طنین|Tanin
بردَرَشبگذارایسائِلسرازروینیاز
درنخواهدماندهرکس
قبلهگاهشایندَراست…💔
#چهارشنبههایامامرضایی
🍃¦@dokhtaranchador1
طنین|Tanin
ڪاشمیشدوسطدسترساندن
بهضریحمثلحُجاج ِمنا؛
درحَـرمتمیمُردیم(:!'💔
🍃¦@dokhtaranchador1
طنین|Tanin
ای خواهرم...🧕
حجابت نور چشم مسلمین است...
حجابت را حفظ کن، تا حجابت باعث حفظ تو شود...
خواهرم اگر کسان دیگر باطنشان را با عریان کردن خود نشان میدهند، تو نیز پاکیت را با حجاب بسیااار زیبایت نشان بده🌹
🍃¦@dokhtaranchador1
#رمان_دوراهی
#قسمت_دوازدهم
بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از #بهشت_زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو از کیفش بیرون آورد و رو به من گفت:
-عزیزم...این هدیه ی من به تو...
من که شگفت زده شده بودم با تعجب گفتم:
-ای وای!!!این چیه؟؟؟
با همان لبخند همیشگی اش گفت:
-قابل تو رو نداره...
-وای ممنونم خیلی سوپرایز شدم!!!
خندید و گفت:
-امیدوارم که دوستش داشته باشی...
-عزیزم معلومه که دوست دارم ممنونم دستت درد نکنه...
با لبخند عمیقی نگاهم کرد...چشم هایش بامن حرف می زد...
ادامه ی راه را طی کردیم...
ساعت هشت شب رسیدم خانه هنوز کادویی که روشنک برایم خریده بود را باز نکرده بودم!
تا یادم افتاد سراغ کیفم رفتم بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم، کادو را روی تخت گذاشتم،
یک کادوی کوچک و جمع و جور...
مشغول باز کردنش شدم، وقتی کاغذ کادو را از دورش در آوردم...
بهش خیره شدم!
+این چیه دیگه!!!
برش داشتم...
+آهان!!!فهمیدم!!!
در فکر فرو رفتم...آستین های مانتوم هنوز هم بالا بود...
نگاهی به به کادو کردم...
یک جفت ساق دست مشکی و زیبا...
وای خدای من باورم نمیشه!!
در کمال آرامش از روز اول تا حالا...
چطور ممکنه...
ساق دست را دستم کردم و جلوی آیینه ایستادم...
چقدر به دستانم می آید...
نفس عمیقی کشیدم و مقنعه ام را از سرم در آوردم!
بعد هم لباس هایم را عوض کردم...
ساق دست هایم را در آوردم تا کردم و بالای سرم گذاشتم!
کاغذ کادوی ساق دست را هم گذاشتم بین دفترچه خاطراتم...
عمیق در فکرم...
نمیدانم سرنوشتم چیست...
به قلم مریم سرخہ اے
🍃¦@dokhtaranchador1