متاسفانه آنقدر پول واریز کردم که دیگه نمی تونم واریز کنم😂
از این به بعد لینکی قرار میدم
💧باز باران با ترانه
دارد از مادر نشانه..💧
💧بوی باران..
بوی اشک مادرانه💧
💧 پر ز ناله
کودکی با مادری پهلو شکسته💧
💧سمت خانه..
کوچه ها و تازیانه💧
💧گریه های کودکانه
حمله ی نامرد پَستی وحشیانه💧
💧تازیانه تازیانه. .
پس چرا مادر، چرا گم کرده راه آشیانه.💧
💧باز باران.
دانه دانه ،حیـدرانه💧
💧بی صدا و مخفیانه
آه ، از غسل شبانه💧
💧زینبــانه
لرزه افتاده به شانه
پشت تابوتی روانه💧
💧بـــــاز بـــاران
باز . . .💧
🌼ایام فاطمیه را خدمت همه شما محبان حَضرت فاطمه زهرا "س" تسلیت عرض میکنم.
التماس دعا
هدایت شده از طنین|Tanin
#سلامارباب ✋
🍃 مےشود این روزها درد فراغـم بیشتر
✨ صبحها این بغض مےآید سراغم بیشتر
🍃 السلام اے در كنار آب مقطوع الورید
✨ آه نامٺ آمد و شد حسِ داغم بیشتر
#روزتونحسینی 💚
به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘
ʝơıŋ➘
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1』
#حدیث_روز 🌸🍃
امام علی علیه السلام :
مَنِ ابْتُلِيَ بِالْقَضَاءِ ، فَلْيُوَاسِ بَيْنَهُمْ فِي الْاءِشَارَةِ ، وَفِي النَّظَرِ ، وَفِي الْمَجْلِسِ» .
«هر كس كه گرفتار قضا شد، در اشاره و نگاه و جايگاه، ميان [طرفين دعوا] يكسان عمل كند».
ʝơıŋ➘
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1』
رمان پلاک پنهان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت
طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم
دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل باال بودهو اینکه
میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد
و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود
کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون
که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید
گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به موال قسم نابودشون میکنم امیرعلی
ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش
ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود االن سمانه رو برده بودند
ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر
مواظبیم
ــفکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان
میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر
اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق
صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه
خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سالمی کرد.
ــ علیک السالم ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت:
ــ مشکلی نیست،من اصال خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
ــممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم
صحبت نبودیم،االن، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی
نیست
کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و
گفت:
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم
االن وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید
خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما
نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه
ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو
یه چهار دیواری دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد،اینو برای شما لجبازیه
کمیل چشمانش را بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید این وسط من دارم اذیت میشم،من
دارم عذاب میکشم ،با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات ،چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد:
ــ من االن حتی کسیو ندارم بهش از دردام بگم ،چون گفتی نگم،امشب وقتی اون
منو میکشید تا ببره تو ماشین نمیدونستم کیو صدا کنم تا کمکم کنه،به ذهنم رسید
که شمارو صدا کنم
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز
هست به کسی چیزی نگید خطرناکه من خودم مواظب شمام .پس چی شد؟چرا
مواظبـ نبودید،اگه اون مرد به موقع نمی رسید معلوم نبود من االن کجا بودم
کمیل با عصبانیت چرخید و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین
غرید:
ــ تمومش کنید
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت که پیشانی اش را ماساژ می داد ،حدس می زد
دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری که نتونستید درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی از کمیل باشه با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته
را فروکش کند،به در بسته خیره شد،حق را به سمانه می داد او کم کاری کرده
بود،باید بیشتر حواسش به سمانه باشد،اما چطور؟
ʝơıŋ➘
『 #دختران_چادر 』
『 @dokhtaranchador1』