طنین|Tanin
˹♥️○
⭑بینصفمنتظرمتاکہمراهمببرے..
⭑نجفوڪربُبلاهرچہمقدّردارے..^^
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
یادتنره...
هربارکهازخانهپابهبیرونمیگزاری !!
گوشهچادرترادردستبگیر،وآرامزیرلببگو
هذهامانتکیافاطمهالزهرا
اینامانتزهرااست :)!
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
خالقِحسهایخوبِزندگیتباش!☁️🎬
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫
طنین|Tanin
#رمان_دوراهی #قسمت_پنجاه_و_هفتم خیلی طول نکشید که رسیدیم #کانال_کمیل... واقعا قشنگ بود... حس هایی
#رمان_دوراهی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.
هوا تاریک شده بود.
من_روشنک کجا می ریم؟
روشنک با همان لبخند همیشگی گفت:
-گردان تخریب.
قدم هایم را بلندتر بر میدارم و راه می افتم.
همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.
ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی می کرد.
با بسم رب الشهدا
دفتر دل وا می کنم
مثل یه قطره خودمو
راهی دریا می کنم
یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.
من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم.
برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد:
-التماس دعــــــــــا...
همراه با رفتنش گفتم:
-محتاجیم.
پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد.
لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.
با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد...
یه پلاک
که بیرون زده از دل خاک...
روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...
یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...
یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون...
به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد...
یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...
دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید...
پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود...
بلند بلند تکرار می کرد:
#یا_زینب...
صدای گریه هاش آروم آروم کم شد...
تا جایی که بی صدا گریه می کرد...
#روشنک از دور به من نگاه می کرد.
رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن...
به قلم: مریم سرخہ اے
◖🍃🌿◗•.@dokhtaranchador1.•❫