طنین|Tanin
رفقا ما برای پیدا کردن مطالب زحمت میکشیم✋🏽🙂
کپی آزاد نوش جونتون اما دیگه حذف لوگو را لطف کنید انجام ندید🌿🙃
طنین|Tanin
درست است ڪه حجابــ🧕🏻،
'آزادۍ جسم ' انسان را مقدارۍ محدود میکند؛
👈🏻امــا 'آزادۍ فڪر✨' را برایش به ارمغان مۍآورد.
@ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1
طنین|Tanin
میگَن دوری و دوستی ...
این چه دوستی هست که داره منو میکُشه آقا جان :)
@ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1
طنین|Tanin
بهناز شفیعی ۱۵ هزار کیلومتر با موتور دور اروپا چرخیده، حجاب رو هم رعایت کرده🙂
بعد سوریجون از کجای تهران میگه بدون تاپ و مِیکاپ و شلوارک نمیتونه بشینه پشت فرمون "سراتوکوپه"ی دَدیجونش😐
@ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1
#رمان_دوراهی
#قسمت_بیست_و_ششم
صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد.
-بفرمایین.
محمد در را باز کرد و داخل شد.
-به به سلام خواهر قشنگ خودم.
-سلام برادر سحر خیز.
بوسه ای به پیشانیم زد و گفت:
-وسایلات آمادست؟یک ساعت دیگه حرکت میکنیما.
-آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟
-آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق.
-باشه... باشه.
لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت.
سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادرو پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند. اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من می گذارد دستش را رو به رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت:
-صبحت بخیر عزیزم.
بلند خندیدم و دستش را پس زدم.
-تو آدم نمیشی؟!
بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم.
مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم.
بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم می کرد.
از اتاق بیرون رفتم. جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد.چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست.
من_اوه!!!! کی می ره این همه راهو؟؟
لبخندی زد و گفت:
-خوشگل شدم نه؟
قیافه ام را کج کردم و گفتم:
-تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!!
به قلم مریم سرخہ اے
@ᴅᴏᴋʜᴛᴀʀᴀɴᴄʜᴀᴅᴏʀ1