eitaa logo
طنین|Tanin
856 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
844 ویدیو
115 فایل
حال‌وهوای‌‌جمعی‌از‌دهه‌هشتادیا:)! طنین ؟ به معنای نجوا ، پژواک 🪴 تودورانی‌که‌همه‌دارن‌یاعلی‌میگن‌وعشق‌آغازمیکنن مایاابلفضل‌میگیمو‌میریم‌سراغ‌مشکل‌بعدی🤌🏿 -به‌صرف‌چای‌و‌شعر☕✨ -آغازمون‌از‌تیر¹⁴⁰³ بیشترپست‌هاتولیدداخله:) کپی جز روزمرگی هامون حلالت دلاور
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از طنین|Tanin
✋ 🍃 مےشود این روزها درد فراغـم بیشتر ✨ صبحها این بغض مےآید سراغم بیشتر 🍃 السلام اے در كنار آب مقطوع الورید ✨ آه نامٺ آمد و شد حسِ داغم بیشتر 💚 به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
آۍ دختر چـادرۍ آۍ ڪسۍڪه هنوز طعنہ ها بہ گوشت👂مۍ خورد گاه گاه... یادت باشد☝️... تو نہ امݪۍ، نہ متحجر❌ تو هنرمندۍ😊✌️... هنر تو ایݩ است ڪه مۍتواݩۍ متفاوت باشۍ...😉 همرنگ جماعت شدݩ را ڪه همہ بݪدند... به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
🍃 ‌ طَعنہ‌هادِلـ❤‌سَردَت‌نکند❄ بااِفتِخارقدم‌بِزَن😌 🌸 چہ‌کَسے میدانَد...؟🧐 پُشت‌آن‌پوشش‌سَخت...!🖤 پُشتِ‌آن‌اَخم‌عَمیق...!🤨 چہ گُـ🌹ـلے پِنهان‌اَست...☺️ به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
‌انتخاب من ... بهترین مسـیـرها زمانـۍطــۍ میشه ڪه خودت راهــش رو انتـخاب ڪنــۍ خــواهـر عـزیـزمـ! لــذت حجــاب رو وقتـۍمۍچشی ڪـه با انتخــاب خــودت بـآشـه فقــط☝️ باید بـخـواے! اونوقــت در مسیــر پــروردگارت قرار گرفتـۍ(1) حــالا راهـت رو دیـدی؟ چـه همــوار و آسان شـده(2) خواهــر گُلــمـ! تــو آزادے به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
خواهرم میدانی شیرینی چادر در چیست؟ اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😍 این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می آید☺️ و تو دو گوهر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت میباشد را حفظ میکنی با همین یک چادر ساده میدانی به استحکام چند خانواده کمک کرده ای؟ میدانی جلوی چه میزان گناه را گرفته ای؟ به خدا قسم اینها با دنیایی قابل تعویض نمیباشن ❤️ به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
🍃 معظم انقلاب🍃 🍂 غربی ها برای اینکه از زن آنچنان موجودی که مورد نظر خودشان هست بوجود آورند محتاج این هستند که دائما مد درست کنند. چشم ها و ذهن ها را به همین چیزهای ظاهر و کوته نظرانه مشغول کنند. کسی که به این چیزها مشغول شد، به ارزش های واقعی کی خواهد رسید؟ مجال پیدا نمی کند برسد به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
بانو.. چـــ😇ــادری که شدی.. مرامت هم چادری باشد چادر که گذاشتی وظایفت بیشترمیشود😊 گرچه من می گویم عشق❤ است ولے مراقب 👀️چشم هایت 🎼صدایت 👣قدم هایت باش باید پاک بمانی😉 به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
خواهرم با همین ساده ات... حج شکوهمند حیا را بجا مے آوری 😍 و فرشتگان ! متبرک میکنند بال و پرشان را به تار و پود وجودت تو گمنام ترین حاجیہ ے زمان خود هستی ☺️ به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
رمان پلاک پنهان ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت: ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا اهلل گویان به آشپزخونه آمد. با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت: ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت: ــ از خواهرتون بپرسید کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت: ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت: ــ خدا نکشتت دختر کمیل سرس به عالمت تاسف تکان داد: ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت. کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند. خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کود کم کم همه بر روی سفره نشستند...به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
رمان پلاک پنهان ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: ــ سمانه سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: ــ جانم ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود. دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید. ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت. ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟ صغری بیخیال شانه ای باال انداخت و گفت: ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛ ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت. ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت: ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟ زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1