خون شهدا می دهیم؟؟؟ به قلم: مریم سرخہ اے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا